شعر عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر عاشقانه
گره خـــورده نگاهـــت با نــگاهم
تــویـی تنـــها امیــد و تکیه گاهم
دمید از مشرق جـــان نور عشقت
چه سرمستم به هر شام و پگاهم
لبهایت بوسهگاه من است،
و هر لمسِ تو،
شعرِ تازهایست که روی پوستِ تنم نقش میبندد.
عشق، یعنی تو در آغوشم،
بیهیچ فاصلهای...
هوای تو بوی سیب دارد،
میوزد با نسیمِ خاطرهها،
و من در همین جمعههای بیقرار،
تا همیشه در انتظار تو میمانم.
به دکمههای پیراهنت قسم...
که هرچه در آن تن است،
حق من است...
در شهر دلم تو همچو سلطانی و بس
گلبوته ی عشــق را تــو بارانی و بس
با من تـــو بـمان ای هــمه آرامشِ دل
احوال مـــرا فقط تو می دانی و بس
تو گرمترین تحلیل تابستانی
رطوبت دستهایت
داغی باران رااز چله ی تیر
به مزارع برنج رسانده است
و این منم
که در آینه ی مرداد
چشم به پاییز می دوزم...
#رویاسامانی_
همین دیدن آفتاب کافیست
و بوی خیسِ بالِ گنجشکان،
وقتی پرواز در دلشان اتفاق میافتد.
میان کتابهایی که هنوز
تو را
نگفتهاند.
تمام دردهای زمین
با نام تو
لمس میشوند.
همینجا،
یک نقطه؛
سرخط.
.
بوی سیب میدهد هوایت
و باد، مسافری
که در این جمعههای نفسگیر
از تمام پنجرههای خاطرات
یادت را
با عطرِ سبزِ بوسه میآورد.
لمس کاغذ تنهایی*
برایم بنویس
تا انگشتانم
روی پوست سردِ کاغذ
راه بروند،
و تنهایی ام
به خطوط تو بخندد
دوستم بدار،
تا در این جنگِ بی پایان
من سکوت صلح تو
باشم...
زیـــــباست تـــمامِ هــــفته هایم با تو
هـــر لحـــظه پـر از نــاز و ادایم با تو
آرامشِ جانی و دلم با تو خوش است
از حســـرت و غــــصه ها رهایم با تو
تو را دوست نمیدارم آنگونه که گلی نمکین را،
یا یاقوتی سرخ،
یا تیغِ میخکی که آتش را در جهان میپراکند؛
تو را دوست میدارم آنگونه که آدمی
چیزهای نهان و تیره را دوست میدارد،
در ژرفترین خلوت، میان سایه و جان.
تو را دوست میدارم چون آن گیاهِ گُلنکردهای...
زیباتر از هر زیبایی، تو
که در هیچ فکر و خیالی نمیگنجی
آرامتر از امواج دریایی،
تو، غمهایم را میزدایی!
مهربانتر از قلب مادری!
تو، آیینهی خداوند بزرگی!
عزیزتر از وطنی،
سینهی تو گهوارهی آرامشبخش من است!
پاکتر از رنگ سپیدی،
همچون فرشتههای خدایی!
زیباتر از رنگ و شکلی،
تو...
نی لبک را دوست دارم
نیاموخته ام
ولی بر لب که میگذارم
گویی لبهایم میدانند که چه در نی لبک بنوازند
دل و لب و نی لبک سخت خاطرات تورا از حفظند.
زیباست طلوعش
عشق را می گویم
ولی تا غروبش چه باشد
بر شاخه ی صبح،آشیان ساخته اند
از چشمِ شکوفه ها دهان ساخته اند
هربار تورا دید دلِ من پَرزد
انگار تورا از آسمان ساخته اند.
من از شور عشق تو ترانه خواهم خواند
از شیرینی لبخندت عاشقانه خواهم خواند
غزل غزل تو را بخوانم و عاشقی کنم
خوشا روزی که به اسم کم تو را خواهم خواند
من از میان تمام شعرهایم
تو را برگزیدم
مثنوی قصیده رباعی جای خود
عشق تو
غزل بازی میخواهد...
قصیده ی نگاهت هنوز هم سرودنی است
هر چند طولانی
من از نوشتن خسته نمی شوم
میترسم واژه کم بیاورم ...
من از چشمه ی چشمان تو مستم
و مثلی تُنگی که برای ماهی تَنگ است
این شعر هم برای توصیف زیباییت تنگ است
دلم یک آسمان غزل میخواهد...
تمام واژه ها و کلمات
تمام شعرهای جهان
برای من در یک غزل
زیبا و کوتاه خلاصه میشد
چشم هایت ...!
گِره زدم غزلم را شبی به پای ردیف
فقط به یاد تو بوده سَر و صدای ردیف
شبیه کودکِ ترسو دخیل روسری ات
گرفته فاصله را دستِ ادعای ردیف
برای محوِ فراموشیِ جهازِ جنون
بیا دوباره رفو کن جناغِ نایِ ردیف
پناهِ خاطره در خاکریزِ افکارم
دریده قافیه ها را...
تو، باشی و امواجِ نگاهت؛ ایکاش!
من، باشم و حسّم، به پناهت؛ ایکاش!
وقتی که به پایان برسد یلدامان،
دل باشد و خورشیدِ پگاهت؛ ایکاش!
کوچههای باغِ احساسِ دلم
سبز گشت و، پُر شد از یاسِ دلم
منتظر هستم بیایی؛ با نگاه
شاد سازی، باورم را، هر پگاه
تا که از مهرِ نگاهت، بر دلم
حسّ من، گردد رها، از دستِ غم
عشق گیرد، یک طلوعِ تازه وُ
شورِ دل، بسیار؛ بیاندازه وُ
با حضورت،...
صبح و، تپش و، شورشِ احساس، چه زیباست!
بر میزِ عسل، دستهگُلِ یاس، چه زیباست!
وقتی که دلم، پُر شود از: قهوهی چشمت،
در باغِ نگاهت، گلِ الماس، چه زیباست!