از هزاران دل یکی را باشد استعداد عشق
نور نبود هر درونی را که در وی مهر نیست
چو دل در دیگری بستی نگاهش دار، من رفتم
قسم به عشق بزرگم!قسم به جان عزیز! گرانبهاتری از هر چه در جهان عزیز
ز جهان کناره کردم که تو در کنارم آیی
رفتی اما کاش، می دیدی که قلبی ناگریز در حصار سینه ام تنهای تنها مانده است
این دو روز زندگی روی مدار سرعت است لحظه دلتنگی اما ثانیه یک ساعت است
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
گر بسوزی بند بندم از جفا من وفای تو به جان دارم به جان
آی مردم ،همه ی درد من این است؛دلش با همه خلق جهان ساخته الا دل من
خودنمایی نکند هر که کمالی دارد
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
در دفترِ زمانه فتد نامش از قلم هرملتی که مردم صاحب قلم نداشت
گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند حاشا که مشتری سر مویی زیان کند
عشق را در قالب یک جمله می گویم به تو یک نفر را می پرستی و نمی دانی چرا؟!
مثل تاجی به سرم مینهمت دلبر جان تو بلایی و چه زیبا به سرم می آیی
دل از من بُرد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد
از تو آنی، دل دیوانه من غافل نیست این که در سینه من هست تو هستی دل نیست
مشروط به چشمانِ تو این ترم قبولم دانشکده ی عشق و هنر، خانه ات آباد
گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه
آنجا که عشق خیمه زَنَد، جایِ عقل نیست!
تلخی عشق از تظاهرهای شیرین بهتر است سیلی مادر کجا و بوسه ی نامادری!
تو عمر من و وصلت آسایش عمر من
با ما نفسی بنشین کان روی نکو دیدن هم چشم کند روشن هم عمر بیفزاید