شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
یکدفعه نگاهی سنگین را بر تنم حس کردم. همان لحظه که برس را لای موهایم پایین می کشیدم و مست تماشای آسمان بودم. آبی مدهوش کننده! با چند تکه ابر بزرگ در حال بازی با باد . پیرزن همسایه ی روبرو بود....هر روز صبح وقتی برای برس کشیدن موهایم، روی بالکن می آیم، می بینمش، که یا در حال آماده کردن میز صبحانه ی روی بالکن است و یا روبروی پیرمرد، نشسته و با هم به بیرون زل زده اند. و من هر بار, حس میکنم پیرزن با حالتی پر از نفرت و تأسف و پیرمرد با چشمانی گنگ و ...
نکند که نمانی ، بروییاز همه کس سیر شومدر اوج جوانی من پیر شومنکند که نمانی ، برویاز همه دلگیر شومدر اوج سراء به یکباره غمگین شومنکند که نمانی ، برویدست ِ دلم رو بشودمرگ و این زندگی ام بسته به تقدیر شود...
این مرگ استکه به جای مازندگی می کند.....
قُرصِ ماهی که تو هستی وُاثرِ مرگی که من می چِشَم اش...!حادیسام درویشی...
قدمی دور شویمی رسد سلامِ من به مرگقطره ای ، سر ریز کُند جامی که پُر است... .حادیسام درویشی...
رفتن وُ مرگپایانِ فُروغِ عشق نیستستاره ، سال ها از پسِ مرگ می درخشد...حادیسام درویشی...
قلب راپهن است فرشِ قرمزی برای مرگعشق وُ جنگیک اتفاقِ مُشترک اند...حادیسام درویشی...
به آب های آبی آرام فکر کن عزیزدلم. به بادهای نیمه گرم بهاری. به شکوفه های سپید سیب. به عطر شیرین کسی فکر کن که نمیشناسی اما یک روز بی خبر از راه می رسد. به گنجشکهای درخت خانه مادربزرگ فکر کن. به برف، روی کاجهای پارک ساعی. به رقصیدن فکر کن، به باهار نارنج ، به ساقه های نورانی علاقه، به دست های نوازشگر. به روزهای خوب فکر کن. به آرامش، به کبوتر، به یک سفر کوتاه دلخواه. به گرمای خانه مادر فکر کن، به حرف و سکوت و سیگار و مستی پدر. به بودن فکر کن، به ز...
همه ی عمردرد را زندگی کرده بودمرگ را زندگی کرده بوداینباردرد را به خاک می سپاردشایدزیستن جای دیگری باشد....شایدیک جای دیگریک جای بهترخانه اشرو به آفتاب و آرزوهایش باشد...درد های من نگفتنی است.......
بیهوده دل بستم به رؤیایترؤیای عشقی خاص و جنجالیعمریست دلخوش کرده ام خود رابا این خیالِ خامِ پوشالی🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳همواره این بود آرزوی منڪه فاتح شهر شبم باشیقسمت نشد " آری" نشد قسمتهمواره در تاب و تبم باشی🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳اینروزها اینگونه ام بے توبر بالِ بادِ هرزه ے شبگردتجویزِ دڪتر جاے داروهاستشب پرسه در پس کوچه هاے درد🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳لعنت به این فریادِ زیرِ آبای مرگ بر شب های تڪراریلعنت به این حالِ منِ بی توام...
عاشق چشم و ابرویت که نیستم من به قصد مرگ...دوستت دارم !!!...
هرسال ما بدون آگاهی از سالگرد مرگ خود عبور میکنیم...
در قسمتی از این کره ی خاکی جمعیتی ساکن اند به نام "مهرزیستان" که هنوز مهربانی را بلدند!زبان اشاره شان لبخنداست و فرهنگشان شادی بخشیدن؛دین شان در چشمهاشان قابل عبادت است و به زمان حال اعتقاد دارند؛فکرکردن به گذشته را مکروه میدانند و آینده را خود می سازند؛در قلمرو آنها عدالت در انسانیت حکم می کند و همه چیز را در "ما" می سنجند نه تو و نه آنها!انگشتان اشاره شان را به سوی کسی نشانه نمی روند و دوست داشتن بی دلیل را جزء آیی...
چون سرو خمیده ام که دارد غم برگدر چشم توام ولی گرفتار تَمَرگخِشت دلم از فراق تو ریخته چونفرسوده عمارتی که لَم داده به مرگ...
زندگی، طلوعی درخشان است. من نمی فهمم چرا مرگ نباید طلوعی حتی درخشان تر باشد....
از تو چه پنهانگاهی به او فکر می کنمو مثل کودکی که با سبدی بزرگستاره ها را می چیندغمگین می شومنمی دانم چه کسی به من گفته بودکه ماه درون حوض زندانی نیستیا خورشید کارش این نیستاینهمه از کوه بالا بیاییدکه فقط مرا بیدار کندشاید خودم فهمیده بودمکه سبدم خالیستو ستاره هاهر بار که دستم را بالاتر می برمبیشتر چشمک می زنندراستشاین روزها که به او فکر می کنمبیشتر می ترسمو فهمیده امهر که دست او را بگیرددیگر به زندگی برنمی...
اگر مرگ وجود نمی داشت هیچکس زیر بار زندگی نمی رفت و کسی مرور ساعات و ماه ها و هفته و سال ها را تحمل نمی نمود !یگانه چیزی که باعث شده است زندگی کنیم ترس از مرگ است و بر اساس این ترس ، زندگی را تا پایان سالخوردگی تحمل می نماییم ......
من عاشقانه ترین حرف های پاییزمکه از درخت دلت مثل برگ می ریزمبه گام های تو بسته است مرگ و زندگی امبه زیر پای تو یک برگ خشک ناچیزماگر که گریه امان داده بود ، می دیدیکه از طراوت سرشار عشق لبریزمبه جای آن که مرا له کنی به پای غرورچه خوب بود که کاری کنی که برخیزم...
مرگ تنها یک باربه سراغ آدم می آید _اما ؛عشقبارانپاییزهر روزهر ماههر سال...
تادوست داری امتا دوست دارمتتا اشک مابه گونه ی هم می چکد زِ مهرتا هست در زمانهیکی جانِ دوستدارکی مرگ می تواندنام مرا بِروبد از یاد روزگار؟؟؟.....
هزار سال پس از سکوت مناین چکاوکان عاشق قلب من!میان تن کبود غروب، طلوع می کنندهزار سال پس از سکوت مناین سبز درختان تناور دست های مننم نمک، از زیر پوستم قد می کشندهزار سال پس از مرگ مننجوای عشق من میانتمام شالیزارهای وجودت می پیچد!هزار سال پس از سکوت منهزار سال بعد من.......
برای دل بستنباید دلت رابه دلش گره بزنی!یکی زیر ..یکی رو ..مادربزرگم می گفت :"قالی دستبافت مرگ ندارد......
قدمگاه..جهان من اینجا بودپیدا کردن ردپای گنجشکمیان هیاهوی پاهاآمدنْ نیامدنِ پاییز بودقدمگاه روشنی ...در عصری که رو به اتمام استو هیچ چیز تمامیتِ این تباهی را کاهش نمی دهدجهان من اینجا بودکه ناگزیر بودمبه پیدا کردن لبخندو جستجوی چشمان تومیان هیاهوی چشم هاآمدنْ نیامدن مرگو لذتِ افتادن در رختخوابی خنککنار جانی نزدیک به جانم ...جهان من اینجا بودمیان رفتنْ نرفتنناگزیر بودن به ماندنو هیچ چیز تمامیت این تردی...
مرگ باید سپید باشد تا روسیاهی زندگی برودمرگ آغاز هر چه آغاز استدر مسیری غریب و یک طرفهزنده بودن همیشه معجزه نیستزنده باشی و زندگی نکنی؟مرگ آغاز هر چه پایان استاشتباهی درست در خلقتآدمی دین و مذهبش به کنارآدمی هر چه هست انسانستمرگ پایان هر چه آغاز استخیر و شر، شایعه، خرافه، دروغرسم دنیا نبوده این باشدشکل گهواره ای شکسته شدهمرگ پایان هر چه پایان استپوچ تر، بد قواره تر از هیچشعر بی قافیه غم انگیزست؟شاعر...
معشوقم.. لابلای خطوط نامه ات از هوای گرفته یِ لندن،گلایه ها داشتی و در پایان بی هوا پرسیده بودی از خانه چه خبر....راستش هفته قبل مرغ عشق کوچمان مُرد...همان که پرهای آبی خوشرنگی داشت.. همو که عاشق تر بود و تو با ذوق میگفتی نگاهش کن...چقدر شبیه آسمان پس از باران است.بعد با ذوق نگاهم می کردی و میگفتی چقدر شبیه تو هست... معشوقم یادم هست گفته بودی مرغ عشق ها بدون جفتشان می میرند... من تمام هفته گذشته دلهره مرگ مرغ عشق دیگرمان را داشتم... بی نوا از صدا...
کرونا همه دنیا را درگیر کرده استاما من غرق در صدا و حرفهای توامبیخیال از هیاهوی مرگ و بیماریمن با تو زیبایی زندگی را میبینماخبار هشدار مرگ میدهد وفاصله چند متری را توصیه میکنداما من بدون فاصله از تو غرق در آرامشمدنیا با کرونا غرق شده اما من غرق زیبایی و آرامش چشمان توامهروقت ترس از کرونا به سراغم می آیدباز با حرفهای تو غرق در آرامشممن برای مرگ احتیاجی به کرونا ندارممن با نبود توست که میمیرماخبار دنیا را بیخیال من حال خوب و ب...
من ازگوشه ی چشممشن می ریزدهر روز....و تو با گوشه ی دست هایتفقط گوشه ی دست هایتخانه ای شنی ساخته ایچطور می شود با تن بیابان شدهاز لحظه ی کوچک سبز این درخت راشقرض گرفتچطور می توانیمدریا را بغل بگیریمبریزیم روی صورت هایمانو با موهایی شنیلبخندی نیمه ریختهبر ساحل بگشاییمما مرگ را شب به شب حمل می کنیمو امشبآن عقاب پیر بخت برگشته به شانه اتفرود خواهد آمدمنم و دریا و لبخندنیمه ریخته ی شنی...
با رفتنت اندوه مرا جشن گرفتیچشمان تو انگار نمیخواست که باشمآن روز که "جانم" شد هان و بله فهمیدمتوفیر ندارد، چه باشم چه نباشم دلگیرم و باران شده سهم شب و روزماین زندگی فرسوده شده، دادرسی نیستهربار نپرسید برای که سرودی؟اشعار تَرَک خورده ی من مال کسی نیست من بی خبر از حال و هوای همه هستمساکت ترم از غنچه ی قالیِ اتاقمکم حوصله ام، حوصله ام را نخراشیدای کاش بیاید مرگ زودتر به سراغم...
وقتی میمیریم ما را به اسم صدا نمیکنند و درباره ما میگویند: جسد کجاست ؟و بعد از غسل دادن میگویند :جنازه کجاست ؟وبعد از خاک سپاری میگویند: قبر میت کجاست ؟همه لقب ها و پست هایی که در دنیا داشتیم بعد از مرگ فراموش میشهمدیر ، مهندس ، مسؤول ، دکتر، بازرس...پس فروتن و متواضع باشیم...نه مغرور و متکبر...پس به چه مینازید؟!عارفی گفت : آنچه ازسر گذشت ؛ شد سرگذشت!حیف بی دقت گذشت؛ اما گذشت!تا که خواستیم یک «دوروزی» فکرکنیم!بر درِ ...
دیروز فضول خانم مُرد.راستش دوست ندارم آن خدابیامرز را این طور خطاب کنم،نه این که حالا مرده و دستش از دنیا کوتاه شده، آنموقع که به بهانه های مختلف می آمد دم خانه هم دوست نداشتم به او فضول خانم بگویم.این اسمی است که همسایه ها روی او گذاشته اند.از وقتی که مُرده،احساس آرامش نمیکنم.مدام حس میکنم توی خانه است و روی همین مبل،رو به روی من توی سالن نشسته.گاهی حتی صدای راه رفتن اش را می شنوم.دیروز که دستانم را زیر شیرآب می شستم،حس کردم روی توالت فرنگی ن...
رسیدن ،مرگ استنرسیدن،تنهاییو چه غم انگیز است حکایت مردی کهبه تنهایی رسیده باشد!...
اگر چمدان ها از اندوه بی پایانِ سفر می گفتنداگر جاده ها از محو شدن غم انگیزِ رد پاها می گریستنداگر نامه ها از خوابِ خاموشِ خود بیدار می شدنداگر دستهای ما دست ازخداحافظی می کشیدندو چشمهای ما قهر را بخاطر نمی سپرنداگر خاطراتِ بلاتکلیفمان زندگی را بر مرگ ترجیح می دادنداگر قاطعانه رویای خواب آلوده حضوری بی قید و شرط را در آغوش کشیده بودیماگر یکدیگر را، همانگونه که بودیم پذیرفته بودیمآیا باز هم از چیزی بنامِ عشق می هراسیدیم؟باز هم از...
مکالمه زندگی با ما طولانی ، مداوم و رمزگونه است... حال ، جواب های ما به زندگی لزوما باید کوتاه ، مختصر و عمیق باشند... نوع نگاه ما به زیستن و در حال ْ زندگی را زندگی کردن ، تا آنجا که عمق ِ نیاز روحی و عاطفی روزمره مان را سنجیده بجوییم... (هرچه در جستن آنی آنی...) براستی در هر لحظه از عمرمان به چه میزان در عمق خود فرو میرویم؟ ...دیدگاه اگزیستانسیال یالوم به زندگی ، عشق ، آزادی ، ترس و مرگ.. همینقدر مختصر و در گذار از حال ِ انسان معاصر تعریف شده.....
و بهای عشق ، دوست داشتن استدوستت می دارم ای که بودن ات مرگ را به تاخیر می اندازد.......
تو را آنگونه دوست دارمکه بیماری لاعلاج ،مرگ را ......
مردی کاملکه مرگ را انتخاب نکرده اما برای رهاییِ راستی، مرگ بر او نازل می شودو وقتی مرگ بر او نازل شد در مقابل آن جا نمی زند.رفتاری دارد که باید داشته باشد و با پذیرش مرگِ تلخِ خودشهید راه رهاییِ راستی می شود...آیین "سوگ سیاوش" در ایران بازتاب های بسیاری داشته است و گویی هر سال سیاوش همانند ققنوس از خاکستر خویشسربرمی آوردزنده می شودو باز می میردو باید به سوگش نشست..."سیاوش" در فرهنگ ایران یک شخصیت مذهبی به ...
از همین جا...به تو ای دور از من ....دورترین نقطه ِ امکان از منبه تو ای... رفته به هجران از من ...از همین نقطه... شروعت کردم ...تا همین فاصله ... پایانم شدامتداد ِ بودنت تا دور دست .......خط پایان ِ نگاهم ...گُم شدبه تو ای دورترین فاصله ام...به من از خویشتنم ْ نزدیکی...تا کجای قصه ام می مانی...تو خودت میدانی...این... فاصله های ممتد...هرگزش نیست مرا... پایانی...
در اوقات بسیاری از افراد یا حداقل نصف شان، این تفکر مصمم و قطعی آمده که سریعا از خود خلاص شوند و بعدها قتل خویش را به عنوان خودکشی در پاره ای از مکالمات افراد قرار دهند. بعنوان کسی که تقریبا که چه عرض کنم، کاملا این احساس را به خود دیده و در تلاش برای راهی آسان ، سایت و نوشته ای نیست که نخوانده باشم، باید بگویم اگر کسی هست که اکنون این اندیشه ی به ظاهر پوچ اما برنامه ریزی شده را دارد، سخت بازیچه شده است. بله، اگر فکر میکند که با بریدن راه تن...
در دلم خواستن مرگ کسی نیست، ولیکاش هر کس به تو دل بست بیاید خبرش!!!...
از مرگ چه می دانیگندیدن به گاه سکونحتی اگر برکه باشماز درد چه می دانی؟مرگ تدریجی خود را به تماشا نشستنحتی اگر دریچه باشمو از زندگی؟شهامت پروازی که هیچگاه نداشته امحتی اگر پرنده باشم...
عاقبت میهمان یک نفریممرگ با طعم تلخ شیرینی...
سوخته-باغی که نوبهار ندارداز نفس باد انتظار ندارددست مرا بر نسیم کاش ببندندپای دلم در جهان قرار نداردغیر دم و باز دم چه کرده برایم؟سینه ی من عرضه ی هوار نداردخواب کجا بود؟ از هیاهوی انسانیک شب آسوده روزگار نداردمعنی امید چیست بر ورق عمر؟نام بزرگی که اعتبار نداردیک نفس از سینه ام نرفته کماکانجای دگر غصه کار و بار ندارد!!آمده ای با سپاه و غافلی ای مرگکشتن این مرده افتخار ندارد...
توی شب های سرد هر پاییزدلقکی گریه می کند یکریزرفتن از خانه یادشان رفتهکت و شلوار روی رخت آویزباید این بار انتخاب کندزود از بین چیزها یک چیزدرد خود را چه خوب می داندکه به خود مرگ می کند تجویزتاج و تختی به هم زده دردشصد غلام سیاه و چند کنیزتا که این تخت را براندازدروی دستش گذاشت تیغی تیزبه زمستان نمی رسد امسالفصل پاییز از تهی لبریز...
ماهی را رها کناین نوازش بی آب یعنی مرگعلی گلشاهی (ورژیرا)...
.خنده اتدستی ستکه مرگِ مرا هر روز دورتر می اندازد......
چشمانت شروع حادثه بودحادثه ای که منجر به مرگ شد!مرگی که درون چشمان تو اتفاق افتاد ومرا برای همیشه درون چشمانت دفن کرد!!...
تو شیرینی چو سیگاری که قبل ازترگ می چسبدپر از سم نفس گیری، که باشی مرگ می ارزد!!...
آه...جوانی ام چهخویشاوندیِ نزدیکیبا فرسودگی داشتبی بیداریمرگِ عمری را دیدمکه رنج هایش دراز با لبخندی کوتاهو غم هایی بس جادار بود....
گاه می اندیشمخبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟آن زمان که خبر مرگ مرااز کسی می شنویروی تو را کاشکی می دیدمشانه بالا زدنت رابی قیدو تکان دادن دستت کهمهم نیست زیادو تکان دادن سر را کهعجیب!عاقبت مرد؟افسوسکاشکی می دیدم..من به خود می گویم:چه کسی باور کردجنگل جان مراآتش عشق تو خاکستر کرد؟...
این بار عاشقانه هایمتفاوت دارندزندگی می کنند برای نیامدنت،روزی که مرگ با من بخوابدو تو از حسادت بمیری....