یکشنبه , ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دل کوچک توبه ماهی قرمز عید می ماندکه همه دنیایشتنگ گرد شیشه ای استکه اگر بشکندشیشه عمر ماهی شکسته است...ماهی قرمز همیشهطراوت سبزه رااز پس دیوار شیشه ایتماشا می کند..دل کوچکت را به دریا بسپارتا لذت جاری شدن رادر اعماق وجودحس کنیتا بستر نوازشت دریا باشد وسقف نگاهتآبی آسمان......
درخت همهمه سرکرد وشاخه ها لرزیدو جویبار گریخت...روی ماه را شالی ز ابر پوشانیددیگر گنجشک هم نخوانددست های بادتکّه های خوابِ شبانه را روبیدو همراهِ برگ ها به هر سو بُردآنگاه ترانه های کهن رابه سرانگشتان نواختاز فراسوی عشقبرای شادمانیِ مااز آسمان باریدباران ! باران !ای پاییز! تو چه بی مرز و بی انتهایی!...
معجزه از این زیباترکه منمیان سیاهی چشمانتآبی ترین آسمان را می بینم ....
آنقدر به خودم بد کرده امکه از دیدن خودم در آینه شرمگینمچقدر چشمهایم غریب نگاهم میکنندصورتم را ببین چقدر شکسته استاین لب ها چرا لبخند نمی زنند..؟این زبان چرا روزه ی سکوت گرفته است؟نه این من نیستم...!من میخندیدم ؛ حرف میزدم ؛ شاد بودمحالا خودم را در آینه که دیدمفهمیدم چه بد دلم را خسته کرده اممنی که میدویدم و همیشه خوشحال بودمحالا قدم زدن را با تک آهنگی قفل ترجیح میدهمدل دیوانه بس کن...آنکه به تو دلبسته بود حالا بی تو در آ...
تو را در پریشانیِ خوابی دیدم؛سراسیمه بودی ورنگ به رخسار نداشتی.پا برهنه و بی واهمهمی دوییدی...می دویدی تا به آغوشم برسی،رسیدی و من را در حریمِ امن ات جای دادی.اشک شوقم را با دست هایت پاک کردی.بی پروا مرا بلند کردیچرخاندی و چرخاندی؛من جوانه زدم، سبز شدم!آن جا یافتم کهمن فقط در حصار دستانِ توپیچکی می شوم؛و رو به آسمان اوج می گیرم.زل زدم به توبه خطوطِ موازی صورتت؛گویی فلسفی ترین داستانِ قرن را می خواندم؛می خواندم...
دختری در منهر روز صبح؛به وقتِ معاشقه ی شبنم و سبزه هامیوه ی زندگی را در بند بند وجودش به بار می نشاند.چترش را در ایستگاه جا می گذارد تا صورتش با آبِ باران شسته شود...و بی توجه به نگاهِ مسافران؛به وسعتِ خیالش بر گونه ی معشوقه اش بوسه می زند.در من دختریست کههر روز محبت را نذر خنده ها می کند ودر پیاله هایی؛ به خانه ی قلب های قومش هدیه می کند.دختری در منهم سوی پرستوها بال می گشاید تابه قاره ی عدالت کوچ کندو مثل همیشه فرام...
هوای شهر،بدونِ یارمسموم است.برای دلی کهگیر باشد،از آسمانباران که نه!اندوه می بارد......
فصل نشانه گذاری شده ی کتابم را در مکانی که آغشته به آرامش است، باز می کنم.به دنیایِ خیالی رنگارنگ و شاید سیاه سفیدم وارد می شوم!هر چقدر که پیش می روم عطش و کنجکاوی ام بیشتر می شود.صفحات را ورق می زنم و سفر می کنم به دشت های سرسبز و مملو از گل شقایق. آنجا دراز می کشم و به آسمان یکدست آبی خیره می شوم.گرمای نور آفتاب را پشت پلک هایم حس می کنم و دستم را جلوی دهانم می گیرم تا خمیازه ام را بپوشانم.فصل بعد، موج موهایم را در ساحل، به دست عطرآ...
ماه من امشب چرا در آسمانت نیستیدر کجا پنهان شدی در آشیانت نیستیراستی شاید تورا در خاطرم گم کرده اماین چنین آشفته ای درکهکشانت نیستیباز هم با رفتنت شب را پر از غم کرده ایدل به تنهایی سپردی در جهانت نیستیبا همه قهری و از حرف دلم رنجیده ایساربانی خسته ای در کاروانت نیستیخواستم تنهاییت را با خودم قسمت کنمآمدم، اما تو پیش میهمانت نیستی...
می دانم زشت هستم. اما جنایت اصلی زشت بودن من نیست؛ بلکه داشتن همان احساس شکننده، همان ظرافت روحی است که یک آدم زیبارو دارد و هر لحظه مورد ستایش قرار می گرد و روحش آرام می گیرد ومن طغیان زده و موجی خروشان رها می شوم.آیا در آسمان ها عدالتی می بینید؟...
پاییز را من شروع کردم،زمستان را تو...عشق و جدایی، دو فصلِ به هم پیوسته اندغمگین نیستم از ناملایمات زمیناز این آبیِ مدوّرکه ما را دور خودمان چرخاندروزی دوران تبعید سر می رسدنگهبان وسایل شخصی مان را تحویل می دهدبال هایمان را از فرشتگانِ روی شانه پس می گیریمو به آسمان بازمی گردیم....
آه ای بارانای خسته از ابر و آسمانبرای که می باریبرای من تنها؟یا از دست آسمان گله داریکه سقوط میکنی؟خودکشی میکنی؟...
برای گریز از دلتنگیِ شبکجا باید رفت..؟! این آسمانهمه جایش یک رنگ است...
وقتی نامم از دهانت می ریزدغروری نجیبمانندهزاران گل سرخ در من ریشه می زندتو خورشیدیقد می ڪشم با موسیقی صدایتبه سمت آسمانتو در رگهایم ، بر پوستمدر واژہ های سپیدم می رقصی ...در من زندگی می ڪنی ؛فاصله بین لبها و چال گونه هایم ......
تو نیستی، اماوقتی به تو فکر می کنمصدای آب رادر رگ های خاک می شنوم.گل سرخِ حیاطدر آینه ی نگاهمزود به زود می شکفدو آسمانپُر از پروانه و بادبادک می شود.تو نیستی، اماوقتی به تو فکر می کنمدریا نزدیک تر می آیدابرهای سیاه دور می شوندو بارانهر وقت بگویم می بارد.تو نیستی، اماوقتی به تو فکر می کنمتو را می بینمدر باغچه ایستاده ایبه گل ها آب می دهی!...
محبوبِ منامروز آرام در گوش آسمان آبی نجوا کردمدر گوش گلهای کوچک حیاط رازی گفتمو برای گنجشک های روی درخت حرفهایی زدمو از خدای بهار خواستم با بهار حال خوب بیاورد کهما کشتی شکستگان خسته ایم و جز امید به لطفِناخدای هستی،هیچ کس را امید رسیدن به ساحل امن نیست.همه ی این حرف ها را با قطره های اشکم به نسیم بهاری گفتم تا برایت بیاورد که بدانی دوستت دارم و دلتنگم ...هر نوازش نسیم بوسه ای ست که برایت فرستاده ام.میان تمام خبرهای بد کاش تو خب...
دوست دارم آزاد باشم!همچون پروانه های سرخ و صورتی یک گلستان؛پرسه زنم میان گل هاسرمست شوماز عطر دل انگیز سنبل و سوسن های باغ جادوو بال بگیرمو پرواز کنم تا خود آسمان.دوست دارم شبیه به یک پروانهبه مثال روزهای خوش کودکی،رقص کنم با شعله های سوزان شمعو بازیچه شوممیان شعرهای دخترک طناب به دست،شمع و گل و من...!در کنار بپر بپر کردن های دخترکان مو خرگوشی؛همیشه آزاد بودیم و رها....
محبوبم اگر سرباز بودم به جای سیم های خاردار خفته بر زمین، همیشه چشمم به آسمان بود...مراقب بودم وقتی خیال جدایییت از آسمان دلم می گذرد درست و به جا شلیک کنم....اگر سرباز بودم هرگز به مین و خمپاره و گلوله فکر نمی کردم...به جایش به مُنورها می گفتم مسیر رسیدنت را در شب روشن کنند...اگر سرباز بودم وقتی هواپیمایت توی سرزمین قلبم سقوط می کرد تو را به جای اسارت در خاکم، با سبدی گل به خانه می فرستادم...بازگشتت با خودت یا خدا نمی دانم....
امشب در آسمانماه نمی تابدو آبشار گیسوانت راکسی نمی بافدامشب دست نوازشیتو را نمی نوازدو هیچ سازیبرای خواب تولالایی نمی سازدامشبسهم دستانم ازتوفقط تنهاییست...
" چشم و چراغ "سقف آسمان سنگیستما راهی به بیرون نداریماین ستاره ها که مدام چشمک می زنندشهرهای دوری هستندکه رسیدن به آن هایک عمر طول می کشد...
موهاتامتداد قطره های بارانآسمان را به زمین آورده ایمرا به آسمان...
چشم های تو درهای پشتی آسمان اندمحلِ عبور و مرور خداچشم های تو همان درهایی ستکه خدااز آن به قلب آدمیان می آید .......
این گونه بود که آفریده شدند: یک آه در گلوی جهان گیر کرده بود، جهان عطسه کرد و گرد از زمین، دور شد کوه پدید آمد. آسمان خمیازه کشید ابرها آغاز شدند. باران روی زمین راه می رفت و از جیبش گل می چکید. خورشید لباسش را تکاند و درختان روییدند. باد خواب بد دید و به زمین چنگ انداخت صحرا شکل گرفت. برف گونه ابر را بوسید و «مه» نمایان شد. آتش لباسی از خاک برای مهمانی دوخت به نام جاده. اما اقیانوس ها دست ساز دست سازند. مرغوب و ماندنی..اقیانوس ها، به مرور ز...
جاده هاگِره زده اند پامان به زمینآسِمان را بی راهه می دانند...!حادیسام درویشی...
نگاهِ آسِمان جذبش نکردزمین است کهجاذبه دارد .حادیسام درویشی...
پاییز با برگ هایشآسمان با بارانشو شب با غم هایشنبودنت را به رخم میکشندمیبینی؟اینجا فقط من به دنبال تو نیستم! ...
و سوگند به تقدسِ نامت،که فراموش کردنِ تو برایِ من؛مثلِ پاک شدنِ خورشید استاز حافظه یِ آسمان....
آسمان به این زیبایی را نگاه کن !یک تو کم داردیک من !حالچشمت را ببند و بی هَراس نزدیکم شوو دستت را به من بدهتاچون دوپرنده ی مهاجر و عاشق ،بال بگشاییم وبه اوجِدلدادگی !...
تمام شب را با توقدم زدم در رویای خویشتا شاید پیدا کنم راهی را ،که تو نیز به خواهی بمانیدر کنارمآنگاه نشینیمنگاه کنیم آسمان پر از ستاره راوبیابیم ستاره مانونجوا کنیم در گوش همولبخند زنیمو سپس بدهیم به همدست ها مان را...
این بهارِ ناب، چون شعرِ تَر استمثل یک دیدارِ تازه، نوبر استآسمان، آیینه کاری می شوددر زمین، آیینه، جاری می شود.می شود با خطّی از باران نوشت:بهترین ماهِ جهان، اردیبهشت......
باران صبحگاهیشد برفنشان عشق آسمان ستبه زمینعاشقان یاد گیریدعاشقی را...
بچه بودیم و چیزی نمی فهمیدیم، بچه بودیم و بی خیال بودیم، برای خودمان دنیایی ورای این دنیا ساخته بودیم و در آن سیر می کردیم، شنگول و سرخوشانه تک تک کوچه های کودکی را گشت می زدیم، چرخ می زدیم و برای خودمان خیال های جانانه می بافتیم.بچه بودیم و همه چیز خوب بود، که خوب نبود، اما ما خوب بودیم، که خوب نبودیم، اما نمی فهمیدیم که خوب نیستیم.بچه بودیم و آسمان آبی تر بود، زمین سبزتر و آدم ها شادتر بودند.بچه بودیم و جهان، خواستنی تر بود.بزرگ شدیم ...
در خیالم با تو پرواز میکنمپروازی به فراسوی آسمان نیلگونتا برایت آشیان سازم با دستان خویشمنوتو بال زنانفرود میاییم به درونتاکه گیریم سرو ساماندستانت را به دستانم برسان...
میان فلسفه ی زندگیلحظه ای به خوشبختی فکر کردماینکه وقتی تنها قدم می زنیتکه ای از آسمان مثل سایهدنبالت راه می آیداین یعنی خوشبختی؟راستیمن هر چه به زمین نگاه کردممثل خطی ممتد بودمثل جاده ای بی انتهاکه فقط برای خودش می روداگر گرد بودحتما روزی تو را به من می رسانداین زمینپر است از خطوط موازیکه مایل به آغوش هم اندروز و شبخودم را دور می زنمالیعلت فصلهادروغی کودکانه بودوگرنه تو می دانیدستهایم را که می گیریپا...
من از پنجره چشمان توآسمان آبی را دیدمکه پرنده عشقپرواز می کرددر کهکشان دوستت دارم...
«ماه را...»گاهی همهء زیبایی های آسمانتنها می شوند و می ترسنداما این ترس را به روی خودشان نمی آورندتا زیبا بمانند!تنهایی شان که فراوان شودآنها با آن همه زیباییبه کجا پناه می برند؟ماه را می دانم!ماه راهرکجا که تو پناه بدهیآسمانش آنجاست!و پناهش می دهیدر آسمان پشت پیراهنت...و پرنده ای اینجا بی تاب می شودبرای پروازبا بال هایی جا ماندهدر یک سقوط ناگهانی!پس حسرت ماه نبودنش را می خوردو وقتی که به یاد می آوردر...
صبح از سفر سخت زمان می آید زآنسوی زمین و آسمان می آید شب را به فراسوی زمین رانده به خشم صبحی که نفس نفس زنان می آید...
«درخشان ترین روشنایی»روزها گذشتو شب ها همآبی، سیاه شد و سیاه، آبیو میان من و تو هنوز فاصله هاستمن از نغمه ی خوش آهنگ یک پرنده،از بوی نرم خیس خورده یچوب درخت آبشار طلاییاز لبخند سبز نارنجی برگ هااز قلب تپنده ی خورشیداز صدای عاشق تار مردیاز معصومیت اشک های دختریاز مورچه ی رهگذر دشتاز آدم هایی که در مهربانیهمچون تو بودنداز صدای نرم شیشه ای باراناز خلوص صادقانه ی پاک ابرهااز استقامت چوبین درخت هااز آسمان، از خورش...
دستانت را به من سپارشاید سرخ ترین جامه ی انار رابه تن نازک سبز برگ پوشاندیمو آبی ترین درخشان آسمانرا به تن چوبین پنجره ها بافتیمدستانت را به من سپارشاید در خواب لطیف آزادترینپرنده ی باغ خفتیمو در تمام چنارهایصدساله ی سبز شهر روییدیم...دستانت را به من سپارشاید در درخشان ترینلالایی آرام دالان های خورشید زیستیم......
شنیده امکبوتریازدست های مادرمبه آسمان پرواز کردهلالایی هایی مادرمهمیشهعاشقانه بودمن اما بعضی وقت هازبانش را نمی فهمیدم !حتمامادربه زبان فرشته هابا کبوترحرف می زدهکه بعد ها " کبوتر صلح "شد...
برفیعنی اوج دل نگرانی آسمان ...!می بارد کهمبادارد پای عشقدر دلتنگی برگ هاگم شود ......
و خدا خودش شاهد است ..... .که چگونه آسمانبرای شکستِ پرنده ای در پرواز می گریدکه چگونه سکوتی پر وهمگلوی عاشقی را خاموش می کندکه چگونه نفسدغدغه ی هوای خانه را داردکه چگونه یک صبحِ زود, فریاد می زنیآی عشق لعنتیدر سینه ام بمیر ....در سینه ام بمیر ......
رفتنقانون چشم هاى تو بودو جهان منچیزى شبیه به آوارگىِ یک رویانزدیک ، دورهر جا که هستىبه آسمان بگودردهایمدرد مى کنند...
اسم تو را به سنگ ها گفتممشتشان باز شدهزار کفِ دست آینهکنار هملبخندت رابه آسمان نشان دادند...
اندوه را می تکانَد از یقه پیراهنمانگشتانی که جمعیّتِ یاری استبه گاهِ تنهاییدر تو نگاه می کنم،شعر فراموشم می شودای ابر بردبارکه آسمان اتاق را به حرکت درمی آوریو چون قصیده ای بلند بر من فرود می آیی!لبخندت عفو عمومی استبر گناهانِ منطعم دهانت رادر جیب هایم بریزمی خواهم به دیدنِ ماهی ها که رفتم،دستِ خالی نباشم...
همیشه دلم می خواست بدانمپرنده ی بال شکسته ای که بعد از مدتها،برای اولین بار به پرواز در می آیدآسمان را چگونه می بیند؟تا اینکه عشق تومرا از هر زمینی جدا کرد؛و مندر آسمان ها به پرواز درآمدم.....
چشم به راه آبی امو همین طورآسمانو کمی دریامثل کوهستانی که تا کمر در برف هست سردم شدهبه دنبالم نگردوقتی می خندیروی لبهایت نشسته امو به آن شقایق کوچکی که در قلبت لرزید کمی آسمان تعارف می کنم......
به ماه می مانیدر برکه نزدیک و ، در آسمان دور...
من اینجا بس دلم تنگ استدرون سینه ام هر روز یک جنگ استمن اینجا آسمانم ابری و سرد استکنار برکه ی دنیا ؛ برایم زندگی ؛ پردرد و بی رنگ است ... ....
اگر پایش به زنجیر است امابه سوی آسمان می روید او سبزسپهر نیلگون هرچند دور استولی زیباست رویِش... سخت زیباست!...