متن اشعار احمد کمائی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار احمد کمائی
در من
خیال کسی ست
که از شبهای بیپنجره
میگذرد
و من
با هر نفس
شاخهای از جانم را
به او میسپارم
تا شاید
در خوابش
بشکفد...
در جادهای که نفس میکشد
با ریههایی از شرجی و خاطره
دست به دامان شعری شدهام
که از دهانِ سنگها بیرون میریزد
نه جاده پایان دارد
نه دلتنگی،
که با بالهای شیشهای
در آسمانِ واژگون پرواز میکند
من، مسافرِ بینقشه
در گهوارهی زمان تاب میخورم
و شعر، تنها قطبنمای من...
وقتی میآیی به خوابم
ماه، از دهان ساعت بیرون میریزد
و لبخندت
چون پرندهای از جنس شکوفهی بهاری
در آسمانِ بالشهایم پرواز میکند
زمین،
با رگهای آتشینِ وسوسه
به سمت ما خم میشود
و عشق،
درون پیراهنم
شروع به تپیدن میکند
بیآنکه قلبی در کار باشد
بیا
تا جهان از...
و شب
با چراغی خاموش
از جیبِ خالیاش
عبور کرد
ماه
در آسمانِ بیحقوق
پینه بست
و واژهها
در صفِ نان
منتظر ماندند
تا شاید
فردا
درد
شعر شود
تو
تمام لبهایت را
در شیشهای از مهتاب
به من سپردهای
و من
با بوسهای از جنس پرندهی بیبال
در آغوشت
چون صدای گمشدهی باران
جای خواهم گرفت
اگر صدا را میشد دید
در کوچههای دلتنگی
ردی از آوازت
بر دیوارها نقاشی میکردم
شبیه رقص نو عروس
و هر واژه
با رنگِ دلتنگی
به شکلِ لبخندت درمیآمد
محبوبم،
اگر صدا را میشد دید
دوباره
با چشمهای بسته
عاشقت میشدم
وقتی عشق
در سلولبهسلولِ من رخنه کرده
دیگر
هیچ صدایی
جز زمزمهی تو
نمیتواند
جهانم را بلرزاند
محبوبم،
تو شبیه نفس کشیدنی
که بیتو
ریههایم
از خاطرهی هوا
خالی میمانند
در این شلوغیِ بیتو
هر صدا
فقط پژواکِ نبودنت است
و من
با گوشهایی
که فقط تو را میشنوند
در...
پاییز
از پنجرهی بسته
به درونِ من خزیده
و من
با برگهایی که از چشمم میافتند
به دنبالِ خاطرهای میگردم
که شاید
در کابینِ قطاری
که هرگز نرسید
جا مانده باشد...
دخترِ باران
با چترِ شکستهاش
در خوابِ من قدم میزند
و مردِ دود
در آینهای که گریه میکند
خودش...
دیدمت
در غبارِ آخرین لحظه،
با چشمانی
که بغض را
تا مرزِ فریاد
تاب آورده بود...
ایستاده بودی
مثل سربازی
که جنگ را
که در دلش
باخته بود...
و من
در سکوتِ آن نگاه،
شکست را
مثل پرچمی افتاده
بر خاکِ خاطرهها
احساس کردم...
در انتهای دریا
شهریست
پر از آشنا
کوچههایش
با صدای تو نفس میکشند
و پنجرههایش
به سمت خاطرهها باز میشوند
من
هر شب
با موجی از دلتنگی
به آنجا سفر میکنم
بیآنکه
تر شوم
بگذار ردای تابستان
هم آغوش مرد گُر گرفته پاییز شود
و هژمونی عاشقانه ای رخ دهد
شاید این بار
پاییز آبستن رخدادی شیرین تر شود
و برگها
با زمزمهای از خاطرات کهنه
بر شانههای باد بنوازند
تا هر کوچه
عطر قدمهای نیامدهات را
در آغوش بگیرد
و شاید
در این...
تبعیدم کردند
به باغی بیفصل
جایی میان خاشاکِ خاطره
و آسمانی
که کلاغانش
خوابِ پرستوها را
دزدیدهاند
مترسکِ عاشق
با چشمهایی از برگِ زرد
در پاییزِ بیپایان
به پرواز میاندیشد
جوانهای
در دل خاکِ فراموشی
زمزمه میکند:
باز خواهی گشت
ای پرندهی تبعیدی