متن کافه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات کافه
قامتش از جنس یک دیوار بود
چشم هایش مست و آهو وار بود
سرخوش از این لحظه ی دیدار بود
من هم از شوق حضورش بیقرار
واژه هارا بر زبانش میکشید
دست لای گیسوانش میکشید
داشت از جانم به جانش میکشید
عقل من دیگر نمی آید به کار...
مثل او...
در همین پاییز تهران، زیر بارانی که نیست
می گرفتم آرزوی پوچ دستانی که نیست!
می کشیدم هر طرف با خود خیال بودنش
می رسیدم پشت آن بن بست پنهانی که نیست
گاه می بوسیدمش آنقدر تا مستش کنم
گاه می بوئیدمش تا اوج پایانی که نیست!
گاه هم می...
من میتوانم در چشمانت خیره شوم
و بدون به زبان اوردن کلمه ای بگویم که دوستت دارم
من میتوانم از فرسنگ ها فاصله تو را در آغوش کشم
دستانت را بگیرم و تورا به یک عصرانه در پاییزی ترین روز های ابان دعوت کنم
و تو میتوانی از دورترین نقطه...
داغ داغ سرکشید
تنهایی اش را
زنی در کافه
باور کن!
دل که تنگ باشد،
ناگهان،
وسط جمعی، یک نگاه آشنا
مابین خواندن کتاب، یک جمله آشنا
لا به لای قدم زدن تنهایی، در خیابانی آشنا
در حال خرید میوه، یک عطر آشنا
یا حتی در حال نوشیدن قهوه، در کافه ای آشنا
در حال چک کردن موبایل، عکسی...