متن اشعار احمد کمائی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار احمد کمائی
در انتهای دریا
شهریست
پر از آشنا
کوچههایش
با صدای تو نفس میکشند
و پنجرههایش
به سمت خاطرهها باز میشوند
من
هر شب
با موجی از دلتنگی
به آنجا سفر میکنم
بیآنکه
تر شوم
بگذار ردای تابستان
هم آغوش مرد گُر گرفته پاییز شود
و هژمونی عاشقانه ای رخ دهد
شاید این بار
پاییز آبستن رخدادی شیرین تر شود
و برگها
با زمزمهای از خاطرات کهنه
بر شانههای باد بنوازند
تا هر کوچه
عطر قدمهای نیامدهات را
در آغوش بگیرد
و شاید
در این...
تبعیدم کردند
به باغی بیفصل
جایی میان خاشاکِ خاطره
و آسمانی
که کلاغانش
خوابِ پرستوها را
دزدیدهاند
مترسکِ عاشق
با چشمهایی از برگِ زرد
در پاییزِ بیپایان
به پرواز میاندیشد
جوانهای
در دل خاکِ فراموشی
زمزمه میکند:
باز خواهی گشت
ای پرندهی تبعیدی