شعر عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر عاشقانه
مگر قرار نبوده، قرار من باشی؟
که تک ستاره ی شب های تار من باشی
که حرف تلخ جدایی نیاوری به زبان
که سایه ام بشوی و کنار من باشی
مگر قرار نبوده به غیر، دل ندهی
در این حیات پر از درد، یار من باشی
چه می شود که...
دلم که میگیره ازاین زمونه
غم میکنه تو دلم آشیونه
چاره ای جز صبر وقرار ندارم
زندونی ام راه فرار ندارم
هی به خودم وعده میدم دوباره
میگم زمستون که بره بهاره
خزون با اون رنگ و لعاب نابش
با برگهای قشنگ و آب و تابش...
تموم میشه پامیکشه از...
دوباره از تو سرودم نگو که بیزاری
از این نوشتن گل واژه های تکراری
تمام ، حرف دل است اینکه با تو می گویم
به حُرمَت قلمم دل بده به اقراری
خیال و واژه ی شعری ردیف حال منی
قسم به جان غزل حس وحال اشعاری
اگر چه خواب پریشان...
در دل شبانگاه چه رازها نهفته ست/
هر ستاره در شب قصه ای گفته ست/
عشق باده ای از لاله ی سرخِ دشت/
در سینه ی ما هر دم دلی شاد شکفته ست...
.....
....فیروزه سمیعی
در گوشه ی لبخند تو پنهان شده ام
بر عشق تو دلبسته و حیران شده ام
قسمت شده حرف عشق برلب هایت
خواهش به فراوانیِ باران شده ام
در زندگانی من
نه سایه ای باش که گذراست
و نه ردّی که
با اولین باران محو شود
تو تمامی هستی منی
آن پایان که
با عشق نقطه می گیرد
و آن آغاز که
همیشه با یک واژه می شکفد:
دوستت دارم
فیروزه سمیعی
تو بگو
دست های تو
چند بار در خواب
چهره ام را لمس کرده اند؟
هر بار که صدایت می زنم
گویی باران می بارد
و زمینِ دل من
عاشقانه گل می دهد....
.....فیروزه سمیعی
آغاز نگاه تو بود
در شکست سایه ها
و بارانی که
از دست هایت عبور می کرد
من از شاید آمدم
تو از هرگز
با بوسه ای لبریز از موسیقی
که رویایم را می نوشت...
.......
.....
فیروزه سمیعی
دل از عشقت به شوق اومد دوباره/
تمام هستیم با تو بهاره/
تو مثل نور خورشیدی و تابان/
که رنگ عشق پاشی بر دل و جان/...
....
...
فیروزه سمیعی
بگذار شاعر بمانم!
بگذار شاگردی تنبل و بی هنر باشم،
چرا که نمی توانم،
کلمات را به خوبی بیاموزم
و نه می توانم،
با درک رنگ ها،
دوست داشتن تو را ترسیم کنم،
اما خوب می دانم که می توانم،
جز تو بر همه کس چشم بپوشم...
شعر: علی پاکی...
تو همان تنگ بلوری که ب تمنای نگاهت
ماهی سرخ دلم می لرزد
آنقدر صاف و زلالی که
تبسم بزنی
رعشه ای بر دل و جانم افتد
صد بهار آمد و رفت
من ولی در فصلی
که تو رفتی ماندم
در همان پاییز که
با خداحافظی ات
برگ بی جان درخت
روی دستم افتاد
زد نسیم و آن برگ
با هزاران امید
در مسیرت سبز شد
زیر پایت له شد
آسمان بر آن برگ
بی توقف بارید
این خانه! عطرِ گرم نان! زیباست...
آیینه یا آن سرمه دان! زیباست...
عاشق که باشی زندگی خوب است
عاشق شدی، عاشق بمان! زیباست...
آغاز شد زیبایی از اسمت
خانم! شعرم را بخوان! زیباست...
گیسوت، شب را در خودش حل کرد
ماهم تو باشی آسمان زیباست!
حوا شدی تا آدمت باشم...
وقتی دست به دستت دادم،
انگشتانم را جا گذاشتم.
شب که خواستم برایت شعری بنویسم،
انگشتی نداشتم که مکتوبش کنم.
وقتی که صبح دوباره دیدمت،
گفتی آن شعرهایی را
که دیروز در دستانم جا گذاشتی،
امشب تا صبح
میان موهایم،
دنبال عطر نفس های تو می گشتند.
شعر: هیوا قادر...
دوستت دارم
مثل تشنه که عبادت آب را
مثل ماه که برکه ى باران را
مثل کوه که استعاره ى دریا را.
دوستت دارم
مثل خداوند که نخستین مخلوق را...
تو جام شرابی و من عاشق میخانه
تو نای سه تاری و من مطرب مستانه
میخندم و میرقصم در پیش نگاه تو
من مست شدم هربار بی ساغر و پیمانه
گفتی که شبانگاهان باز آ به سراغ من
از شوق تماشایت شبگردم و ویرانه
هر شب
خیالِ بودنت را
پیوند می زنم
در سکوتی غریب
به سطر سطر عاشقانه هایی که
بال می گشایند در آسمانِ دلتنگی هایم
بادصبا