شعر عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر عاشقانه
عزیزم! عشقِ من! احساسِ جانم!
صفای لحظههایی؛ مهربانم!
بمان در شورشِ دریای قلبم؛
که با تو، شعرِ خوشبختی بخوانم!
در کدامین منزل دلنوازی، پای خواهی گذاشت،
تا من آنجا منتظرت باشم!
در کدامین جادهی وفا، گام بر میداری،
به چه آدرس وصالمان گسیل شدهای،
من آنجایم،
تا همیشه همراه تو باشم...
دوست دارم همیشه با تو باشم،
دوست دارم هر صبح، تو با بوسهای از خواب بیدارم کنی
و به آغوشم بکشی با نگاهی مشتاق و
عشقی بیپایان.
و از من همهی خوبیها جهان را بخواهی...
من اخم کردنهایت را،
خندههایت را،
آواز خواندنهایت را
همه و همه دوست دارم...
دوست...
بشِکن آینه را!تاکه پس از این همه سال
لااَقَل چند نفر مِثلِ تو پیدا بشود۰۰۰
عشق؛ بی پرده ترین سوژه یِ شعرم شده است
بی تو من؛ تا به خودِ حَشر سخن ها دارم.
مثلِ آفتابِ بهار، بر ستیغِ کوهی
یا که دشتِستانِ لاله یِ انبوهی
خوابِ ناز، تو چِشمِ بچه یِ آهویی
تُ کلامِت سِحر و تُ نِگات جادویی
همه چیز را به یک رج از گیسوی سیاه شبت از دست میدهم.
نورها در این تاریکی رنگ میبازند؛
و من دل... .
تو هم مثل منی؛ دلتنگ و خسته
درون سینهات، مهری نشسته
از احساسِ دلت، گل میتراود
به دشتِ باورِ من، دسته دسته
حتی وقتی ساعت از پیچ وتاب
یک حادثه بر می گشت
من منتظرت بودم....
و من دوباره جوانه بزنم...
در خاکِ نگاهت
که هر صبح، خورشید از آن سر برمیآورد
و پرندههای شوق،
بر شاخههای دلم
آواز برگشتنت را میخوانند...
کاش دستهای تو
فصلِ سرد تنهاییام را
گرم کنند
و لحظههام
چون شکوفههای نارنج،
لبریز از تو شوند...
بگذار در امتداد نامت
قدم بزنم...
تمامِ حسّ قلبِ عاشقم را
به گردِ سینهات پروانه کردم
تو را بوسیدم و بوسیدم از نو
میانِ نبضِ قلبت خانه کردم
صفحهی شطرنجِ دل، لبریز شد
از رخِ شاهِ تو ای آسِ دلم
قصّههای حالِ قلبم را بخوان
در کتابی که، هزاران باب شد
برگه در برگه
محبّت
رخنه کرد
در دلِ گلبرگِ قرطاسِ دلم
من سرودم، عاشقی را پُرتپش
با صدای جیغِ الماسِ دلم
پرندهای که از آنسوی میله میترسید
برای با تو پریدن دلیرتر شده است
قدم به سینهی سوزان من گذاشتهای
دوباره گوشهی چشم کویر، تر شده است
یک عالمه پروانهی در پیله پریدند
از رد نگاه تو که روی بدنم بود
تاریخ به اندازهی ده قرن تغزّل
در لحظهی خورشیدی عاشقشدنم بود
153g
اگر چه خواه یا ناخواه، گاهی می دهی رنجم
ولی من قلب ها را در محبت با تو می سنجم
گلوی شب پر است از بغض های پابه ماه من
منی که زادگاه دردهای تلخ و بغرنجم
مرا از مرگ _این یک لاقبای پیر_ترسی نیست
اگر چه سرنگون خواهد...
با من از عشق بگو..
با من از عشق بگو
با من از بوسه و آن کشت بگو
با من از شعر و غزل ها
با من از خاطره ها
با من از عطر تنت
بوی خوش مشک بگو
با من از عشق بگو
با من از عشق بگو
حالا که اردیبهشت
از دست زنبقها افتاد
تو با قدمهایت
خواب پروانه ها را
بهم نریز
شاید در گوشه ای از این بهار
سهم من از تو
همان برکه ی خمار آلود باشد...
نفس
تو باران باش و من دریا بزن در من تلاطم را
که جز با موج آغوشت نمی خواهم تزلزل را
تو گر آرامشم باشی نخواهم خواب دیگر را
که در بیداریت دیدم شکوه خواب کامل را
نه این دنیا نه آن دنیا بدون تو نمیخواهم
که بی تو زندگی...
شاید زندگی همین باشد
رقصیدن
هنگامی که درد نیز
در من پایکوبی میکند...
۰۰بَدَل به باد شدم، دلخوشم به اینکه فقط
مرا قلمرو گیسوی تو وطن شده است۰۰۰۱