چهارشنبه , ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
روزی که مرگ تسکین دهَد درد دلم را،در پی دوست جوید یار بیگانگان را،همی چون زِ مرگم بُگذشت روزگار،بر جایگه عشق گمارد دیو نهادان را.احمد زیوری...
دو هواییم ؛ دمی صاف و دمی بارانیما همانیم ، همانی که خودت می دانیپیش بینی شدن ِ حال من و تو سخت استدو هواییم ...ولی بیشترش طوفانیآخرین مقصد تو شانه ی من بود ؛ نبود ؟گریه کن هرچه دلت خواست ، ولی پنهانیشاید این بار به شوق تو بتابد خورشیدرو به این پنجره ی در شُرُف ویرانیباز باید بکشی عکس پریشان ِ مراگوشه ی قاب ِهمان روسری ِ لبنانیآب با خود همه ی دهکده را خواهد برداگر این رود ، زمانی بشود طغیانی...
انسان در حال گریه کردن به دنیا می آیدو وقتی به اندازه کافی گریه کرد، از دنیا می رود...
همیشه به این فکر مى کنم که علت گریه چیست: در هنگام گریه، بدنمان در حال مبارزه با چیزی است که ذهن و قلبمان نمی توانند آن را توجیه کنند....
مرد گریه می کند عبارت غلط \مرد گریه نمی کند \ را دور بیندازیم .. اصرار به حفظ باورهای غلط هیچ افتخاری برایمان ندارد .مردی که هیچوقت گریه نمی کند لزوما قوی نیست بلکه ممکن است احساسات انسانی خود را سرکوب کند و آسیب عمیق تری ببیند،اجازه دهیم عواطف انسانی وجودمان سر بر آورد و لغزش قطرات گرم اشک سنگینی اندوه را سبک و روحمان را نوازش کند . دل است دیگر ، گاهی هم خلوتی و یک موسیقی ملایم برای گریه ای مردانه ضروری ترین نیازمان می شود ....
شاید می خواهد گریه ام بگیرد اما غمگین تر از آنم....
باز امشب در گلو یک بغض مهمان من استاین گریه های لعنتی آهنگ چشمان من استیک روز میکشد مرا این زخم ها افتادن هااز بس که زنده ام ببین سر در گریبان من استعمری عزیز مصر می مانی ، ولی ای نازنین !مردی که در زندان توست ، یوسف کنعان من استگاهی سرا پا آتشم گاهی گلستان میشوماز این که سوختم زنده ام ، نمرود حیران من استآخر به زنجیرم کشید شعرهای تو بی مرامبعد ازتو قاتل های من هر بیت دیوان من است...
جز تو کس با دل ما همدل و همراز نشد گریه کردم که دلم باز شود، باز نشد!...
خون را بر برف دیدچه جای گریهکودکی که بره ها را دوست می داری؟زمستانسُرسُره می سازدگوسفند از گلوی گرگپایین می رود سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
گریه ام گرفت در سالن ایستگاهمثل خیام در کارگاه کوزه گریو به دوستانم فکر کردمکه یا مرده اندیا در آسایشگاه به آتش سیگارشان خیره اندآرش شفاعیگوزن در بوران شدید...
خطردست بردار مبادا که ضرر داشته باشدنکند از تو تمنای دگر داشته باشددل من مثل پلنگ است تو آهوی دلاورآمد و رفت تو این سمت خطر داشته باشدوضع من سخت وخیم است شبیه زن پیریکه تمنای (دو تا) دوست پسر داشته باشدمثل یک قایق بی پاروی طوفان زده استممثل چشمی که از آن سیل گذر داشته باشدگریه گفتم غمام از حوصله وصبر گذشتهکاشکه حوصله و(گریه) اثر داشته باشد...
این روزها ، برای خودم ، گریه می کنم نم نم برای حال بَدَم گریه می کنم باور نمی کنی که دلم مبتلا شده ؟ این بار با تمامِ دلم گریه می کنم پائیز می رسد که مرا شاعرم کندسر روی شانه های قَلَم ، گریه می کنموقتی غزل به نقطه ی پایان خود رسید من تا عَدم برای خودم گریه می کنم سمانه هنرمند...
اشک میریختم و زار میزدم... از چه؟ نمیدانستم.. با تمام ترس و وحشتی ک ناگهانی ب سراغم آمد چشمانم را تا آخرین حد باز کردم... باور کردنی نبود.. معلق در هوا بودم.. چشمانم را بستم و دوباره گشودم.. دو چشم باز جلوی چشمانم بود... تکان سختی خوردم.. چشمه اشکم خشکیده بود.. نمیتوانستم حرف بزنم.. نمیتوانستم اشک بریزم.. تکان خوردن سخت بود برایم.. او ب حرف آمد.. *هیچی ترس نداره.. کسی ک همیشه حواسش بهت هس... همیشه هواتو داره.. هم...
ازبس که فراق عشق بیگار کشیدبرنیمکت غم نشست و سیگار کشیدته مانده ی آن زغال سیگارگرفتبا گریه بدور عشق پرگار کشید...
دردیست در دلم که دوایش نگاه توستدردا که درد هست و دوا نیست، بگذریمابری که می گذشت به آهنگ گریه گفت:دنیا مکان «ماندن» ما نیست، «بگذریم...!...
فرستادم اگر با هر نفس لعنت به تنهاییخطا کردم، ندادم لحظه ای فرصت به تنهاییتمام عمر با وابستگی ها زندگی کردم ولی ای کاش تنها داشتم عادت به تنهاییبدون هیچ منت روزگارم را عوض می کرداگر بخشیده بودم مدتی مهلت به تنهاییشکوه عشق مجنون چیست؟ خلوت در بیابان هابرای عاشقی دارد جهان حاجت به تنهاییمیان جمع بی شک هر کسی اندازه ی پلکی تماشا می کند با دیده ی حسرت به تنهاییبه جایی می رسد آدم که بعد از گریه می گوید:میان این همه بیگا...
گاهی آنقدر بی قراری که نفست بالا نمی آید ، آسمان دلگیر، کوچه ها غم گرفته وچتر ها ،خاک خورده وتو، می باری تمام دل تنگیت را بر صفحه ی خاطرات تا سبک شوی اما گریه امانت می برد وباران می شوید تمام شهر گونه ات را دل به کوچه می سپاری تا بی قراری ات را با برگ های پاییزی قسمت کنیدر زیر چتر رنگارنگ پاییز هزار رنگ....حجت اله حبیبی...
زده بالا تب دیوانگی امبعد از تومی توانم وسط گریهبخندم به خودم ...
گریه هامون رو ندیدن آخرشم متهممون کردن به دل سنگ بودن:)...
وقتی به خویش می نگرمتورا می بینمدر خندهدر گریه در خشمدر عشقی که جز آن، خنده و گریه برایم، بی معناست.حجت اله حبیبی...
از دست گریه های خودم خسته میشوماز دست تو که با نَوَسانم نساختیاز زندگی که زندگیم را به باد داداز اینکه بعدِ من تو خودت را نباختیمن از خودم که خسته نشد از تو خسته اماز این غرورِ بین دوتامان همیشه سَداز اینکه خواستم که تو باشی ولی نشداز این همه دعا که به جایی نمیرسدمن از سوال ساده ی “خوبی” کلافه امخستم ازین جواب دروغی که “بهترم”میترسم از کسی که بفهمد هنوز هم…با گریه های نیمه شب از خواب میپرممیترسم که کسی بفهمد که باز تور...
دعا کن سرنوشت از این جدایی دست بردارددعا کن که خدا از قلب عاشق ها خبر دارد بیا! دیگر به تاثیر مسکن ها امیدی نیستمیان کل داروها فقط چشمت اثر دارد! تمام عمر دنبال دلیل زندگی گشتمدر آغوش تو فهمیدم که شرحی مختصر دارد اگر گم می شوم در چشم تو تقصیر از من نیستکه چشمت قدر صدها جنگ، مفقودالاثر دارد شروع عشق ویرانیست، هر روزش پریشانیستولی دنیا عذابی بهتر از این هم مگر دارد؟! امان از رازهایی که درون سینه می مانندو گریه قصد د...
گریه در مرد از شانه کودتا می کند ، و در زن از قلب...ارس آرامی...
هفته پیش گواهینامه را گرفتمهمان طور که همیشه درموردش حرف می زدیمچون تو خیلی هیجان داشتیکه بتوانم تا خانه ات رانندگی کنمولی امروز به سوی حومه شهر رانندگی کردمبا گریه؛ چون تو آنجا نبودی!...
گریه کن,ولی لبخندت را جار بزن!آدم ها خسته از سیلاب غم اند....
درد، تیشه بر استخوانم می زند...گریه امانم نمی دهد...سنگدل!بیا و ببین...چگونه مرگ، مرا به آغوشِ خویش می خواند!آخخخ از این همه بی وفاییَت...حالا بگوبه قلب عاشقم چگونه بفهمانم که آغوش توجای من نبود !به قلم شریفه محسنی \شیدا\ شاعر کتاب \غزل های شیدایی\...
فرشی به زیر ِپای تو از سبزه زار بود من بودم و تو بودی و فصل ِبهار بودافتاده بود، ماه در آغوش جویبار خیره، نگاه ما به دل جویبار بودزلفت نمی گذاشت ببینم تو را درست ! من تازه کار بودم و او کهنه کار بوداز من هزار پرسش ِپوشیده داشتی انگار شب نبود که روز ِ شمار بودبا هم گره زدیم به نرمی دو سبزه را دل در درون سینه ی ما بی قرار بوددستان ِما به گرمی هم احتیاج داشت چشمان ما به سُکر ِتماشا دچار بوددلهای سر به راه ِمن و تو در آن بهار مانند ...
غصه گر هست بگو تا باشدمن هنوز می خندم...《بی خیالِ من و این مردم وهی زخم زبان می خندم》گریه دارم ولی باز ببین می خندممن خدایی دارم ...که در این مهلکه ی دردآشوبسَرِ هر زخم دلم می گریدزهرا غفران پاکدل...
اگر میدانستیمقرار است در آیندهچه بلاهایی راتاب بیاوریمدر کودکی به جایتوپ پلاستیکی مانقلبمان را دو لایهمیکردیمشاید اینگونهبغضمان حریف گریه هایمانمیشد.......
باران اگر باران استباید به موقع ببارد.باید به وقت بغض در شهریورباید به وقت گریه در مُرداد ببارد.به چه کارم می آید بارانهنگام که در ترمینال منتظرمهنگام که مسیر خانه را گم کرده امبه چه کارم می آید بارانهنگام که دلم آفتاب می خواهد؟به چه کارم می آیدوقتی تنها یک کبریت در جیبم باقی ست؟بارانباید هروقت که من بگویم بباردباید از من بپرسددلتنگی ات کی شروع می شود تا ببارم؟خاطراتت کی به سراغت می آیند؟سینه ات چه وقت سنگین می...
بغض نمیکنم بیا،ببین که خورده ام زمینحرف نمیزنم تو خود،درد وغم مرا ببینمن از تمامِ زندگی،فقط تورا طلب کنمتو باز میروی و من،میشِکَنم فقط همینبغض نمیکنم ولی،حالِ دلم پر از غم استگریه نمیکنم ولی،خیالِ تو مرا کم استچقدر زندگی کنم،تا چون تویی پیدا شود؟!حرف نمیزنم ولی،کمر بدون تو خم است ...گریه میان خنده ام،چگونه میشود دوا؟بیا ببین که در غمت،خانه میان ماتم استتو آن پرنده ی پراز،شکوه و عشق و قدرتیبیا ببین که عکس تو،درون خانه ام ...
نمی دانم شعر از خنده بنویسمیا گریه ،،دنیا فوج عظیمی از آدمک هایی استکه تن به هیچ فصلی نداده اند...
چی میشه که ادم یهو یاد یه خاطره خیلی قشنگ میفته؛اما گریش میگیره؟؟؟...
هر شبخواب کسی را می بینمکه نیست..و هربار با گریه از تو می پَرَم......
تو رفتی و من اشک خون گریه کردم. غمم بیشتر می شود. فقط این نیست که شما رفتید. اما وقتی ترک کردی چشمهای من با تو رفتند. حالا چطور گریه می کنم؟...
اشک همافتاده از چشمم!گریه رادیگر نمی خواهم....
گریه کردیم ...دو تا شعله ی خاموش شدهگریه کردیم...دو آهنگ فراموش شدهپر کشیدیدم ،بدون پرِ زخمی با همعشق بازیِ دوتا کفتر زخمی با هممرگ پشت سرمان بود ،نمی دانستیم بوسه ی آخرمان بود ،نمی دانستیم...زندگی حسرت یک شادی معمولی بودزندگی چرخش تنهایی و بی پولی بودزخم ،سهم تنمان بود ،نمی ترسیدیمزندگی دشمنمان بود ،نمی ترسیدیمشعر من مزه ی خاکستر و الکل می دادشعر، من را وسط زندگی ات هل می دادشعر من بین تن زخمی مان پل می شدبی...
سیگار می کشد که تو را دود و دودترشاید که از دلش بروی زود و زودترهی فکر می کند به تو و گریه می کندزیر دو چشمش از غم تو هی کبودترهر لحظه فکر می کند آیا به جای او...هر لحظه از دقیقه ی قبلش حسودتردر گیر و دار خاطره هایی که هیچ وقت...مانده سر دوراهی ِ بود و نبودتردر ایستگاه خالی آخر نشسته استسیگار می کشد که تو را دود و دودتر...
هی فکر می کنم که چگونه؟ چرا؟ چطور؟من سال هاست گریه نکردم، شما چطور؟من سال هاست عاشق چشمی نبوده امحالا نگاه کن منِ پر ادّعا چطور-برگشتم از غرورم و با چشم های خیس-ساکت نشسته ام که بفهمم تو را چطوروصفت کنم الهه پنهان میان شعرشیطان بخوانمت؟ نه… فرشته؟ خدا چطور؟این کوچه ها به غربتم اقرار می کننداین ها که دیده اند به دیوارها چطور…هی فکر می کنم که چه شد عاشقت شدم؟هی فکر می کنم که چرا؟ کی؟ کجا؟ چطور؟...
و گریه،دلتنگی های بُغضی ست کهنیمه شب های بی توگلویم را خط خطی می کند! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
بغض دارم؛ ولی دلم می خواد با صدای بلند گریه کنم شب به چشم هات خیره شم تا صبح صبح تا شب یه بند گریه کنم شاعر: علیرضاسکاکی...
جنسش هرچه میخواهد باشدچوبطلاآهنقفس، قفس است.حالا هرچقدر زیباتر و مجلل تریا هرچقدر زشت تر و کوچک تر فرقی نمی کندقفس ، قفس است.زندانی ...جنسش اما فرق می کندزن که باشد می شکندمی رنجدگوشه ای تاریک می خزد و بی صدا گریه می کندشبها و روزها تارهای گیسوانش را به جای بافتن به هم گره می زندزنجنسِ درد کشیدنش حتی فرق می کند!صبورتر،رنجورتر،بیچاره تر،تنها تر.......
بلوط شکست ، تختخواب شدشبها صدای گریه ای میاید...
یک روز ؛یک جایی عاشق کسی می شوی که دوستت ندارد حالا تمام دلتنگی های دنیا را هم که گریه کنی سبک نمی شوی......
میدونی، نهنگا خیلی بدبختنهرچی گریه کنن دل دلبرشون واسشون نمیسوزهفکر میکنه آب دریاست رو صورتشون.اینه که یهو نهنگه دلش میپُکه میاد میشینه تو ساحل و میمیره.من میدونم.من خودم یه نهنگ مرده ام......
بالشت جانم ! چقدر صبوری تو ...!دلم که میگیرد روی شانه هایت گریه میکنم.از دنیا که خسته می شوم تا میخوری تو را میزنم . تو هم که آرام و بی زبان ! هیچ نمیگویی ...:)بی زبان دوست داشتنی !...
وقتی برف پاک کن رو میبینم گریه ام میگیرهماشینم ی دستی داره که اشکاشو پاک کنهگونه هاشو تمیز کنهاما من چی؟؟؟؟؟ی بار هم نشد کسی اشکای منو پاک کنهگونه های منو تمیز کنه...
بی من چگونه رفت؟ مگر دوستم نداشت؟آخر چه خواستم که دگر دوستم نداشت ! آن اشک های شوق در آغازِ هر سلامآن خنده ها چه بود؟ اگر دوستم نداشت آه ای دل صبورِ کماکان در انتظار!آه ای نگاه مانده به در! دوستم نداشت کار رقیب بود که نامهربان مناز روز دیدنش به نظر دوستم نداشت من تا سحر به گریه و او تا سحر به خوابدردا که قدر خواب سحر دوستم نداشت... ....
دلتنگی آدم را به خیابان می کشد!دلتنگم!و مردم نمی فهمندقدم زدن گاهیاز گریه کردن غم انگیز تر است...
هیچکس تنهایی ام را حس نکرد وسعت ویرانی ام را حس نکرددر میان خنده های تلخ من گریه پنهانی ام را حس نکرد...