متن نفس
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات نفس
دم کام بودم ، که با تو بودم
در هر روز و شب
من دلتنگی بودم
توی خاطره های شب
من زخم بودم ، زخم
در دل تنهایی
من آرزو بودم
توی درختان بهاری
من آسمان بودم ، آسمان
در سینه ی غروب
من تویی بودم
توی هر نفس دم...
شانه هایم
عطر موهای تو را می دهند
چه خوب است که نبودنت را
می توان استشمام کرد
تا همواره امید آمدنت
در من نفس بکشد
مجید رفیع زاد
برای رفتنت
تقدیر را بهانه نکن
از زمانی که مرا سرد در آغوش گرفتی
فهمیدم ؛ مدت هاست که قلبت
جای دیگری نفس می کشد
مجید رفیع زاد
نشسته ام به تماشا قطار خالی را
مسافران زبان بسته ی خیالی را
عبور می کنی و بی صدا بهم زده است
دوباره عطر تو آرامش اهالی را
هنوز از دل من بوی درد می آید
اگر نفسی بکشی گاه این حوالی را
هنوز شاعر یک لا قبای این شهرم...
گذری خواهی کرد..
بر گلستان کسی گر گذری خواهی کرد
یک دم آرام بشین در نفسش
تا نفسی تازه کنی
شاید آن گل به هوایت
نفسش را به تو آغشته کند
هر دم نفَسم با نفَس گرم تو ،گرم است
از روی تو خورشید سرا پرده ی شرم است
با طلعت رویت شده رخشنده دل من
دلهای چو سنگ از نفَست نازک و نرم است
بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی
به عشق من هوس گفتی و رفتی
دلم را در قفس کردی و رفتی
برای من هوایی غیر تو نیست
نفس در سینه حبس کردی و رفتی
باز امشب دل به یادت بی قراری می کند
جای دل غم در درونم دل سواری می کند
دل خیال روی تو لحظه به لحظه می کند
گر چه عقل از این خطا احساس خواری می کند
کودک دل میتپد با خواهشی از هر طپش
تا ساعت دیدار تو لحظه...
نفس نفس بی اختیار می خواهمت
لحظه لحظه در انتظار می خواهمت
پاشید بوی عطر تو قلبم تپید سوی تو
طپش طپش پر تکرار می خواهمت
خرسند تو را نبینمت به هم می ریزم
در بند تو را ببینمت به هم می ریزم
ای آن که تو را نبینمت دلم...
دوری زتو درد است ولی شیرین است
آنقدر که تاثیر نگاهت خوب است
هربار که می بینمت ازدور نفس می گیرم
من باتو همه حال وهوایم خوب است
احساسم نفس می زند:
در بی همزبانی!
درد باید دلت را؛
تا که دردم را بدانی!
زهرا حکیمی بافقی،
کتاب گل های سپید دشت احساس.
من تو را حرف می زنم، می نویسم، می خوانم
من تو را نفس می کشم.
من در درون تو زندگی می کنم
دل تنگ می شود
و من در خفقان دلتنگی نفس می کِشم
و در نهایت نفس مرا می کُشد
دل که تنگ می شود
جا برای صبر نیست
دل تنگ می شود و من در اندیشه ی سودای تو به تنگنا می آیم
دل تنگِ من، رحمی بورز
شاید که...
گند نزنید به مهم بودنتون ....
شعرهایم
در تب چشم هایت می سوزند
و به امید آمدنت
غریبانه به راهت چشم دوخته اند
بیا جامه ی عشق را
بر تن واژه هایم کن
که نفس کشیدن
در هوای نگاهت
آرزوی شعرهای من است
مجید رفیع زاد
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون ،ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است،
پس دیگر چه داری چشم ؟
ز چشم دوستان دور یا نزدیک...