پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کاش دردآنقدر کوچک بودکه پشت میز یک کافه، می نشستچای می خوردساعتش را نگاه می کردو با عجله می گفت: خداحافظ!تارا محمدصالحیاز کتابِ رودخانه ای در آفریقا...
نصف قهوه ات را که نوشیدی بیا فنجان هایمان را عوض کنیم در کافه های شهر نمی شود یکدیگر را بوسید...
یادش بخیر آن روزهاعصرهای پائیزپاتوق من چشم هایت بودیک میز و دو صندلی روبروی همغروب کافه درفنجانی لبریز از شعرو عاشقانه هایم که نوش نگاهت می شد!...
درست است دراین روزهای دونفره کسی را ندارم تاعاشقانه هایمان راباهم قدم بزنیم ...اما خداروشکر همچون تویی را دارم که متکی به گرمای جیب های خودمان قدم بزنیم وبه این تنهایی بخندیم!توهستی تا برای اینکه حسادت امانمان رانبرد به کافه رفته و دوستانه چای بخوریم..میدانی درست است عشق نیست اما درحوالی منوتو بدجوری رفاقت پرسه میزند... ....
نقش مهمیدر این نمایشنامه ندارمقرار است اودر یک کافه کوچکآن طرف میز بنشیندو مناین طرف میزنباشم...
تو در خیالم رقصیدی و تمام کافه های شهر تخته شدند...
کافه ای کنجِ دلم ساخته ام، منتظرتسال ها خیره به در، چشم به راهت بودم...
با خودم قرار گذاشته ام، به وقت تمام بی خیالی ها، توی تمام کافه ها، خیابان ها، کتابفروشی ها...خودم را به صرف انواع قهوه و نوشیدنی و موسیقی و شعر؛ دعوت کرده ام و به قدم زدن روی تمام سنگفرش های پیاده روهای این شهر...قرار گذاشته ام با خودم و با آسمان و با ابرها،که رهاتر از همیشه در آسمان های خیال، پرواز کنم و در آغوش ابرهای آرامش، بخوابم.و بخندم،و آرام باشم... قرار گذاشته ام با کبوترها، گربه ها، گنجشک ها،با برگ ها، با قاصدک ها، با گل ها.....
بانو! بگو که کافه ی دنجِ چشات کو؟من خسته ام... نشونیِ اون کافه رو بگو!...
گفته بودم می روی دیدی عزیزم آخرش !سهم ما از عشق هم شد قسمت زجرآورشزندگی با خاطراتت اتفاقی ساده نیست !رفتنت یعنی مصیبت ، زجر یعنی باورشجای من این روزها میزی ست کنج کافه هایک طرف سیگار و من ، یاد تو سمت دیگرش....
امشب دلم هوای آن کافه را کردهکه چایش از مهر توو قندش محبت تو باشدو تنها مشتری کافه من باشم … ....
آی عاشق ها که در کافه نشسته شاد و خندانیدیک نفر سینگل دارد میسپارد جان ز تنهایی......
اگه ولنتاین کسی رو نداری باهاش بری بیرون و هدیه رد و بدل کنی غضه نخورخیلی شیک واسه خودت یه کادوی باحال بخر،بعد برو کافه ای جایی،شاهانه برای خودت قهوه سفارش بده و عاشقانه به خودت تبریک بگوکی میتونه عزیز تر از خودت باشه واسه خودت؟(ستاد دلداری به سینگلای بدبخت)...
کافه ای بی حوصله ام...با میزهای یک نفره...و قهوه های لال...سال هاست...در من...خبری از آمدنِ عشق نیست.......
حرف هایمان را زدیمو چای مان از دهن افتادچراغ های کافه را هم که خاموش کرده اندو هنوز زیباییتبند نمی آید......
این عینک سیاهت را بردار دلبرماین جا کسی تو را نمی شناسدهر شب شب تولد توستو چشم روشنی هیجان استدر چشم های مااز ژرفنای آینه ی روبه روخورشید کوچکی را انتخاب کنو حلقه کن به انگشتتیا نیمتاج روی موی سیاهتفرقی نمی کند ، در هر حالاین جا تو را با نام مستعار شناسایی کردندنامی شبیه معشوقلطفاآهوی خسته را که به این کافه سرکشیدو پوزه روی ساق تو می سایدبا پنجه ی لطیف نوازش کن...
امشب این کافهمست تر از من استروى تمام صندلى هاتو نشسته اى...