متن تنهایی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات تنهایی
به من حق ده، دلم بی تاب باشد؛
وَ درگیرِ تبی، بس ناب باشد؛
زِ هجرانِ گلِ ماهِ شب افروز،
تمامِ حسّ جان، بی خواب باشد!
زهرا حکیمی بافقی (کتاب دل گویه های بانوی احساس)
من از، اوّل، رها بودم؛ اسیرِ بندِ خود کردی؛
رها کردی و رفتی تا، بسوزم با تبِ سردی…
زهرا حکیمی بافقی (کتاب نوای احساس)
چه ساده، آمدم پیشت؛ ولی هرگز نفهمیدی؛
کنون که… پرزدم رفتم، به دنبالِ چه می گردی؟
زهرا حکیمی بافقی (کتاب نوای احساس)
معمولا آدم های خاص تنهاترند؛ زیرا احساسشان با افرادی مثل خودشان هم خوان است و اگر آدم خاص به راحتی پیدا می شد که دیگر خاص نبود.
زهرا حکیمی بافقی (حرف های دل)
نمیدانم با خودم چند چندم
اما باید تا الان میهمان ها رسیده باشند ...
بغض می آید ...
اشک می آید ...
غصه می آید ...
و در خانه ی وجودم
مهمانیِ عجیبی به راه می افتد...!!!
گردن نزن
روزهایی را که با تو صرف شد
و شب هایی که تو را بر تنم کرد
بی تو
همه چیز از دست می افتد
حتی این تن
که بوی تو را می دهد
برگرد
مثال رودی به دریا
پرستویی به آشیانه
روحی به تن
خونی به رگ
و...
ظاهرم نوروز اما باطنم سرمای دی....
من به دیوار خودم تا چه زمان تکیه کنم !؟
تنهایی یه کلمه به ادم یاد میده: تلاش
من رنگ دوست داشته نشدن چشیده ام...
من رنگ اشک چشمانم را دیده ام...
من...
چه بگویم از من مگر منی وجود دارد؟...
تنهایی به این نیست که حتما تنهایت بگذارند .!! بعضی وقتا تو خونه ی خودت داخل جمع تنهاییی.!!!!!! 🥀دلارام امینی🥀
گفتم: چرا تنها موندی
چه جوری تا به این سن خودت بودی و خودت؟
گفت:من تنها نیستم
گفتم:من که تا حالا ندیدم با هیچ آدمی باشی؟
گفت:خوب شد گفتی آدم!
همین آدم دلش نمیخواد به هیچ وجهی
این عمرش تنهایی سپری کنه
ولی وقتی که اونی باید باشه
به هزار...
می خواهم امشب بنویسم.
قلم دلم شکسته و کاغذ چشمانم تر شده،
کلمات در تب قلبم می سوزند و ذهنم تا مغزِ استخوانم تیر می کشد.
روحم مرده است و جانم به ناچار، در تنگنای خویش نفس می کشد.
اشک هایم را در خود می ریزم و سیل نگاهم، شادی...
خسته ام! خسته تر از خسته شدن، پا نشدن!
درد خوب است به یک شرط! معما نشدن!
مثل یک قطره که عاشق شده در چشمه ی آب
می رسم آخر هر شعر به دریا نشدن!
گره ای بسته خداوند به کارم که هنوز
چاره ای نیست برایش به جز از...
می خواهم امشب بنویسم.
قلم دلم شکسته و کاغذ چشمانم تر شده،
کلمات در تب قلبم می سوزند و ذهنم تا مغزِ استخوانم تیر می کشد.
روحم مرده است و جانم به ناچار، در تنگنای خویش نفس می کشد.
اشک هایم را در خود می ریزم و سیل نگاهم، شادی...
کسی
باور نکرد تنهایی ام را
جز، خیال توسن تو
که شب به شب
جغدی
فوت می کند به خاکسترِ باد آورده ی تو...
در زمینی که زمان کاشت مرا
گل زیبایش بجز خار نبود
پستی و هرزه گی و هرزه گری
حسرتا...!؟!؟!؟
بهر کسی عار نبود....!؟!؟!؟
زار و بدبخت و گرفتار کسی
که به این عار گرفتار نبود...!؟!؟!؟