جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
اردیبهشت تمام می شودولی تو نروبمان ..کنار منکنار، باران های گاه گاهو کنار اشک ها و لبخندها .. این خاصیت اردیبهشت هستکه برودولی عاشقانه هایماننباید تمام شود ..بمانتا ادامه دهیم راه اردیبهشت راو با هم اردیبهشت دیگری بسازیم .. تا هر زمان باران گرفتلبخند بزنیمطوری که همه فکر کننداردیبهشت آمدهاردیبهشت می رود ..ولی تو بمان ......
این روزا زندگیم به رنگین کمان میماند...رنگین کمانی که در آن نه خبری از احمر و اخضر و ارزق و اصفر نگار ابر ها است و نه خبری از طراوت لبخند آسمان...رنگ رنگین کمان زندگی من تاری روز هایم است که به سیاهی شب هامیماند...سرخی چشمان خیس از اشکم است که به گلگون لعل کبود یاقوت میماند....آسمانی سیل اشک هایم است که از وسعت به ارزق اقیانوس میماند...زرین صحرای خشکیده ی لب هایم است که به اصفر خورشید میماند...آری الوان رنگین کمان زندگی من همینقدر د...
{{سوختن تغیری شیماییست که با تولید نور و گرما همراه است}}نمیدانم آن که کمیا نوشت جفا ندیده یا دیده و دم نزدهاما من دیدم و هر چه کردم نتوانستم دم نزنم.کمیاگر نمی دانستشاید نمی توانستو شاید هم نمی خواستاما من می دانم و می توانم و می خواهم که صمیم قلب فریاد بزنم و مویه سر دهم .مویه سر دهم و لا به لای ترحیم قطرات اشکم در گورستان سرد و غم زده ی گونه هایم و رقص تار های گلویم از بغض و ضجه،مدام بگویم چیزی را که کمیاگر نگفت. بگویم سوختن ف...
من رویاهامُ همین امروز میخوام...همین امروز دلم میخواد با صدایِ سازم آروم کنم دلِ آدمایِ مهمِ زندگیمُ...همین حالا دلم میخواد یه عکاسِ ماهر باشم تا لبخندِ عزیزترینامُ ثبت کنمیا یه خیاطِ درست حسابی، یه نویسنده یِ بی نقص ....الانه که دلم می خواد ورِ دلم، تو تک تکِ روزا و لحظه هام باشی...من همین امروز، همین حالا که بیست سالمه دلم میخواد شروع کنم راهِ به رویاهام رسیدنُ....همین حالا که بازوهام زور داره و چشمام سو...همین الان، تو بیست سالگی...
تمام!قلم دیگر نای از تو نوشتن را ندارداشکی بریز...لبخندی بزن...طره ای بیفشان....این نیِ عاشقجوهره ی وجود تو را کم دارد.......
بارانناگهان ابر استاشک ناگهان عشقمن ناگهان تو؛و تو از کنار این همه ناگهان،آهسته و آرام گذشتی!...
گریه هایم در مسیرِ عشق یادم داده اند آنکه حسش بیش ، اشکش بیشتر ... ...
فصلی در راه استبا اشک هایی که هنوز بر گونه ی خیابان نیفتادهخشک می شوندو عشق پنهانی ترین رازِ پاییز است...
چیزی ندارم تقدیمِ تو کنم جز آن اشک ها از دلی آتش گرفتهکه دودش به چشمم می رود...
سر یک دو راهی پُرشَکاشتباه پیچیدمجاده زیبا بوددریا بود و درختابر ...باران ...همه خندانمثل زیبایی تابستانآنچه میدیدمرویا بودمن چه میدانستمانتهایش اشک استو بیابانی سرد ...من چه میدانستماز غم و تلخیِ دردمن به انتهای اشتباه خود رسیده اممن به انتهای " خود " رسیده اممن در آنجا که شما چپ رفتیداشتباه کردم و راست پیچیدم ......
در دل دریای اشکم ای گهر نابغرق شدم تا تو را از آب گرفتم......
رستم و افراسیابم که ز پا افتاده اممثل فرخزادم اما بی صدا افتاده امیا چو قبر شاعر شهنامه ی اسطوره ایکنج شهرستان مشهد بی بها افتاده امدر میان کوچ یک دسته پرستوی غریباتفاقی ناگوارم، بی هوا افتاده امگیجم از این همهمه بین سیاستها و دینمثل دودم که معلق در فضا افتاده امبی دلیل و با دلیلش بگذریم، افتاده امفصل سرما از دهان با حرف \ها\ افتاده ام(یک زمان پیشامدی بودم که امکان داشتم) این زمان کنج اتاقی در کما افتاده امسیب ...
بعد از تو مهار اشک دشواربعد از تو فریب خلق آسان..هی بی تو پیاز خُرد کردم...
شب است و قطار خاطره ها براه چادر سیاه شب ؛ محافظ زیبایی ست ؛برای چشمان به اشک نشستهو ماااه ؛ این دلبر زیبای آسمان ؛تنها قصه گوی ؛ هر شب لحظه های شب بیداران ؛جای شهرزاد شب بیدار ؛ نشسته تا ؛جانی گرفته نشود از بیداد پادشاه دلتنگی هانگران نباش مسافر صبح ؛شب نیز مسافر است ... ....
دوست دارم صدایت بزنم️بگویی جانم آرام بپرسمتو از کجا پیدایت شد؟لبخند ڪه میزنیاشک امانم نمی دهد!دلم میسوزد از سالهایی که نداشتمت ...!...
گریه اگر کنم همی، بهر تو گریه می کنمور نه ز دیده ام عبث، اشک رها نمی شودگرد حرم دویده ام، صفا و مروه دیده امهیچ کجا برای من، کرب و بلا نمی شودای بدن تو غرق خون، وی سر و روت لاله گونبا چه خضاب کرده ای؟ خون که حنا نمی شود...
حالمخراب تر ازخرابی سیلاخور استویران تر از بمجیگرم سوخته تر از پلاسکونفسم تنگ تر بیماران کرونایی.... حالم خراب استیجوری خراب استکه کسی مرا ببینیدمیبیند تا خر خره در گل و لای فرو رفته امچنگ میزد بر سینه امقلب پر خراشمجرات اشک ندارمجرات فریاد ندارمخود کرده را تدبیر نیست...
من همیشه قدم زدن زیر باران را دوست دارم، چرا که هیچ کس اشک های مرا نمی بیند....
در ستیغ کوهمی درخشد آفتابِ بامدادیمن نشسته روی تپهاز شکوه آفرینشاشک می بارم ز دیدهگریه ام پایان ندارد ......
سپیده آمد و باز همطلوعِ سوسن هاست واز مژه های علف های دشتشبنم چو اشک می ریزددرخت ها همه آوازهای غمگینندکه منتظرِ نورِ زردِ خورشیدندآه! روزها بی حضورِ روی توای آفتابِ جهانچه ساکت و سرد استو من که به دوردست هابه جستجوی تو رفتم...بیا و زندگی ببخشبه این پرندهکه پَر زدن نمی داندهنوز اشک های غریبانهبَهرِ لقمه ی نانهنوز بلورِ قلب های شکستهبَهرِ ذرّه ی مهربیا به خاطرِ گُل های نیم بشکفتهکه در پیِ نورند وفانوس های آ...
امشب کمی دلتنگم ...فقط کمی .قدر آنکه بخواهی کهکشان را در مشت بسته ات بگیری ،یا بخواهی خورشید را در آغوش بیاوری...یا بخواهی اقیانوس را یک جرعه سر بکشی ...همین قدر .......این شب ...حجم دلتنگی من را ریخته است روی شانه های دیوار ...دیوار دارد از رطوبت اشک هایم ترک بر می دارد ....
گفتی از خاطره ها، اشک من از چشم چکیدسنگ در کوزه نینداز که سرریز شود......
آسمان که ابری میشودحتما دل آدمی گرفته استخورشید شرمنده میشود وپشت ابر پنهان میشود!فرشته ها اشک میریزندمردم به آن باران میگویند!میبینی؟! اهل آسمان همه برای این دل گرفته محزون اند!امان از اهل زمینکه هیچ کس کک اش هم نمیگزد!آدم ها دچار یک نوع نامهربانی مزمن شده اند!!...
صدای پای بهار را میشنومصدای گریه ی زمستان می آیداز این و آن پرس و جو کردممیگویندزمستان عاشق بهار شده استو در شب های سردشبرای آمدن بهاراز آسمان چشمانشقطره های اشک میبارد!...
چقدر غمگینی تودرست مثل زنی که درد، آبستن استو اشکفارغ می شود...
چه با شکوهند ! اشک های مغروری که گره می خورند به تار و پود باران . . ....
آدمیبازمانده ی اندوه است؛حرفهایش رااشک هایش می زند....
یگانه همسفر جاده زندگی ام . . .گر روشنی اشک تو را می دیدممن تا به ابد دگر نمی خندیدماین اشک تو را نه رنج و غم ساخته اندعشق آمده بود و من نمی فهمیدممصطفی ملکی...
خبرها را دنبال می کنی؟نبودن تو و اشک های گاه و بی گاهِ من دارد کار دست این شهر می دهد......
شش هفت ساله به نظر می رسد، کمی تپل با موهای چتری و چشم های سیاه. پاها را به زمین می کوبد و اشک می ریزد که من مادر ندارم. پدرش دست روی سرش می کشد و چیزی زیر گوشش زمزمه می کند، پسر پشت دست را روی مژه های خیس اش می کشد. از کنارشان رد می شوم و با خودم فکر می کنم آن وعده پدر تا کی پسرک را آرام نگه می دارد؟ کی دوباره یادش می افتد که مادر ندارد؟مادرش همسن و سال من است، از دوستان زمان مدرسه. تلفن زده حال و احوال، از دخترش می گوید، می خندد که اهل بیت...
خوب می دانم که آن روز عطش با تو چه کرد زین سبب رودی جاری از اشک چشم برایت آورده ام و قلبی پر ز درد از داغ جدایی...از قصه ی پر درد شب های ویرانه ی شام مپرس که جز اندوه خزان نو بهارت حرف تازه ای ندارم.......
شب بنفش نگاهتبه روز روزنه ی منهوای سرد دل توبه روی شاد دل مندلم عجیب گرفته استبه وقت مغرب اشراقبود که قطره ی اشکیچکد به روزن این باغهوا، هوای بهار استدر این بنفشه ی الهامزمین، زمین خیال استزمان، زمانه ی ایهام.......
اشکبر گونه امچون طفلی نو پاسرسره بازی میکنددریغ از دستانی که به انتظارشزانو بر خاک بیندازد...
سنگین شده ام و سرشار از اشک هایی که دیگر نه گونه هایم را خیس می کند و نه رد شوری اش دور لب هایم را اما وزنش با رد شدن از دریچه های کبود قلبم با خنجری به دست تا اعماق هستی می کشاندم...
بعضی خاطره ها.....پیچک وار دورِ گلویِ زندگیمی پیچندآنچنان که گاهی در خلوتتجایِ اشک بایدکمی خون بالا بیاوریتا آرام شوی.......
تو عُبور می کنی، من بَهار می کِشَمابر و اشک و بومِ خیس، انتظار می کِشَم...
.نهان شده در نیمه ی تاریک خیالدودو می زننددیده هایی نگرانبه دنبال رد پایی شایددر کهنه قبری نو شکافتهو انفجار اشکاز حدقه ی پریشانی هامی خراشاند گستره ی پیش رو...
دست نزن به این قلب شکسته آروم بگیراشک جمع میشه تو چشمامتو دستاشو سفت بگیر سر درد شده رفیق دردمبا یکی بودن من توبه کردمدیگه نیستی ببینی من لب خطمدست نزن بهم ک درد میکنه دردم...
میان دفترم برگ خزان دارم نمی فهمیبه چشمم بعد تو اشک روان دارم نمی فهمیهنوز اینجا کسی با یاد تو شبها نمیخوابددرون سینه ام درد گران دارم نمی فهمیبرایت می نویسم تا سحر شعر غریبی راز دلتنگیِ تو داغی نهان دارم نمی فهمیاگر چه نو بهارم، رد نکرده سِن من از سیولی از هجر تو قدی کمان دارم نمی فهمیلبالب از غمم، لبخند پر دردم نمی بینیدلی پیر و ولی روی جوان دارم نمی فهمیهوایت آتشی هر شب زند بر جان پر ...
یک نفر مدام سیگار میکشدزنی هنگام اشپزی ترانه ای غمگین را زمزمه می کند دختری به بهانه ی فیلم اشک میریزد پسری نیمه شب در خیابان پرسه میزندهمه دلتنگند همین......
موسیقی باید آتش را از قلب مردان شعله ور کند، و اشک را از چشمان زنان جاری سازد....
آنچه نامیدم نفسشد هق هقو سوگوُ قفسآنچه نامیدم انیسشد خاطرهدرملاقاتی به وقتِ قاعدهاز قلم افتاده دستمازنمک انباشته زخممازطلوع افتاده قلبمدور ازاین خودهای زیبادرتسلای محالهامانده ام با "م" مردیزنده ام باهجای امینمانده ام با نام یک "زن "آش دستم شد "محبت "رد قلبم شد "ندامت"قاتلم شد آن "صداقت"این چه روز و این چه احوال..!اشک را باچشم قسم نیستدست را با دست نمک...
جهان ز چشم من ای دوست آن زمان افتادکه ماه ! ماه بلندم...از آسمان افتاد.به دشمنان قسم خورده ام قسم که دلماگر شکست ز دستان دوستان افتاد.چه بود حکمت این چرخ واژگون که درستهر آنچه خواسته بودم به غیر آن افتاد.هم از نخست ترازوی عدل میزان بودکه ابروان تو و پشت من کمان افتاد؟.تو دل به قیمت ارزان فروختی امابرای ما دل ناچیز هم گران افتاد.برای حفظ غرورم کنار تو، با اشکبه التماس بگفتم بمان بمان ، افتاد.بگیر دست مرا و بلند ...
دانه دانه اشک می ریزدخنده خنده دل می چیند چمدان چشم هایش پرازاسباب بازی ست....
تنی به آب شعر زدمشُر...شُراشک...
امشب گناهانم را در گوش خدایم زمزمه می کنم و اشک هایم را به زیر پایش می ریزم.دستانم را نشانش می دهم که چقدر خالی ست!به او می گویم که تنها اوست که دلم را می لرزاند تا گناهانم از قلبم ریزش کنند.امشب از خدایم می خواهم که دست مرا بگیرد!طوری زمین خورده ام که فقط دستان او مرا بلند می کند!...
دوست دارم صدایت بزنمبگویے جانمآرام بپرسمتو از ڪجا پیدایت شد؟لبخند ڪه میزنیاشک امانم نمے دهد!دلم میسوزد از سالهایے ڪه نداشتمت! ️️️...
به دردی دچارمکه نه راهِ بغض می شناسدنه راهِ اشکفقط خیره می مانمبه دربه پنجرهبه هر چه که می شود از آن رفت ... ️️️...
نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختنولی ای کاش پدر بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشدکاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشدپدر کاش بودی تا سر به روی شانهای مهربانت میگذاشتمو دردهایم را به گوش ات میرساندم ........
با این که بشر دنیای اطراف خودش را تغییر داده، اما خودش تغییری نکرده است. حقایق زندگی پایدارند. زندگی می کنی و بعد می میری. از بطن یک زن به دنیا می آیی و اگر بخواهی زنده بمانی او باید به تو غذا بدهد و مراقبت باشد تا زنده بمانی و تمام اتفاق هایی که از لحظه تولد تا لحظه مرگ برایت می افتد، هر احساسی که در تو بروز می کند، هر جلوه ی خشم، هر موج خروشان شهوت، هر قدر اشک، هر قدر خنده، تمام چیزهایی را که در جریان زندگی ات حس می کنی، آدمی که پیش از تو به دن...