متن غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غمگین
زنـבگے قصـہ ے تکراریِ اجباریِ زیستن ماست.
نـفـسم را میگیرב، خاطراتت.
                    
                    
                    از کدام شب برایت بگویم
در نبودت
هیچ شبی به خیر نگذشت.
                
                    
                    
                     چشمان سیاه 
تو چقدر جادویی ست
بوسید مرا
گرچه 
هم اغوش
نگشتیم در شبِ بیپایان  
چشمانت  
مثل دو فانوسِ خاموش  
در دلِ طوفان  
میدرخشیدند  
بیآنکه نوری بدهند  
بیآنکه راهی نشان دهند...
من  
در امتدادِ سکوت  
دنبالِ صدایی میگشتم  
که شاید  
از لبانت  
به خوابم بریزد...
اما  
تو فقط نگاه...
                
                    
                    
                    امشب  
صدای رفتنت  
در گوش خاطرهها  
زمزمه میشود  
با رد اشکهایی  
که هنوز  
نامت را فریاد میزنند
                
با خشم، آرایش را از چهرهاش زدود. زیر لب غر میزد؛ حق هم داشت. سالها در گرداب زندگی، در آتش سازش برای مردی سوخته بود که انگار هرگز او را ندیده بود. مگر میشود این همه را نادیده گرفت؟ چه دردی بالاتر از اینکه زیباییات، تلاشت برای آراستن خود، برای...
زندگیم یه جوری شده، که مغزم به گوشه نشسته، داره به حال این بشر تاسف میخوره و کلا مقاومت میکنه، در برابر فهم اینکه این اتفاقا داره برای خود من میافته.
                    
                    
                    چو زخمِ ام که دو صد بخیه در محل دارم
هنوز تازه ام و رنگِ چون لعل دارم
برای با تو نشستن هنوز هم که هنوز
شراب کهنه و یک جرعه هم غزل دارم
نه جنگجوی نبرد دلم نه افسرِ عقل
فقط دو زخمِ عمیق از تو در بغل دارم...
                
                    
                    
                    طفل بودم زندگی بعد از تو جانم را گرفت
لب گشودم تا سخن گفتم، زبانم را گرفت
بارها گفتم بگویم آنچه با من کردهای
دست غیرت حلقه زد دورم، دهانم را گرفت
رستمم گم کرده راه منزل تهمینه را
زندگی بعد از تو سهراب جوانم را گرفت
بذر خود ناکافی...
                
                    
                    
                    مدتهاست که حتی به خوابهایم سر نمیزنی اما من هنوز هم باتو در این کنج پر از آشوب خلوت میکنم .
بله خانم اون گوشه روی نیمکت آبی نشسته
داره شعر می نویسه میگن شاعر بوده
از عشقی که بهش نرسیده
کارش به جنون کشیده.
اشک های زن برگ های...
                
                    
                    
                    چه کسی گفته است
 غروب زیباست
لعنت به غروب و حال و هوایش
که وقتی از راه میرسد 
فقط برایم 
دلتنگی می بافد.
                
                    
                    
                    رهایت میکنـב، 
آنکـہ تو را از قصـב گمت کرבه.
                
                    
                    
                    ساعت رومیزی ابدی شد
و چکشی که  با خنده ای شیطانی
زمزمه های مرد خسته را همراهی می کرد
ساعت لعنتی 
من دلتنگش هستم و
تو با ثانیه هایت نیش و کنایه میزنی.
                
                    
                    
                    فرقی نمی کند 
اهل کدام دهه باشی
۵۰، ۶۰ و یا....
پای عشق که در میان باشد
یک پای ماجرا همیشه
زَجر و دلتنگی است .
                
                    
                    
                    با اینکه اشک هایم 
با چشم هایم بیگانه اند 
اما از هجوم بی امان دلتنگی ات
اشک هایم دخیل بسته ی چشمانم شده اند
                
                    
                    
                    راستش را بگویم 
فقط کنار تو
دَردهای بر جانم
خنثی و بی دَرداند.
                
                    
                    
                    سهـم ما از آسـمان زیبا، شـب شـد چـرا؟
بارالها سهم ما از دریاها، خشکی شد چرا؟
                
                    
                    
                    غروب چشمان ت
می  کارد درد را
در حوالی قلبم 
روی سینه م بگذار دست ت را
تا درمان شود
بیپناهی م مادر
                
                    
                    
                    روزی پدرم دستم را فشرد و گفت: «مرد باید محکم باشد.»
اما هیچوقت نگفت وقتی خودش نباشد، این محکم بودن چه دردی دارد.
                
                    
                    
                    معلمم میگفت: «هر سؤالی پاسخی دارد.»
اما نگفت چرا بعضی غیبتها، هیچ جوابی ندارند.
                
                    
                    
                    جویاے پریشانـےِ حالم شـבہ بوבنـב،   
من چشم تو را نشانـہ رفــتم.
                
                    
                    
                    هر چه قدر هم شاد بگذرد
بلاخره
یک جایی یک لحظه ای یک ساعتی
یقه ات را میگیرد
مثل خوره می افتد به جانت
با غمی ، با عکسی ، با آهنگی
هر چقدر هم شاد باز هم
لعنت به جمعه و دلتنگی هایش.
                
                    
                    
                    خواب یا بیدار ؟
نمیدانم
احساسم ، فکرم ، خیالم 
مانند گمشده ای است
در جنگل مه آلود
که دنبال گمشده اش میگردد 
جانم به لب رسیده
از این هیاهو
از این سَردرد
آخر معشوقه ی رفته بَرباد
بعد از تو قرص های لعنتی 
لالایی چشمانم را می خوانند.
                
                    
                    
                    وقتی که نباشی 
از غم دوری ات
جان تنم که هیچ
حتی ثانیه ها هم 
درد دارد.
                
 
                 
                 
                 
                 
                 
                 
                 
                