آهای بارون پاییزی کی گفته تو غم انگیزی
ای سرو بلند قامت دوست وه وه که شمایلت چه نیکوست
ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ای حسن تو جلوه می کند وین همه پرده بسته ای
تا من بودم نیامدی، افسوس! وانگه که تو آمدی، نبودم من
به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم که راه دورتر از عمرِ آرزومندست
ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی که بی وجود شریفت جهان نمی بینم
از هزاران دل یکی را باشد استعداد عشق
نور نبود هر درونی را که در وی مهر نیست
چو دل در دیگری بستی نگاهش دار، من رفتم
قسم به عشق بزرگم!قسم به جان عزیز! گرانبهاتری از هر چه در جهان عزیز
ز جهان کناره کردم که تو در کنارم آیی
رفتی اما کاش، می دیدی که قلبی ناگریز در حصار سینه ام تنهای تنها مانده است
این دو روز زندگی روی مدار سرعت است لحظه دلتنگی اما ثانیه یک ساعت است
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
گر بسوزی بند بندم از جفا من وفای تو به جان دارم به جان
آی مردم ،همه ی درد من این است؛دلش با همه خلق جهان ساخته الا دل من
خودنمایی نکند هر که کمالی دارد
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
در دفترِ زمانه فتد نامش از قلم هرملتی که مردم صاحب قلم نداشت
گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند حاشا که مشتری سر مویی زیان کند
عشق را در قالب یک جمله می گویم به تو یک نفر را می پرستی و نمی دانی چرا؟!
مثل تاجی به سرم مینهمت دلبر جان تو بلایی و چه زیبا به سرم می آیی
دل از من بُرد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد
از تو آنی، دل دیوانه من غافل نیست این که در سینه من هست تو هستی دل نیست