متن اشعار احمد کمائی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار احمد کمائی
از هیچستانِ بینام
به جهان لغزیدهام
چون سایهای بیتاریخ
که در آینهها پنهان مانده است
تو دهان میگشایی
و کائنات به لرزه میافتد
هر هجا، دریاییست
که مرا در خود میبلعد
و در اعماقش دوباره زاده میشوم
برای تو
شروههای تو
در کوچههای خاموش جنوب
به خاک سپرده شد.
عمریست
تن به هجرت دادهایم،
و ریشههایمان
در شنهای بیپایان
میسوزد.
سکوت آخر شب
صدای شروه
چون گریهی باد
از استخوانهایمان میگذرد،
و جان،
آرام آرام،
به تاریکی میریزد.
یک لحظه تو بودی
و دلم غرقِ چشمانِ تو شد
در عمقِ نگاهت،
دریایی از عشق موج میزد
رفتی،
اما خیالت ماند
مثل عطری که در باد پیچید
و هر نفس،
دوباره تو را زنده کرد
در سکوتِ شب،
نامِ تو زمزمهی قلب منست
و سایهات،
بر دیوارِ جانم میرقصد...
شبیه بغضِ دریا
که بر شانهی موج میافتد
میشکند
و دستهایش هرگز به ساحل نمیرسند
بارانِ آبی اشک
بر ماسهزارِ خواب میبارد
موجها در آینهی خود
پیراهنِ مرا میدرند
و صخرهها
نامم را در تاریکی مینوشند
نه به مقصد رسیدهام
نه به تو
نه به فانوسِ گمشدهای در دلِ طوفان...
وی زلف تو چون چشمهی جوشان
ای چشم تو چون ماه درخشان
لبخند تو خورشید سحرگاه
آغوش تو آرامش جانان
هر لحظه دلم سوی تو پر زد
چون مرغ گرفتار به طوفان
بینام تو این سینه چه خالیست
بیعطر تو این خانه چه ویران
ای کاش بمانی به کنارم
چون...
کوچه باغی
که پر از خاطره بود
وخیالی که
گره خورده به آغوش تو
اما تنها...
از پس شیشه ها کردم
پر از بغض نگاهم میکرد
شکل یک قلب کشید
انگشتم
و نوشتم زیرش با اشک
نیستی
و زمین تاب ندارد امشب
حال من ناکوک
ناگهان ابر پر از...
درونِ ساعتِ خواب
کسی با صدای بیصدا
تو را
در پوستِ یک ستاره
مینویسد.
من
در دهانِ یک درختِ معلق
نامت را
با حروفِ بخارآلود
میخوانم.
زمین
به شکلِ یک آینهی بیمرز
تمام من را
با تمام تو
در خودش
حل میکند.
جاده تاریک ترین شعر مرا
میخواهد
او نمیداند
بارانْ
برگ را نهْ
ذهن مرا خواهد شست
اینچنینْ
مرگْ رقم خواهد خورد
نوازشهای دستانت...
طنابِ داریست
که گلویِ احساسِ مرا
میفشارد
آرام
بیصدا
میکُشَدَم
در سکوتِ لمسهایت
بیا
و کمی بیشتر
دوستم داشته باش
تا پرندهای از شانهام برخیزد
و در مدار چشمهایت بچرخد
دوست داشتنت
جان من است
که درون یک ساعت شنی
بیوقفه
به سمت تو میریزد
و زمان
از تپشهای تو تغذیه میکند
درگیر چشمهای تو بودم
که بارانی شد
و ماه از پلکهایت افتاد
در فنجان قهوهی من
که دیگر تلخ نبود
پرندهای از ابروهایت پرید
و روی شانهام نشست
با صدایی شبیه خواب
و من
در امتداد باران
به عقب میرفتم
تا به لحظهای برسم
که هنوز نگاه نکرده بودی
اونی که باورت نکرد،
مثل برگ خشک پاییز،
افتاد از شاخهی دلت،
بیصدا، بیرد پا.
تو اما ایستادی،
با چشمهایی پر از نور،
با قلبی که هنوز
برای خودت میتپه، نه برای تأیید دیگران.
زندگی کوتاهه،
مثل نفسِ آخرِ شب،
و تو یاد گرفتی
که هر لحظه رو
با خودت...
دلِ شب
سنگینتر از خوابِ بیرویاست
و من،
در پناهِ مهتابی که دهان گشوده،
به آسمانِ سیاه مینگرم
که جا نمیشود در دلِ روشنِ من.
الهی،
غم از من بگریزد،
نه با گریه،
که با لبخندِ دلِ عاشق.
الهی،
شب برود،
بیآنکه ردّی بگذارد
بر پنجرههای بستهی خیال.
الهی،
لبخند،...
قطار
خاموش است
درهای از آهنِ فراموشی
در سالنی
که دیوارهایش
با نفسِ مردگان نفس میکشند
مردی
نشسته
بر صندلیِ بیخاطره
با چشمانی
که پاییز را
مثل یک زخمِ کهنه
در خود پنهان کردهاند
بغضش
نه صدا دارد
نه اشک
فقط
در گلویش
قطرهقطره
برف میبارد
و قطار
نمیرود
نمیماند...
دیدم
که چشمت
هوای گریه دارد
و بغضی
در گودیِ نگاهت
چون سنگی
بر سینهی زمین افتاده بود.
نشسته بودی
بیپناه
در ایستگاهِ آخرِ آرامش
جایی که امید
با آخرین نفس
به خاک
پناه برده بود.
نه صدایی
نه نوری
تنها
سایهی مردی
که با چشمانِ خسته
زمین را
آخرین...
ما کجای این دردیم؟
در دهان ماهیای که خوابِ آسمان را میبیند
لابلای زخمهای کهنهی ساعتهایی
که عقربههایشان از گریه ساخته شدهاند
در انجماد لحظههای غریب
که پرندهای یخزده
با بالهایی از خاطره
در آینهی شکستهی زمان
به دنبال نامِ گمشدهاش میگردد
بی هیچ حرف
فقط ایستادهایم
مثل مجسمههایی از...
شنیدم که گفتی
هنوزم بیادت
غزل میسرایم
و من،
در خوابهای شبانهام
با ماه قهر کردهام
ماه، که هر شب
با چمدانی از خاطرهها
از پنجرهام عبور میکرد
و حالا
تنها سایهاش
روی دیوار میرقصد
نفسهایم
در قفسِ شیشهایِ سینهام
پشتِ پردهای از مه
گیر افتادهاند
قلبم
مثل ساعتِ شکستهای...
با مثنوی چشمانت
شعرهایم آغاز نمیشوند
بلکه از پلکهای تو
به جهانهای موازی میلغزند،
جایی که واژهها
با بالهای شیشهای
در مهِ نگاهت پرواز میکنند.
در هر بیت،
انعکاس یک کهکشان است
که از مردمکهایت به خوابهای من نفوذ میکند.
زیر بارانم
و چشمانم خیس است
جنگلی از خاطرهها
در من قد کشیده
و راهی
چون رود
تا دوردستها
میگذرد از میان این درختان
با تو
تا خود صبح
میبارم
حرف میزنم
شبیه تو
گریه میکنم
بیآنکه بدانم
کدام قطره
از من است
و کدام
از آسمان
لبخندت
شکافِ زمان است
که از دهانِ آسمان
به خوابِ زمین نشت کرده
در هر چینِ گونهات
کهکشانها خم شدهاند
و زمین،
با دامنِ پرچینش،
خوابِ ستارهها را میبوید
در من
خیال کسی ست
که از شبهای بیپنجره
میگذرد
و من
با هر نفس
شاخهای از جانم را
به او میسپارم
تا شاید
در خوابش
بشکفد...
در جادهای که نفس میکشد
با ریههایی از شرجی و خاطره
دست به دامان شعری شدهام
که از دهانِ سنگها بیرون میریزد
نه جاده پایان دارد
نه دلتنگی،
که با بالهای شیشهای
در آسمانِ واژگون پرواز میکند
من، مسافرِ بینقشه
در گهوارهی زمان تاب میخورم
و شعر، تنها قطبنمای من...