شنبه , ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
پنجره ام،،، بُغض کرده ست!گمانم؛ آسمان هم هوس باریدن دارد! لیلا طیبی (رها)...
و نگاهی پنجره باران شد ...! آریا ابراهیمی...
یک جفت پرنده ی عاشقکنار پنجره ای در خیابانکز کرده اند در سکوت رنگارنگ پائیزخنک هوایی ست که می وزدو خیابانی که انتظار تو را می کشدرعنا ابراهیمی فرد...
افسردگی ی مزمن گرفته اندپنجره های اتاقکم...آه!سال هاست، تنها دلخوشی شان --طلوع آفتاب است. لیلا طیبی (رها)...
توجه کرده ای وقتی کهمیگویی خداحافظدلم اندازه شبهایبی مهتاب می گیردهمین که پشت قاب پنجرهمی ایستی با منجهان زیباترین تصویرخود را قاب می گیرد...
نیستی! آغوش من احساس سرما می کند پنجره سگ لرزه هایم را تماشا می کند...
عاشقم اهل همین کوچه بن بست کناری،که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی......
پنجره هم به باد وفا نکردآن هنگام کهاشتیاق اوراپشت قفلهای بسته ی دلش حبس می کرد......
آینه خیالت را گیسو می بافد انتظار پنجره کی می آیی...
چشم هایم،،، از این \روزنه\به راه آمدنت دوخته ست... ♥مگر خیاط ست پنجره!؟ سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
وای بارانبارانشیشه پنجره را باران شستاز دل من اماچهکسی نقش تو را خواهد شست؟...
شنیده ام ز پنجره سراغ من گرفته ایهنوز مثل قاصدک...میان کوچه پرپرم...
ناگهان پنجره پر شد از شب...
می بینی و می فهمی و انگار نه انگارانگار نه انگار دلی مانده در آوار لعنت به زمانی که پریشان تو باشمیک خاطره از تو بشود بر سرم آوار زیبایی چشمت همه را همدم من کرداشک وغزل و پنجره و ساعت و سیگاراز مرحمت عشق همینقدر بگویم تنهائی و تنهائی و تنهائی بسیاردر حسرت آغوش تو یک عمر نشستمسهمم شد از این عشق فقط شانه دیواربا عالم بی عشق کنار آمده بودمزیبایی ات انکار مرا برد به اقرارتنهائی و بی تابی و باران و خیالتدلتنگی پای...
باران بدجور پشت پنجره قدم می زند،چترت را برداربرویم با او قدمی بزنیم. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
حالا که عشق پنجره را باز کرده است...طوری نفس بکش ریه هایت عوض شود!!!...
زندگی پنجره ای باز،به دنیایِ وجودتا که این پنجره باز است،جهانی با ماستفرصتِ بازیِ این پنجره را دریابیم!در نبندیم به نور-در نبندیم به آرامشِ پُر مهرِ نسیم...رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیمو بگوییم به دوست؛عشق یعنی بودن...
هوای توبی تابی پنجرهکاش پرنده ایبال اش را به من می داد....
دو هواییم ؛ دمی صاف و دمی بارانیما همانیم ، همانی که خودت می دانیپیش بینی شدن ِ حال من و تو سخت استدو هواییم ...ولی بیشترش طوفانیآخرین مقصد تو شانه ی من بود ؛ نبود ؟گریه کن هرچه دلت خواست ، ولی پنهانیشاید این بار به شوق تو بتابد خورشیدرو به این پنجره ی در شُرُف ویرانیباز باید بکشی عکس پریشان ِ مراگوشه ی قاب ِهمان روسری ِ لبنانیآب با خود همه ی دهکده را خواهد برداگر این رود ، زمانی بشود طغیانی...
𖣘💔❦︎ چجوری دلتون میاددسته که از کوچه تون رد میشهاز پشت پنجره نگاهش کنین؟!من یا میوفتم دنبالشون یا اگه اجازه رفتن نداشتم خودمو میزنم به اون راه!چون میدونم برم کنار پنجره یهو دلم پر میکشه تو کوچه...خودمو پرت میکنم پایین کوچه:)نویسنده: ریحانه غلامی (banafffsh)...
پنجره ای را که آزارت می دهد ببند هرچند که چشم انداز زیبا باشد ...
عاشقم…..اهل همین کوچه ی بن بست کناری ،که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی ،تو کجا ؟کوچه کجا ؟پنجره ی باز کجا ؟من کجا ؟عشق کجا؟......
صبح آمده از پنجره با نور و هیاهوخورشید و گل و معجزه و بوسه وجادو بگذار که امروز فقط روز "تو" باشد بگذار گره باز شود از خم ابرو......
دیوانه کننده نیست؟ که هر روز پای پنجره ی خانه ات بایستم و تو را صدا بزنم!پرده کنار برود،پنجره باز شود و ...!و قبل از دیدنت، فیلم به انتهایش برسد!کاش بتوان زندگی را در قسمت بعد ادامه داد.مثلا پنجره باز شود،تو را ببینم.ببینم.و باز تو را ببینم...و هیچ گاه به انتها نرسد...!...
باران که می آیددلتنگی ها شعر می شوندپنجره ها باز می شوندچشمها بیدار می شوندو یک نفر که مانده استو یک نفر که رفته استو نگاهی خالیکه بی بهانه تر از بارانمدام می بارد...........
صبحتکه تکه های آفتاب استکه به در و دیوار شهرنقاشی شدهنور است که تقلا میکنداز شکاف پنجره میهمانسفره صبحانه ات باشدو دست مهربانی که برایتچای میریزددریابصبح همین لحظه شیرین کردن چای است...
خودم را از همه دریغ میکنم پیراهن گُل گلیه تابستانیم را میپوشمپنجره را باز میکنم ، به بوته های خار لبخندی پیشکش میکنم ، که خجالت میکشند و گل میدهند چراغ هارا خاموش میکنم ، پرده هارا کنار میکشم خورشید را به خانه دعوت میکنم ...آفتاب دستو دلباز تر از همیشه ، خودش را فقط وقف تابیدن به اتاقم میکند شاپرک ها دستانم را میگیرند و پرنده ها روی شانه ام می نشینند، آواز میخوانیمُ اشتیاقمان را فریاد میکنیم ، ناگهان باد میوزدُ مهمانِ ناخوانده ی محف...
در خاطرِ خود بهانه ی شادی داشترویایِ بهارِ سبزِ آبادی داشتبیچاره پرنده ای که در کنجِ قفس؛ از پنجره انتظارِ آزادی داشت!...
به سرش زده باد، نگاهش کنید.چگونه میان درختها می دود و سرش را به پنجره ها می کوبدبه سرش زده باد، دستش را به دهان گنجشکها گذاشته نمی گذارد سخن بگویندآب حوضچه را به هم می ریزد، فرصت نمی دهد گلویش را ماه تر کندبه سرش زده این برهنه گرما زدهگفته بودم طوری بیایی که بوی تو را باد نشنوددیوانه شده این پسر،پیراهنت را به دهان گرفته کجا می برد؟...
دلتنگی یعنیایستادن کنار پنجرهزل زدن به کوچه ای خالیو فکر کردن به اتفاقیکه هیچ وقترخ نخواهد داد.....
در سکوت خالی شبدر سکوتی که پنجره مات و مبهوتبه بیداری ثانیه ها می اندیشدکسی منتظر است !کسی خسته تر از صداخسته تر از انتظارخسته تر از طبیعت استدر این شبی که همه در آرامش اندخواب از سر شخصی پریده است !درختانی که دلتنگ انداما ، استوار ...برگهایشان پشت پنجره ایستاده اندشاید ...در انتظار مهمانی قلبی هستندهمه حق دارندهمه حق خوب زیستن دارندو کار هر شب جیرجیرک هاستکه جیر می کشندکسی چه می داندشاید شعر خوشبختی اشان را ...
ناگه بادی آمد ...پنجره ی دیده ی مرا گشودبا وزشی که بودزلفانم را همراه خود ربودآغاز زندگی ام یک لحظه ای بود!چشمانم را که باز کردمدر آرزو شنا کردمرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
هوا ، بارانی ستآهنگ باران زیباستچشمهایم ، پشت پنجرهحسرت زیر بارانخیس خوردن داردمی رومآزاد . . .رها . . .زیر باران . . .بلکه غم های خاک خورده ام را بشویمرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
می خواهم هر صبح که پنجره را باز می کنیآن درختِ رو به رو من باشمفصلِ تازه من باشمآفتاب من باشماستکان چای من باشمو هر پرنده ای کهنان از انگشتانِ تو می گیرد …!...
دیوار های اتاق،خسته از پنجره های کاذب! *به ظهور دستی رهایی بخشنشسته ام،تا،،،به تلنگری بگشاید پنجره راشاید؛ هوایی تازه کند\ --اتاق غمباد کرده ام! سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
دلتنگ که می شومشیشه های پنجره همدر مهی بغض آلودپنهان می شوندشاید پنجره هممی داند، دنیابدون تو دیدنی نیستدل تنگ که میشوم،برف، جای باران را می گیردطوفان، جای نسیمتو چه میشناسی؟ دلتنگی رادلتنگی، رنگ نیست که ببینیدلتنگی گاه تکه ایاز قلب من است،همان تکه ای کهبا تو آمد و قلب مرابرای همیشه، دو پاره کرد...
من در عشق سرشار از باریدن، بر پهنه شیشه این پنجره بودماما او تنها رد انگشت قلبی،روی بخار آن شیشه بود!ارس آرامی...
ما همان ارغوان شعرهای ابتهاجیمرویا بافتیمتا زنده بمانیمبه همان نیم ذره ی اندک امید دل بستیم در حالی که بیرون پنجره خبری نبود جز گذر ساده ی ایام حالا،دل خون شدگانی شده ایمکه هر لحظه فقط خود را لعنت می فرستیم....
پشت پنجره ایستاده ام.نارون پیر،،،ذهنم را خوانده ست...حالا؛با گنجشک های روی شاخه،نامم را--بارها وُبارها؛به لهجه ی آن ها جیک جیک می کند.\♡\چقدر خوشبختم!لیلا طیبی(رها)...
در خانه مانده ایمباران می شویم خیابانی راکه از پشت ِ پنجرهنگاهمان می کند. ائوده قالمیشیقیاغیشا دوشموش خیاوانبیزه باخیر پنجره نین آرخاسیندان.1399/1/24شعر مهرداد پیله ور مترجمکامیل قهرمان اوغلو...
آی !بازکن پنجره راباز کن پنجره رادر بگشاکه بهاران آمد!که شکفته گل سرخبه گلستان آمد!...
شکوفه های هلو رُسته روی پیرهنتدوباره صورتی ِصورتی ست باغ تنتدوباره خواب مرا می برد که تا برسمبه روز صورتی ات رنگ مهربان شدنت...چه روزی آه چه روزی که هر نسیم وزیدگلی سپرد به من پیش رنگ پیرهنت...چه روزی آه چه روزی که هر پرنده رسیدنوکی به پنجره زد پیشباز در زدنتتو آمدی و بهار آمد و درخت هلوشکوفه کرد دوباره به شوق آمدنتدرخت، شکل تو بود و تو مثل آینه اششکوفه های هلو رُسته روی پیرهنتو از بهشت ترین شاخه روی گونه ی چپ...
پنجره را باز کنو از این هوای مطبوع بارانی لذت ببرخوشبختانه باران، ارث پدر هیچ کس نیست...
و بهار می آید تا بگشاییدل و اندیشه بروی گل و زیبایی و نورپشت یک پنجره ایستاده یکیغنچه لب تا که زند بوسه به لبهای بهارو چه زیباست شکفتن ......
این باد سرکش نزدیک بهار را چقدر زیاد دوست دارم!انگار آمده هرچی غصه و اندوه سر راهش هست بشوید و بر دارد ببرد، انقدر که عمیق و قشنگ هوهو می کند و صاف می نشیند وسط جان آدم. دلم می خواهد بزنم بیرون تا بادبهار، محکم بغلم کند و تکانم بدهد و بیدار شوم، چشم که باز کردم وسط یک مزرعه ی آفتاب گردان باشم، که آفتاب بکوبد توی صورتم و از کنار دستم صدای بُلوپ بلوپِ آب های خروشان چشمه به گوش برسد، باد، چمن های بلند اطراف و سنبل های وحشی و شکوفه های سیب را برقصا...
چشم در چشمِ پنجره های شهر شده اماما تو،،،پشت هیچ پنجره ای نیستی! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
هیزارتا پنجره نه،دونیاتی تامشایی رِه کمه!هزار پنجره/نه،/ دونیا/ برای تماشای تو کم است!...
«همان گونه خواهم راندهمان گونه خواهم خواندپشت دریاها شهری استکه در آن پنجره ها رو به تجلی باز است»🌿...
آن سوی پنجره --تویی. با غروری بی دلیلو قلبی شبیه سنگ....و پای پنجره اما --منم،با دردی بی درمان و،قلبی در، --مشت!سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
یک زندگی کم است...برای آنکه تمام شکلهای دوستت دارم را با تو در میان بگذارم...میخواهم هر صبح که پنجره را باز میکنی؛ آن درخت روبه رو من باشم..فصل تازه من باشم..آفتاب من باشم..استکان چای من باشم..و هر پرنده ای که نان از انگشتان تو میگیرد..یک زندگی کم است؛برای شاعری که میخواهد در تمام جمله ها دوستت داشته باشد.....