خودنمایی نکند هر که کمالی دارد
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
در دفترِ زمانه فتد نامش از قلم هرملتی که مردم صاحب قلم نداشت
گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند حاشا که مشتری سر مویی زیان کند
عشق را در قالب یک جمله می گویم به تو یک نفر را می پرستی و نمی دانی چرا؟!
مثل تاجی به سرم مینهمت دلبر جان تو بلایی و چه زیبا به سرم می آیی
دل از من بُرد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد
از تو آنی، دل دیوانه من غافل نیست این که در سینه من هست تو هستی دل نیست
مشروط به چشمانِ تو این ترم قبولم دانشکده ی عشق و هنر، خانه ات آباد
گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه
آنجا که عشق خیمه زَنَد، جایِ عقل نیست!
تلخی عشق از تظاهرهای شیرین بهتر است سیلی مادر کجا و بوسه ی نامادری!
تو عمر من و وصلت آسایش عمر من
با ما نفسی بنشین کان روی نکو دیدن هم چشم کند روشن هم عمر بیفزاید
ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری
عشق زیباست ولی قدِّ همین زیبایی مردن و زنده شدنهای فراوان دارد
راحت جانم توئی ای جان و ای جانان من
در دایره جان وجهان چرخ زدم دیدم که فقط نقش خدا هست،رفیق
باورت می شود آیا گل داوودی من عاقبت عشق تو شد باعث نابودی من
فراقم سخت می آید ولیکن صبر می باید که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟
در دام هر که رفت ، شریک غمش منم از بند هرکه رست، من آزاد می شوم
با هر دلی که شاد شود شاد می شوم آباد هر که گشت، من آباد می شوم
هنوز هم برای تو، برای لحظه هایمان به هر چه امتحان شوم _قسم به عشق_ حاضرم