پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
عُبورِ گمشده ی جاده های مِه زده رانگاهِ پنجره ی انتظار می فهمد رضا حدادیان...
بهار آمد بهار من نیامدگل آمد گل عذار من نیامدبرآوردند سر از شاخ، گل هاگلی بر شاخسارمن نیامدچراغ لاله روشن شد به صحراچراغ شام تار من نیامدجهان را انتظار آمد به پایانبه پایان انتظار من نیامد......
بهار می آید..به انتظار نشسته ایم بهار می آیدشعر و ترانه ای بخوان که بوی یار می آیداگر بینی در این عالم نشان از عشق پیدا نیستبدان در بند گیسوی ش.. هزاران اشک می آیداللهم عجل لولیک فرج.....
سخت ترین انتظار اون زمانی هست که منتظر برگشتن چیزی یا کسی هستی که سخت به دستش اوردی ولی آسون از دستت رفته بی دلیل بی خبر بدون نشونه سخت ترین انتظاره چون عقلت میگه برگشت غیر ممکنه ولی ته دلت هیچ وقت نمیخوای باورش کنی و فقط میتونی تا آخر انتظار بکشی ......
طراوت باران(میلاد منجی عالم بشریت ) تو می رسی و جهان را قرار خواهی دادبه دشت و کوه و بیابان بهار خواهی داد طلای ناب وجودت چه برکتی دارد !به کیمیای محبت عیار خواهی داد نگاه چشم و جمال تو غرق زیباییستبه دست این همه آئینه کار خواهی داد هوای پنجره های همیشه عاشق رانگاه مشرقی از انتظار خواهی داد به شاخه های کویر از طراوت باراننسیم خاطره های انار خواهی داد برای خاطر مظلوم و عدل و آزادیگلوی ظلم و ستم را فشار خواهی د...
وقتی قهوه میخوری از تلخیش لذت میبری اما وقتی بادوم میخوری اگه تلخ باشه میندازیش!چون از بادوم انتظار تلخی نداری!بحث، بحث انتظاره همین ......
هر صبحخوش رنگ ترین لباس عشق رابر تن واژه های عریان می کنمو به انتظار طلوع چشم هایت می نشینمتا زیباترین سروده هایم رااز لحن نگاه تو بخوانممجید رفیع زاد...
کاش می توانستم:دستان خسته ام را،به ردای سبزت برسانم؛و بگویم:چقدر با تو آشنایم من!کاش می توانستم:مهِ رویت را ببینم؛و آرام آرام،نگاه آسمانی ات را،نظاره کنم!زهرا حکیمی بافقی (کتاب آدینه ی انتظار)...
شهر به خواب می رودشب تنها شاهدبی قراری هایم می شودو من به امید آمدنتبا قایق خیالکنار ساحل چشم هایت پارو می زنمبیا که در انتظار موج نگاهتدریا را در آغوش گرفته اممجید رفیع زاد...
برای درکم عزیزم،دچار باید بوددر انتظار کسی بی قرار باید بودمیان شهر مثل های باز و کفترهاپیاده باشی و او هم سوار باید بوددرون خلوتِ یک ایستگاه متروکهمدام منتظر یک قطار باید بودببند چشم و گمان کن پرنده ای هستی که جای باغ به دورت حصار باید بودمن از زمان رسیدن فقط دلم خون شدبرای معنیِ حالم انار باید بودشبیه بخت کلاغی که تا ابد تیره ستسیاه پوش غمی ماندگار باید بودچگونه حرف دلم را به تو بفهمانمبرای درکم عزیزم،دچار ...
^انتظار پشت پنجره آنجا سخت شد که فصل ها می آمدند و می رفتند، برگ ها می ریختند و رشد می کردند اما او نمی آمد^-هیلا بهرامی@sheer sefid🌱🤍...
وقتی دلم برایت پر می کشددلتنگ تر از همیشهپناه می برم به آن کوچه ی بن بست !با اینکه تمام مساحت آنخاطرات قدم هایت رادر من زنده نگه می دارداما قلبمسرشار از دلشوره هایی هولناک استترس نداشتنتخاطرات سبز تو را تهدید می کندبیا که من در انتهای بن بستهمراه با عطر یادتدر انتظار تواممجید رفیع زاد...
کرشمه بسته زلف یار خواهم شد، بی دل و بیقرار خواهم شدشهره روزگار خواهم شد، عاقبت سر به دار خواهم شد راهی لحظه ی سرآغاز و یک جهان آسمان پرواز و محو آرامش گل ناز و چشمه ی جویبار خواهم شد آه یک لحظه نگاهش من، جاده پیمای سر براهش منبا غباری که در پگاهش من، اخرش تار و مار خواهم شد از دو چشم سیاه آهویش، در تماشای رقص گیسویش با تمنای خال هندویش، محو سیب و انار خواهم شد از پی سوز و ساز می آید، با کرشمه به ناز می آیدآن زمانی ک...
از این مردمانِ بدِ روزگار ندارم دگر هیچوقت انتظار هم آنان که اعضای یک پیکرندهمه تشنه ی خون یکدیگرنداعظم کلیابی بانوی کاشانی...
از خانه ی ما بهار را دزدیدنددلگرمی عشق و یار را دزدیدندما فکر زمستان و شب یلدایمدزدان شب و انتظار را دزدیدند اعظم کلیابی بانوی کاشانی...
آذر است و آخرین نفس های پاییزو من همراه برگ هایی بی جانمیان کوچه های سرخزیر شلاق باران انتظارهوای خواستنت را التماس می کنمبیا و پایان بدهاین لحظه های بی روح و سرد راتا در این واپسین روزهای خزانهمراه با مهربه استقبال یلدا برویممجید رفیع زاد...
پاییز رنگ جهنم به خود می گیردآنگاه که غم نبودنتاز گوشه ی چشم هایم چکه می کندو دلتنگی در انتظار دست های نوازشگرتدیوانه وار تو را فریاد می زندبیا تا در پس این همه تاریکیاندوه راقربانی لحظه های شیرین با هم بودن کنیمبیا با پاییز همقدم شویم وترانه ی مهر سر دهیممجید رفیع زاد...
هرشب خودم را در آسمان...چند قدم مانده به ماه...در آغوش ستاره ای کوچک و کم سوزانو در بغل...با موهایی آشفتهو چشمان غم آلودِ خیره به مهتاب...و لبخند بی رمقدر انتظار تو نشسته ام...!بیا و پریشان حالیِ مرا مرحمی باش...بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
بگو چکار کنم؟با انتظاری که به پایان نمی رسدبا سکوتی که فریاد نمی شودبگو چکار کنم؟وقتی شب قلبم را مچاله می کندو صبح چون ملحفه ای سپیدرویم را می پوشانددلم طفل مادر مرده ایکه فقطدر آغوش تو آرام می شود ......
شب هایم رابه صبح پیوند می زنمو در انتظار سپیده ای روشنچشم به راهی می دوزمکه خبر از آمدن تو می دهدبه انتظارت می مانمحتی شده تا صبح با ماه سخن می گویمبیا که وجود سرد منمحتاج آفتاب نگاه توستمجید رفیع زاد...
دیگر چه فرقی می کندباران بباردیا نبارد!وقتی چتر خیال تو بر سر ماندگار است...دیگر چه فرقی می کندبسازم یا بسوزم!وقتی عشق تمامش سوختن است...دیگر چه فرقی می کندچه روزی خواهی آمدوقتی همه روز در انتظارم...دیگر هیچ فرقی نمی کنداما فرق داردمن مانده ام و خیابان های دهان گشادو خمیازه های بی وقفه ی روزه هامن مانده ام و کوچه هایی پر از هق هقمن مانده ام و بغضی گلوگیر در نفس های پاییز...مانده ام من...و تو مانده ای ...
تو خورشید من باشمن در فصل سرد انتظارآدم برفی می شومتو بتابتا قطره قطرهبرایت بمیرممجید رفیع زاد...
انتظار یعنی تیماری لحظه های تب دار-مهدی ابراهیم پورعزیزی نجوا...
حریف خاطره هایت نمی شومحتی اشک هایم سد راه تو نشدندجای خالی اتاکنون سرشار از خاطره هایی استسرد و بی روحو من در انتظارامید واهی آمدنتمجید رفیع زاد...
چه ساده دل...ماه ها وسط این بیابون خشک توی یک قایق چوبیبه امید جَزر و مَد نشستم،که شایدآب به این دریای خشکی زده برگرده...باید پام رو از این قایق بیرون بزارم.امروز وقت رفتنه.انتظار کافیهبرای خودم یه حوضچه میسازمشاید اندازه ی دریا نباشه اما......
چشمه های جهان خشکید؛با خشکسالی های متمادی...اما هنوز؛ چشمه ی چشم هایم --در انتظارِ آمدنت می جوشد! لیلا طیبی (رها)...
چه خوش است انتظارِ تو...
پائولو کوئیلو:انتظار پر از رنج است ، فراموش کردن هم رنج آور است ؛ اما رنج بلاتکلیفی از هر چیزی بیشتر است !...
پرسه می زنمکوچه های خلوت شهر راکه آبستن قدم های توستو زمزمه می کنمالفبای عشق رادر هجوم تنهایی خویش ؛ای یگانه محرم دلبیا که کوچه های شهردر انتظار قدم هایتبه سوگ نشسته اندمجید رفیع زاد...
منتظر ماندم تا قدم به زندگی ام بگذاری. صبر کردم تا یخ غریبگی ات آب شود و گرم بگیریم. صبوری کردم تا علاقه مان دو طرفه شود. تحمل کردم تا علاقه ات را به زبان بیاوری. منتظر ماندم تا مرا لایق اهمیت دادن بدانی. صبر کردم تا برایم وقت بگذاری. ماندم تا بعد از اتمام دغدغه های کاری ات؛ خبری از زندگی ام بگیری. منتظر ماندم تا حال جسمی بهتری پیدا کنی و حالم را بپرسی. من مدت ها برای هرچیزی که تو را شاد می کرد چشم انتظار نشستم؛ ...
در کنارت حضرت محبوب و جانان نیست، هست؟لحظه لحظه منتظر ماندن که آسان نیست، هست؟دل گرفتار کسی باشد که سهم دیگری ست هیچ فرقی بین آزادی و زندان نیست، هست؟تو کنار خاطراتش، او کنار یار خودحال تو با حال او هرگز که یکسان نیست، هست؟ گرچه فهمیدی دلت بازیچه بوده دست اومرد عاشق لحظه ای درگیر جبران نیست، هست؟چشم ابری قاصد غم های در دل خفته استظرف صبرت می شود لبریز، پنهان نیست، هست؟گرچه رفتن قسمتی از عاشقی کردن شده است ...
هوای نبودنتهمیشه سرد استحتی عصر تابستان ؛میان کوچه های عشقجای قدم هایت خالی استبودنت به قلبمهمیشه چنگ می زندبیا که بیش از این مراطاقت انتظار نیستمجید رفیع زاد...
بوی گندمزار مویت آسمان را هم گرفتبرق زرین نگاهت ، آشیان را هم گرفتبر فراز کوه احساسم نشستم ناگهان آتش احساس تو بال زمان را هم گرفتاز عبوس چهره ات باران سرازیر است و بعدچشم های خسته ی رنگین کمان را هم گرفتباغ هم در انتظارت بی قراری می کندباز هم از دوری تو سایبان را هم گرفتباز شد یک روزنه در چشم تیز روزگارباز شد اما ز عشقت بی کران را هم گرفتیوسفی در چاه کنعانِ دلش افتاده استاز هجوم درد هایش ساربان را هم گرفتب...
بدترین باگ انتظار،فراموش کردن خودمونه!یاسمن معین فر...
در انتظار آمدنتعقربه های امیدو ثانیه شمار ساعت انتظار راالتماس می کردمتا لحظه ای به خواب بروندافسوس من ماندم و ساعت صفرو تجسم نگاهتمجید رفیع زاد...
یک وقت هایی باید دردِ انتظار رو بکشی ، تا شیرینی رسیدن به کسی که دوستش داری بیشتر باشه ...فکر نکن قراره هر بار از کسی خوشت آمد بلافاصله بهش برسی ؛ باید براش بجنگی ، تلاش کنی و پی همه چیز رو هم به تنت بمالی !اونوقته که حتی اگر بهش نرسی ، خیالت راحت میشه هر کاری که می تونستی رو انجام دادی ...- انیس لودیگ- فردا دیر است...
انتظار بی عمل رسم خدا جویان نیستوای از ما که فقط منتظر مولائیم...
منتظر ماندم تا قدم به زندگی ام بگذاری. صبر کردم تا یخ غریبگی ات آب شود و گرم بگیریم. صبوری کردم تا علاقه مان دو طرفه شود. تحمل کردم تا علاقه ات را به زبان بیاوری. منتظر ماندم تا مرا لایق اهمیت دادن بدانی. صبر کردم تا برایم وقت بگذاری. ماندم تا بعد از اتمام دغدغه های کاری ات؛ خبری از زندگی ام بگیری.منتظر ماندم تا حال جسمی بهتری پیدا کنی و حالم را بپرسی.من مدت ها برای هرچیزی که تو را شاد می کرد چشم انتظار نشستم؛ و اکنون می دانم؛ ت...
جهان سرد روحمظهور تو راانتظار می کشد......
هر صبحبه استقبال چشم هایت می آیمپنجره ی قلبت را می کوبمو لحظه ی باشکوه افق چشم هایت رابه انتظار می نشینمطلوع کنکه محتاجمبه یک مژه بر هم زدنتمجید رفیع زاد...
تنها یک برگ مانده بود ...درخت گفت : منتظرت میمانم !برگ گفت : تا بهار خداحافظ !بهار شد ولی درخت میان آن همه برگ دوستش را فراموش کرده بود ......
هرشب خودم را در آسمان...چند قدم مانده به ماه...در آغوش ستاره ای کوچک و کم سوزانو در بغل...با موهایی آشفتهو چشمان غم آلودِ خیره به مهتاب...و لبخند بی رمقدر انتظار تو نشسته ام...!بیا و پریشان حالیِ مرا مرحمی باش...بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی...
از کسی انتظار نداشته باش انتظار آدمو از پا در میاره.....
درهیاهوی ذهن مبهوتم کسی دانه اندوهی پاشیدودر خیال وهم گرفته فراقشاشکهایم همینقد بس بودتاجوانه کند درونماندوه منقبل از من وجود داشتمن به دنیا آمدمتا صاحب تن باشدجهان سرشار از تنهایی استدر روایت خودش عشق استو در باور من اندوهچقد قربانی توام ای انتطارپیر شدمدوستت دارم...هنوزم نمی خواهی بیایی؟ ✍️:سعید رضایی فر...
میگم کاسه ای زیر نیم کاسه است !می دونی ؟سن مون بالا میره ولی همون آدم احمق قبلی هستیم ......
عزیزُم درد دورۍ کِرده پیرُم ز احواݪِت نشوטּ از کۍ بگیرُم؟بسوزُم در فراقِت با غمۍ تلخ در آخِر بۍ گل رویِت بمیرُم...
شاید به ما دروغ گفته اند؛شاید «انتظار» تنها یک کلمه نباشد؛شاید تفسیر تمام حاݪآت غمگینۍ باشد که در هنگام آن بر دݪ ِ خود احساس مۍکنیم.شاید بشود از دݪ آن، حسرت، دلتنگۍ،یأس و گاهۍ مرگ را بیروטּ کشید و به غلظت شدید آن ها خیره شد.نمۍشود چشم به راه کسۍ باشۍ و چنینپدیده های ناسازگارۍ را به روحت نچشانۍ.اگر شبۍ دچار انتظار شدۍ، این واژه ها را مرور کن و به خاطر آور که شب، بهترین فرصتبرای آزمودن ذات حقیقۍِ «انتظار» است....
من سخت بر دعای فرج بسته ام امید تو جمعه ای می آیی و این غم به پایان خواهد رسید (برای سلامتی آقا امام زمان یک صلوات سهم توست)...
ترا من چشم در راهمترا من چشم در راهمشباهنگام نیما یوشیج...
انتظارت را می کشم هر شب و روز تا بیایی ولی نیامدی... شاید قسمت من همین بود که تا آخر عمر تنها بمانم.... سرنوشت چیز عجیبیست ولی سخت است....نمیتوانم به راحتی تحمل کنم... انتظار کشیدن برای تنها فردی که به اعماق وجودم دست پیدا کرده است هم عذابم می دهد و هم گریانم میکند دائم از خود میپرسم پس سهم من از خوشبختی کجاست...مگر من چه بدی به روزگار خویش کرده ام که با من در افتاده است...یک روزی همانند همین حالی که تعریف کرده ام بودم که یکباره به خ...