به حبسی افتاده ام که می دانم رهایی از آن ممکن نیست......
درد بدنم را شهری برای سکونت می داند و از شهر نمی رود بلکه مدام خانه اش را عوض می کند......
نمی دانستم روزی می رسد که در دامن شب اشک بریزم و با توهمات ذهن بیمارم امید را به خود القا کنم.......
نمی دانستم روزی حالم آنقدر بد می شود که نتوانم آن را وصف کنم.......
نمی دانستم روزی جوانی ام در خلوت می گذرد و چهره شاداب در آینه به زردی بیماری دیده می شود.......
با آرزوهایم مسابقه دو داریم ؛ و پیروز میدان آروزهایم هستند.......
بهشت خبری نیست!سعادت تو در آغوش من معنا می گرفت.......
مدت هاست که روح پر احساس خود را کشته ام و تبر بر دست بر تک تک درخت های امید دلم هجوم برده ام.......
نم باران
غصه هارو باخودش برد
ولی یادگاری برام گذاشت
قطره هاش پیشم موند...
آرامم ، مثل درختی ،
که
برگی برای باخت ندارد،
هرچه باد باد.
حجت اله حبیبی...
من از مُردن نمی ترسم
هزاران بار من مُردم
میان باغ رؤیاها .
حجت اله حبیبی...
حالا که پر از حرفم
گوشه همه سنگین است .
حجت اله حبیبی...
بالاخره
روز میشه
ولی
ما چشم دیدن نداریم .
حجت اله حبیبی...
من
از پرواز می ترسم
کنار قاب عکسم باش .
حجت اله حبیبی...
تنهایی را می شناسم
چون همیشه با من است
چون هرگز از من جدا نمی شود
چون هرگز به من رحم نمی کند...
من آزادی را
در تنهایی یافتم
چرا که این روزگار بی رحم
همه چیز میخواهد ، اما هیچ چیز نمی بخشد ......