پنجشنبه , ۱۵ آذر ۱۴۰۳
آسمان به این زیبایی را نگاه کن !یک تو کم داردیک من !حالچشمت را ببند و بی هَراس نزدیکم شوو دستت را به من بدهتاچون دوپرنده ی مهاجر و عاشق ،بال بگشاییم وبه اوجِدلدادگی !...
تمام شب را با توقدم زدم در رویای خویشتا شاید پیدا کنم راهی را ،که تو نیز به خواهی بمانیدر کنارمآنگاه نشینیمنگاه کنیم آسمان پر از ستاره راوبیابیم ستاره مانونجوا کنیم در گوش همولبخند زنیمو سپس بدهیم به همدست ها مان را...
این بهارِ ناب، چون شعرِ تَر استمثل یک دیدارِ تازه، نوبر استآسمان، آیینه کاری می شوددر زمین، آیینه، جاری می شود.می شود با خطّی از باران نوشت:بهترین ماهِ جهان، اردیبهشت......
باران صبحگاهیشد برفنشان عشق آسمان ستبه زمینعاشقان یاد گیریدعاشقی را...
بچه بودیم و چیزی نمی فهمیدیم، بچه بودیم و بی خیال بودیم، برای خودمان دنیایی ورای این دنیا ساخته بودیم و در آن سیر می کردیم، شنگول و سرخوشانه تک تک کوچه های کودکی را گشت می زدیم، چرخ می زدیم و برای خودمان خیال های جانانه می بافتیم.بچه بودیم و همه چیز خوب بود، که خوب نبود، اما ما خوب بودیم، که خوب نبودیم، اما نمی فهمیدیم که خوب نیستیم.بچه بودیم و آسمان آبی تر بود، زمین سبزتر و آدم ها شادتر بودند.بچه بودیم و جهان، خواستنی تر بود.بزرگ شدیم ...
در خیالم با تو پرواز میکنمپروازی به فراسوی آسمان نیلگونتا برایت آشیان سازم با دستان خویشمنوتو بال زنانفرود میاییم به درونتاکه گیریم سرو ساماندستانت را به دستانم برسان...
میان فلسفه ی زندگیلحظه ای به خوشبختی فکر کردماینکه وقتی تنها قدم می زنیتکه ای از آسمان مثل سایهدنبالت راه می آیداین یعنی خوشبختی؟راستیمن هر چه به زمین نگاه کردممثل خطی ممتد بودمثل جاده ای بی انتهاکه فقط برای خودش می روداگر گرد بودحتما روزی تو را به من می رسانداین زمینپر است از خطوط موازیکه مایل به آغوش هم اندروز و شبخودم را دور می زنمالیعلت فصلهادروغی کودکانه بودوگرنه تو می دانیدستهایم را که می گیریپا...
من از پنجره چشمان توآسمان آبی را دیدمکه پرنده عشقپرواز می کرددر کهکشان دوستت دارم...
«ماه را...»گاهی همهء زیبایی های آسمانتنها می شوند و می ترسنداما این ترس را به روی خودشان نمی آورندتا زیبا بمانند!تنهایی شان که فراوان شودآنها با آن همه زیباییبه کجا پناه می برند؟ماه را می دانم!ماه راهرکجا که تو پناه بدهیآسمانش آنجاست!و پناهش می دهیدر آسمان پشت پیراهنت...و پرنده ای اینجا بی تاب می شودبرای پروازبا بال هایی جا ماندهدر یک سقوط ناگهانی!پس حسرت ماه نبودنش را می خوردو وقتی که به یاد می آوردر...
صبح از سفر سخت زمان می آید زآنسوی زمین و آسمان می آید شب را به فراسوی زمین رانده به خشم صبحی که نفس نفس زنان می آید...
«درخشان ترین روشنایی»روزها گذشتو شب ها همآبی، سیاه شد و سیاه، آبیو میان من و تو هنوز فاصله هاستمن از نغمه ی خوش آهنگ یک پرنده،از بوی نرم خیس خورده یچوب درخت آبشار طلاییاز لبخند سبز نارنجی برگ هااز قلب تپنده ی خورشیداز صدای عاشق تار مردیاز معصومیت اشک های دختریاز مورچه ی رهگذر دشتاز آدم هایی که در مهربانیهمچون تو بودنداز صدای نرم شیشه ای باراناز خلوص صادقانه ی پاک ابرهااز استقامت چوبین درخت هااز آسمان، از خورش...
دستانت را به من سپارشاید سرخ ترین جامه ی انار رابه تن نازک سبز برگ پوشاندیمو آبی ترین درخشان آسمانرا به تن چوبین پنجره ها بافتیمدستانت را به من سپارشاید در خواب لطیف آزادترینپرنده ی باغ خفتیمو در تمام چنارهایصدساله ی سبز شهر روییدیم...دستانت را به من سپارشاید در درخشان ترینلالایی آرام دالان های خورشید زیستیم......
شنیده امکبوتریازدست های مادرمبه آسمان پرواز کردهلالایی هایی مادرمهمیشهعاشقانه بودمن اما بعضی وقت هازبانش را نمی فهمیدم !حتمامادربه زبان فرشته هابا کبوترحرف می زدهکه بعد ها " کبوتر صلح "شد...
برفیعنی اوج دل نگرانی آسمان ...!می بارد کهمبادارد پای عشقدر دلتنگی برگ هاگم شود ......
و خدا خودش شاهد است ..... .که چگونه آسمانبرای شکستِ پرنده ای در پرواز می گریدکه چگونه سکوتی پر وهمگلوی عاشقی را خاموش می کندکه چگونه نفسدغدغه ی هوای خانه را داردکه چگونه یک صبحِ زود, فریاد می زنیآی عشق لعنتیدر سینه ام بمیر ....در سینه ام بمیر ......
رفتنقانون چشم هاى تو بودو جهان منچیزى شبیه به آوارگىِ یک رویانزدیک ، دورهر جا که هستىبه آسمان بگودردهایمدرد مى کنند...
اسم تو را به سنگ ها گفتممشتشان باز شدهزار کفِ دست آینهکنار هملبخندت رابه آسمان نشان دادند...
اندوه را می تکانَد از یقه پیراهنمانگشتانی که جمعیّتِ یاری استبه گاهِ تنهاییدر تو نگاه می کنم،شعر فراموشم می شودای ابر بردبارکه آسمان اتاق را به حرکت درمی آوریو چون قصیده ای بلند بر من فرود می آیی!لبخندت عفو عمومی استبر گناهانِ منطعم دهانت رادر جیب هایم بریزمی خواهم به دیدنِ ماهی ها که رفتم،دستِ خالی نباشم...
همیشه دلم می خواست بدانمپرنده ی بال شکسته ای که بعد از مدتها،برای اولین بار به پرواز در می آیدآسمان را چگونه می بیند؟تا اینکه عشق تومرا از هر زمینی جدا کرد؛و مندر آسمان ها به پرواز درآمدم.....
چشم به راه آبی امو همین طورآسمانو کمی دریامثل کوهستانی که تا کمر در برف هست سردم شدهبه دنبالم نگردوقتی می خندیروی لبهایت نشسته امو به آن شقایق کوچکی که در قلبت لرزید کمی آسمان تعارف می کنم......
به ماه می مانیدر برکه نزدیک و ، در آسمان دور...
من اینجا بس دلم تنگ استدرون سینه ام هر روز یک جنگ استمن اینجا آسمانم ابری و سرد استکنار برکه ی دنیا ؛ برایم زندگی ؛ پردرد و بی رنگ است ... ....
اگر پایش به زنجیر است امابه سوی آسمان می روید او سبزسپهر نیلگون هرچند دور استولی زیباست رویِش... سخت زیباست!...
ابر توی آسمان شبیه درخت انجیر است. با یکی از شرکت های حمل و نقل تماس می گیرم. در آگهی تبلیغش نوشته است:« حمل و نقل هوای شرجی تابستان، سرمای استخوان سوز زمستان، عطر بهار نارنج و پیچ امین الدوله حیاط خانه شما با ما، به اقصی نقاط دنیا.» اقصی نقاط دنیا را بزرگتر نوشته و پررنگ تر. خانم جوان آن سوی خط با صدای تودماغی می پرسد: « چطور می توانم کمک تان کنم؟» جواب می دهم:« توی آسمان یک ابر شبیه درخت انجیر پیدا کرده ام که می دانم دیدنش دوستی را خوشحال می کن...
مرا نه آسمان برمی تابد نه زمیننه باد نه باراننه ماه نه خورشیدنه کوه نه دریا،توییکه به ماه و خورشید و فلکفرمان می دهیعاشقانه دورم بگردند...
آسمان من پر از هواپیماهای ملخی تک موتوره ای است که هیچوقت قادر به اوج گرفتن نبوده اند، بیشتر شبیه سمپاش های روی مزارع ذرت توی فیلم های قدیمی سیاه و سفید شاید، با بدنه جعبه ای شکل و بال های نردبانی و خلبان های پالتو خز پوش و عینک های مخصوص. من هیچوقت پرواز را دوست نداشتم، پاهایم روی زمین که باشند خیالم راحت تر است. برعکس مادر که همیشه خواب می بیند دست ها را باز کرده و پرواز می کند، اوج می گیرد و بالا می رود. می گوید این تنها خواب تکراریست که از دی...
کنارت یک جهان شعرم..شبم..شوقم..شورم..یک جهان آسمانم! بال و پرم،پروازم...یک جهان می خندم...می رقصم...کنارت یک جهان مال من است......
متولد بهمنیم...باران که بارید دلمان به آمدن رضا نداد!آسمان ابرهایش را گفت اینها مغرورند و حساس،باید برایشان از چشمهایتان بغض ببارید!ابرها شروع کردند بغض های سفیدشان را روی دنیا باریدندو ما شدیم دردانه های آسمان!از آن روز است که اگر دلمان بگیرد تنهایمان اگر بگذارند،لبخندهایمان دفن میشود،آرزوهایمان یخ میزند...اما کافیست پر پروازمان باشید،تا قلبمان را به نامتان بزنیم تا راز نگاهتان را بنوشیم تا یک دنیا تنهایی تان را با اشک ها و لبخند...
اگر به هم نرسیدیم یادمان باشدکه سقف غربت این عشق آسمان باشد...
آسمانی ترین آغوش رامیان دستانت تجربه می کنم ،گاهی به زمین می آیمو در دریای خروشان محبتت ،شنا می کنمودر این پیوند عاشقانه آسمان و زمین ،میان نوازش نسیم دستانتبر گندمزار موهایم ،آرام می گیرم ......
من از تمام آسمان یک باران را میخواهماز تمام زمین یک خیابان راو از تمام تویک دست که قفل شود در دست من . . ....
مگر می شود صدایم کنی و برگ های پاییزیبه آغوش درخت باز نگردند؟!مگر می شود نگاهت کنمو زمین بر آسمان نبارد؟!بیا بیشتر عاشق هم باشیم،تا شب سرمه ی عشق را به چشمانش بکشد...تا ماه موهای خورشید را توی آیینه صبح ببافد...تا بهار روی زخمهای پاییز شکوفه بپاشد...بیا بیشتر عاشق هم باشیمبیا نظم جهان را به هم بزنیم......
پیدا کردن جاییکه کسی زیبایی ات را کشف نکندکار سختیست!این روزها همه عکاس شده اندو من دیوانهنگران پخش شدن آوازه ی زیبایی ات در شهر هستمهمین دیشب که آسمان دلش گرفته بودخودم دیدمخدا با دوربینش داشت از تو عکس می گرفت...
شب است و قطار خاطره ها براه چادر سیاه شب ؛ محافظ زیبایی ست ؛برای چشمان به اشک نشستهو ماااه ؛ این دلبر زیبای آسمان ؛تنها قصه گوی ؛ هر شب لحظه های شب بیداران ؛جای شهرزاد شب بیدار ؛ نشسته تا ؛جانی گرفته نشود از بیداد پادشاه دلتنگی هانگران نباش مسافر صبح ؛شب نیز مسافر است ... ....
یا نوریا شمس الشموسیا انیس النفوسخورشید از دستان شما نور می گیردمهربانی از آغوش شما برمی خیزدآسمان از آبی نگاه شما ؛چشمه سارش را وامدار استآهوان منتظر دل هایمان ؛تنها ؛به حرمت رافت شماست ؛ که ؛به ضمانت ؛ تضمین داده و هنوز ؛جهان از این همه نامهربانی به مرگ ناگهانی ؛جان نداده ... ؛ و تسلیم نشدهاصلا خدا به حرمت کلمه ی طیبه ی ؛سلاله ی خورشید وجودتان ؛ماه را از شب هایمان نگرفتهکاش این ششمین شنبه ی پنجواره ؛به جماعت جم...
هنوز با نوای باران دلتنگ صدایت می شوم حضرت جاناندلتنگ ماه رخت می شوم ؛دلبر ازلی و نادیده و ابدی امآرام می شود ؛ ذهن خسته ام ؛ وقتی می بارد یاد بارانبی چتر می روم زیر باران ؛ در دیوان اشعار سپید ایواناو می بارد و من می شوم حیران ؛از های های سوزناک دل ناودانگرچه گشته ام سال ها ؛ بیابان ؛هنوز یکتاپرستم ونگشته ام پیرو خدایانبا اینکه ؛ خاکی ست ؛ جاده های ابریشمی این خیابانهنوز ابری ست ؛ دل پردرد این آسمان ؛با یاد و خاطرات اندوهبا...
عاشق که میشوی تمام جهان نشانه معشوقه ات دارند، یک موسیقی زیبایک فنجان قهوه ی تلخ، یک خیابان خلوت و ساکت،به آسمان که نگاه میکنی کبوترانی که پرواز میکنند همه تو را امید میدهند،حتما که نباید هدهد خبری بیاورد، گاهی کلاغی هم از معشوقه ات پیام دارد..جهان عاشقی زیباست آنقدر زیباست که آواره شدنش هم زیباست،مردن در عاشقی هم زیباست..!...
وحشت گرفته بودتمام وجود اعضای زمین راو خون میگریست آسمانو عشق را کشته بودندفرشتگان گریه میکردندکسی نبود صدای کودکان را بشنودگریه شان را ببیندآرامشان کندقیامت بودعاشورا…...
بند قنداق تو همان روزه ی شب هفتم بود و یک مشت خون که به آسمان پاشید باران متولد شدچقدر امشب گلوی تاریخ درد می کند...
yldwzs profile pictureyldwzامشبرأس ساعت عاشقیبا آسمان گفتگو خواهم کردتنها او میداندتن های تنهای مادر شبهای بارانیبه زیر چتر عاشقیچگونه یک تن می شدند...
چون مرا دوست داریدنیا بزرگ ترآسمان وسیع تردریا آبی ترگنجشک ها آزاد ترو منهزاران بار زیباتر شده ام... ️️️...
گاهی که به تو فکر می کنمهمان وقتی که دلم برای خواستنت تنگ می شود، خودت را نمی خواهم.خودِ واقعی آدم ها زیاد قشنگ نیست.شاید خودشان هم برای همین بیشتر اوقات نقاب دارند. نقاب می زنند تا خودِ واقعی شان را پنهان کرده باشند.خودشان همیک خودِ رویایی می خواهند.من خودِ واقعی ات را دوست ندارم.من یک "تو" ی رویایی را دوست دارم.من همان شاهزاده ی سوار بر اسب را دوست دارم.همان که پدرش پادشاهی یک سرزمین را عهده دار استهم او که مادرش م...
تو کیستی؟ بهاری؟ به من بگوکه هنگامه کرده ایاز نور و شبنم و گُلِ سرخوقتی از دهانِ برگ ها سخن می گویی وبا پیچ و تابِ آب می خندی واز میانِ بادبه نجوا سلام می گویی ...وَه! چه هستی تو؟عشقِ خورشیدییا لبخندِ ماهِ سیمین چهر؟بگو: فرشته ای از آسمانیا که خنده ی گُل؟و شب که ماه، صدای موجِ تو را می شنودمیانِ کاج ها چه نرم می خوابد...
آسمان را غباری گرفتهو از برف و بوران و سرماستگردابی حاصلباد گاه چون گرگ ها می خروشدگاه چون کودکی گریه داردگاه خاشاک را بر در و بام کوبیدهگه چون مسافر به در می زند نرمو من پشت این پنجرهسرد و خاموش و خستهبه یاد تو هستمکه برگردی ای دوست......
کسی که تمام عمرش را خواب باشد دیگر چه فرقی می کند آفتاب کجای آسمان باشد یا فردا چند شنبه است...وچه جادویست که،آدم یکی را داشته باشد گوشه ی روشن خیالشخواب از چشمهایش ببردیکی که وقتی راه میرود انگار یک ابر توی آسمان حرکت میکندیکی که کفشهایش صدای رفتن ندهدیکی که ادم را بکِشد با خودش ببرد تا مجنون شدنلیلا شدنیکی که مومن اش بشویو چشمهایش تنها یکی از هزاران معجزه اش باشند و لبخندش یکی دیگرو آنوقت تو هرگز از ایمانت برنمیگردیومرتد...
اسمان می دانستزمین جای بی وفاییستاوج گرفت و بالا رفتاما ادمبه خیال یک سیبیک عمر لنگ پازمین را بیل می زند...
زن موسیقی ست...نُت به نُت عشق...سمفونی آرامی کههمه ی تو را می بَرد ...تا مرز بوسه و آغوش...جایی که با هر دوستت دارم...مست می شوی...رها...میان زمین و آسمان ها......
دلتنگ که می شوم...پنجره ها را می بندم...کرکره ها را پایین می آورم...و روی سردر قفسم می نویسم...به علت برودت هوای عشق...همه ی پروازها به مقصد آسمان مسدود است......
معشوق من ! بعد از تو جایت هم چنان خالی استخالی است جایت در دلم ، تا جاودان خالی استجز تو برای عشق ، کس کاری نخواهد کردوقتی نباشی ، بی تو شهر از عاشقان خالی استجز تو زنی آغوش من را پر نخواهد کردتو می روی و تا ابد این آشیان خالی استمی دانی آیا بی تو در من این خلأ چون است ؟انگار از خورشید روشن ، آسمان خالی استیا آن که آفاقِ پس از باران که من باشماز جلوه ی جادوییِ رنگین کمان خالی استاز کام و جامم زهر می جوشد ، مرا ، وقتیاز شهد ن...
موهایت را پریشان کنبه کنار پنجره برو و آسمان رابه نظاره بنشینبی تردید عطر گیسوانتخورشید را وادار به طلوع خواهد کردآری در پناه گیسوان توصبح و خورشید آمدنی ست ️️️...