متن انتظار
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات انتظار
پرسه می زنم
کوچه های خلوت شهر را
که آبستن قدم های توست
و زمزمه می کنم
الفبای عشق را
در هجوم تنهایی خویش ؛
ای یگانه محرم دل
بیا که کوچه های شهر
در انتظار قدم هایت
به سوگ نشسته اند
مجید رفیع زاد
منتظر ماندم تا قدم به زندگی ام بگذاری.
صبر کردم تا یخ غریبگی ات آب شود و گرم بگیریم.
صبوری کردم تا علاقه مان دو طرفه شود.
تحمل کردم تا علاقه ات را به زبان بیاوری.
منتظر ماندم تا مرا لایق اهمیت دادن بدانی.
صبر کردم تا برایم وقت بگذاری....
در کنارت حضرت محبوب و جانان نیست، هست؟
لحظه لحظه منتظر ماندن که آسان نیست، هست؟
دل گرفتار کسی باشد که سهم دیگری ست
هیچ فرقی بین آزادی و زندان نیست، هست؟
تو کنار خاطراتش، او کنار یار خود
حال تو با حال او هرگز که یکسان نیست، هست؟
گرچه...
هوای نبودنت
همیشه سرد است
حتی عصر تابستان ؛
میان کوچه های عشق
جای قدم هایت خالی است
بودنت به قلبم
همیشه چنگ می زند
بیا که بیش از این مرا
طاقت انتظار نیست
مجید رفیع زاد
بوی گندمزار مویت آسمان را هم گرفت
برق زرین نگاهت ، آشیان را هم گرفت
بر فراز کوه احساسم نشستم ناگهان
آتش احساس تو بال زمان را هم گرفت
از عبوس چهره ات باران سرازیر است و بعد
چشم های خسته ی رنگین کمان را هم گرفت
باغ هم در...
بدترین باگ انتظار،
فراموش کردن خودمونه!
یاسمن معین فر
در انتظار آمدنت
عقربه های امید
و ثانیه شمار ساعت انتظار را
التماس می کردم
تا لحظه ای به خواب بروند
افسوس من ماندم و ساعت صفر
و تجسم نگاهت
مجید رفیع زاد
منتظر ماندم تا قدم به زندگی ام بگذاری.
صبر کردم تا یخ غریبگی ات آب شود و گرم بگیریم.
صبوری کردم تا علاقه مان دو طرفه شود.
تحمل کردم تا علاقه ات را به زبان بیاوری.
منتظر ماندم تا مرا لایق اهمیت دادن بدانی.
صبر کردم تا برایم وقت بگذاری....
جهان سرد روحم
ظهور تو را
انتظار می کشد...
هر صبح
به استقبال چشم هایت می آیم
پنجره ی قلبت را می کوبم
و لحظه ی باشکوه افق چشم هایت را
به انتظار می نشینم
طلوع کن
که محتاجم
به یک مژه بر هم زدنت
مجید رفیع زاد
تنها یک برگ مانده بود ...
درخت گفت : منتظرت میمانم !
برگ گفت : تا بهار خداحافظ !
بهار شد ولی درخت میان آن همه برگ دوستش را فراموش کرده بود ...
هرشب خودم را در آسمان...
چند قدم مانده به ماه...
در آغوش ستاره ای کوچک و کم سو
زانو در بغل...
با موهایی آشفته
و چشمان غم آلودِ خیره به مهتاب...
و لبخند بی رمق
در انتظار تو نشسته ام...!
بیا و پریشان حالیِ مرا مرحمی باش
...
بهزاد غدیری/...
درهیاهوی ذهن مبهوتم
کسی دانه اندوهی پاشید
ودر خیال وهم گرفته فراقش
اشکهایم
همینقد بس بود
تاجوانه کند درونم
اندوه من
قبل از من وجود داشت
من به دنیا آمدم
تا صاحب تن باشد
جهان سرشار از تنهایی است
در روایت خودش عشق است
و در باور من اندوه
چقد...
میگم کاسه ای زیر نیم کاسه است !
می دونی ؟
سن مون بالا میره ولی همون آدم احمق قبلی هستیم ...
عزیزُم درد دورۍ کِرده پیرُم
ز احواݪِت نشوטּ از کۍ بگیرُم؟
بسوزُم در فراقِت با غمۍ تلخ
در آخِر بۍ گل رویِت بمیرُم
شاید به ما دروغ گفته اند؛
شاید «انتظار» تنها یک کلمه نباشد؛
شاید تفسیر تمام حاݪآت غمگینۍ باشد
که در هنگام آن بر دݪ ِ خود احساس مۍکنیم.
شاید بشود از دݪ آن، حسرت، دلتنگۍ،
یأس و گاهۍ مرگ را بیروטּ کشید
و به غلظت شدید آن ها خیره شد....
من سخت بر دعای فرج بسته ام امید تو جمعه ای می آیی و این غم به پایان خواهد رسید
(برای سلامتی آقا امام زمان یک صلوات سهم توست)
ترا من چشم در راهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
نیما یوشیج