متن عاشقانه غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عاشقانه غمگین
بیچاره دل عاشق و دیوانه ی ما...
دلخوش به نگاه کسی هست که نیست...
مرغ جانم
آتشی خورده به جان و جگر من که نگو
ترسم از دوزخ عقبی شده کم در نظرم
بس که بی تابم از این بی کسی و دلواپسی
روز و شب میکده ام ، در تب و تاب سفرم
کنج میخانه دگر غصه ندارد دل من
ساقی و باقی...
به جای مانده برایم ز تو فقط ردّی
جز لب ناب روی تو...
بوسه زنم بر لب کی..؟
جز تو هیچ حسی به هیچکس ندارد، دل من..
عجب بی تو پریشان است حالم...
پریشانتر از ان زلف پریشانت...
آنکس که نگاهش،
پریشان بکند قلب مرا،
مثل تو کیست..؟
درون چشم من جز تــــــو...
مگر کس خانه ای دارد...
اسفند... کودک معصومی که دست در دستان بهار دارد
اسفند، آخرین نفسهای زمستان را در آغوش میکشد و دستهای کوچک و سردش را به گرمای بهار میسپارد. ماهی که نه زمستان است، نه بهار... میان این دو ایستاده، معصوم و بیادعا، مثل کودکی که میداند وقت خداحافظی رسیده اما هنوز...
باید که راه خانهی ما را بلد باشی
آیین و رسم دلبریها را بلد باشی
پیراهن عشق و جنون را پاره کن یک شب
خوب است حاشا چون زلیخا را بلد باشی
از گرم و سرد زندگی راه گریزی نیست
باید که این گرما و سرما را بلد باشی
دنیا...
چشمم به راهِ تو، دلم پُر اضطراب است
این فاصله یادآور رنج و عذاب است
لحظه به لحظه میشمارم روزها را
در کشور روحم پس از تو انقلاب است
جانم تویی ای گل ولی از،دست دوری
یک چشم من خون است یک چشمم گلاب است
دور تو میگردم بخواهی یا...
در پی حادثه آمد که شود جان دلم
و پس از خود ندهد راه به مهمان دلم
قبل از او عقل فقط منبع تصمیمم بود
چشمش آموخت کنم گوش به فرمان دلم
انقلابی چو زن و زندگی و آزادی
شوری انداخت به هر نقطه ی ایران دلم
آمد و پا...
به تماشای تو قانع شده ام هر شب و روز...
چون که دستم به موهای پریشان تو هرگز نرسد...
نه بدبینم نه خوشبینم تو را با چشم دل دیدم
نمیدانی نمیدانم چه شد ای گل تو را چیدم
رفــــــت...
بی آنکه بداند همه دنیایم بود...
گر به کوهی گذرت خورد به فرهاد بگو
شوقِ شیرینِ تو در شورِ ادیبانه ماست
دلم بهانه می کند طلوع دیدن تو را
تا به کجا دلم کشد ، حسرت دیدار تو را
ماه من ؛
در آسمان آبیم
چه زیبا نظاره گر
به دل نشسته ای
در این قبیله که دیدار روبرو جرم است
زبان دهکده لال است و گفتگو جرم است
بروی شانه طوفان رها نکن دیگر
حریر ملک ختن را که مو به مو جرم است
اگر چه حضرت حافظ وصال می طلبد
بگو به خواجه حذرکن که آرزو جرم است
نگو که سیب...