محبوبِ من امروز آرام در گوش آسمان آبی نجوا کردم در گوش گلهای کوچک حیاط رازی گفتم و برای گنجشک های روی درخت حرفهایی زدم و از خدای بهار خواستم با بهار حال خوب بیاورد که ما کشتی شکستگان خسته ایم و جز امید به لطفِ ناخدای هستی،هیچ کس را...
درخت را به نام برگ بهار را به نام گل ستاره را به نام نور کوه را به نام سنگ دل شکفته مرا به نام عشق عشق را به نام درد مرا به نام کوچکم صدا بزن
مادرم مثل بهار گوشه ی پارچه گل می دوزد نخ گلدوزی او کوتاه است مادرم میترسد غنچه ها وا نشوند... عمران صلاحی
اسفند را دوست دارم نه زمستان است و نه بهار گاهی سرد است و گاهی درختانش شکوفه میزنند مثل توست مثل من ست مثل ما آدمهاست...
بهار یعنی غنچه ی بوسه ی لبهایم در میان باغ لبهایت شکوفه کند
پاییز است اما تو می آیی و بهار را با خود می آوری
می شود بیایی می خواهم بسوزانم همه ی خاطراتِ تلخِ گذشته را باید این بهار جورِ دیگری دوست بدارم تو را...
اگر نقاش بودم تصویر تو را با لبخند می کشیدم تا همه ببینند دلبر پاییزی من در انحنای لب هایش بهار دارد.
روی ِ تمام ِ آینه ها ردّ ِ پای توست هرگُل،بهارِ کوچکی ازچشمهای توست
این بهارِ ناب، چون شعرِ تَر است مثل یک دیدارِ تازه، نوبر است آسمان، آیینه کاری می شود در زمین، آیینه، جاری می شود . می شود با خطّی از باران نوشت: بهترین ماهِ جهان، اردیبهشت...
زمستان می رود بهار می آید تنهایی می رود تنهایی می آید!
در انتهای کوچه آذر دختریست به نام یلدا. با موهای بلند و مشکی، پوستی سفید و گونه های سرخ مثل انار. دختری که منتظر است کسی بیاید و با عشق، دقایق منجمدش را گرم کند. آواز با هم بودن را در گوش هایش زمزمه کند و با دیدار های کوتاه...
می آیی، و همه می بینند که با یک گل هم "بهار"می شود..
گل های روسری ات را کجای این شهر تکانده ای؟ که در تمام خیابان هایش، " بهار" را به حراج گذاشته اند
بهار می شویم برای چشمانت ... برای دلِ کوچکت ، تابستان برای هر گامی که برداری ؛ پائیز زمستان را اما _ برای تار به تار موهایمان نگه می داریم که بختَت را سفید کنند
خنده کن تا بهار زودتر بیاید شکوفه ها زودتر باز شوند لبخندِ توست که شادمانی می آورد و عشق
پاییز ؛ بهار به بغض نشسته است ؛ در اندوه بیکران روزگار
یا نور یکی بود ... یککککی نبود بانوی زیبایی بود به نام بهار مخمل سبز نگاهش هزار دل پشت معجر خود داشت به بلوغ رسید و نامش شد تابستان ... و حالا در این برهه از زمان ؛ در اوج آزاداندیشی ؛ به سنی رسیده ؛ که نامش شده پاییز...
فکرش را بکن چقدر باید چشم به راه بدوزم تا خدای عشق با دستانی اردیبهشتی بیاید و از میان درّه ای گمنام لاشهء زنی را بیرون بکشد که عمری در حسرت بهار و آزادی چون کولبران سرگشتهء کوه ها بود !
آری با یک گل بهار نمی شود . ولی تو بخند تا زمستان شرمنده شود...
از بهار است که من، دانه دانه دوستت دارم هایم را به برگ درختان آویزان کرده ام؛ اما افسوس که آنقدر ندیدی... آنقدر ندیدی... که پاییز آمد... و دانه دانه دوستت دارم هایم، به زیر پاهای عابران پیاده فغان خش خش سردادند
بهار رویای خاموشی بود که در خیال می کاشتم تا با سبزی و سبزینه گی اش تمنای عشق را لب بزنم. بهار طعمی بود که دلم را لک زده است پر از طعم هایی از تو درخت و شانه هایت که از آن بالا می رفتم. دلم را گرم کن...
دلخوشم به زمستانی که بوی بهار می آورد؛ اندوهت را به برگ ها بسپار! دلمُردگی چیزی از دردِ امروزت نمی کاهد!
شاید خدا خواست و این بهار، درخت آرزوهایمان جوانه زد ...