متن دلتنگی عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دلتنگی عاشقانه
دلم،
نه صدای تو را،
نه نگاهت را،
که خودِ حضورت را میخواهد…
نه در خیال،
نه در خاطره،
که همینجا،
همین حالا،
در آغوشم.
دلم،
بغلت را میخواهد…
نه برای پنهان شدن از دنیا،
که برای آرام گرفتن در جهان تو.
تا دیروز،
اگر کسی میگفت:
«عشق، بوی خاصی...
رفتی…
و بعد از تو
جهان فقط یک تفاوت داشت:
دیگر هیچچیز،
حتی گریه هم،
تسکینم نمیداد.
تمام شبها،
بوی تو را از خاطرهها
نفس میکشیدم
و با نبودنت،
آهسته میمُردم…
بیآنکه کسی بفهمد(:
ردی از آذر
در کوچه کوچه سینهام
جا مانده
چقدر پاییز
زود رسیده
فصلهاست
که تو از من رفتهای و
چشمانم
هیچکس را شبیه تو
پیدا نمی کند
زیباییات را باید با نبض شمرد،
با بوسه، با اشک،
نه با کلمات…
کلمات از پس تو برنمیآیند.
روز ها با فکر او دیوانه ام، شب بیشتر
هر دو دلتنگ همیم اما من اغلب بیشتر...
خنکای دم صبح عشق تو به یادم آرد
تن تبدار تورا از شهر خیالم بیرون میکشم
شهردلتنگی من دین و مذهب که ندارد
سرسودا دارم با خیال خام خویش
موج دیوانگیم بذر طغیان می گیرد و
می افشاند در جالیز ذهن
عقل نیز مترسک میشود
پرپرواز می گیرد
و دل...
کجایی...؟
ای به دام افتاده در قلبم نگاهت.
انتظار تو مرا کشت کجایی..؟ بازآ
ای که برده ای ز دل همه صبر و قرارم.
کجایی..؟
عشقِ بیپایان،
چون رودخانهایست که حتی در خوابِ کوه نیز جاریست،
جایی که زمان میایستد تا تماشایش کند،
و مکان، در آغوشش ذوب میشود.
نه آغازش در خاطرِ زمین مانده،
و نه پایانش در مرز ستارگان جا گرفته...
او آن بادیست که پیوسته میوزد،
بیآنکه دیده شود،
اما هر برگ...
سوال عاشق به معشوق که من کجای زندگیتم؟
تو، باران ناگهانی یک غروب گرم،
ردپای نسیمی که خواب موج را پریشان کرده،
تو، نورِ محوی که از لابهلای پردههای خاکستریِ زمان
بر خاطراتم میتابد—
نه دور، نه نزدیک؛
نه آغاز، نه پایان؛
تو، آن سکوتی که پیش از طوفان،
و...
برهوت بود زمین سراچه دلم
نگاهم به نگاهت افتاد
چگونه بذری بود
ازچشمانت به چشمانم افتاد
وچگونه رشدی کرد
درزمین لا یزرع دلم
هجوم می آورد دلتنگیها درشب
میمکد عصاره وجودم را
می رباید خواب را ازچشمانم
تورا می بینم
و کارگردان سناریوی با تو بودن میشوم
چگونه عاشقم کردی
من افسار گسیخته را
که هنوز نبودنت را در بودنت حل کرده ام
واین مسکن من است
وگرنه مرده ام همان وقتی که تو رفتی
طعم شیرین لبهای تو را نچشیدم تا به حال.
اما میدانم مزه ی جان میدهد، لبهایت.
عاشق خسته، سایهای است در امتداد غروب، گامهایش بر سنگفرشِ تنهایی بیصدا میلغزند.
چشمانش آسمانی است که باران را از یاد برده، اما هنوز در خود, ابر دارد. دلش آتشِ کمسویی است که شعلههایش را باد با خود برده، اما هنوز گرم است...
او عشق را نه در فریاد، که...
سخت است،
فراموش کردن چشمی که سخت به دل نشسته.
بی تو هر شب،
محو خاطرات چشمت میشود چشم و دلم
کاش فاصله ها کم بشود،
تا بوسه ی تو مرحمی باشد بر زخم های کهنه ام.
کجایی؟
ای خیالت مونس شبهای تنهایی و دلتنگیِ من.
میدانی چگونه است این احساس:
اگر به ماهِ بلورین بنگرم،
به شاخهی سرخ پاییز،
که آهسته بر پنجرهام خم شده است،
اگر در کنار آتش،
به خاکستر ناپیدا،
یا به پیکر پژمردهی هیزم دستی کشم،
همهچیز مرا
به سوی تو میکشاند،
چنانکه بوی عطر گل،
تا تهِ جانِ دلتنگی میرود.
درونم مثل آواری فرو ریزد از آن روزی
که چشم از من بپوشانی
و روی از من بگردانی