متن گذر زمان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات گذر زمان
پختگی امروزت خرمن روزهایی است که فکر میکردی نمیگذرد. به آینهات بگو خانهام از ابرها گذشته، من از تداوم آفتاب میگویم؛
ذره ذره آب مى شویم و هیج نمى فهمیم از گذر زمان ما به یکباره نمى میریم آرام آرام در حال مردنیم واین قانون زندگى ست؟؟زیبایى پشت آلودگى ها مانده و زشتى و سیاهى سیطره انداخته بر همه جا؟!نگاهت سفیدی وزردى نور رو نمى بیند !همه چیز تیره و مات...
ما درختان کهن
که سالها
همصحبت رودها بودیم،
چه زود
تسلیمِ
آبیاری قطره ای شدیم..
_ زندگی
ردّ پایی ست
که محو می شود
روی شن های ساحل،
پیش از آن که
موجی دیگر
برگردد..
زمان زیادی گذشت تا اینکه فهمیدم همیشه اونی که میخوای نمیشه فهمیدم هر کسی باهاته الزاماً دوستت نیست فهمیدم کسی که تو نگاه اول ازش بدت میاد یه روزی میشه صمیمی ترین دوستت و بلعکس هرکی زبونش نرمه دلش گرم نیست هرکی میخنده بدون درد و غم نیست ظاهر دلیلی...
ردّ پا روی برف کوتاه بود
باد آمد،
انگار
هیچ عابری
عبور نکرده است..
به هر نفس ز وجود شرار میگذرد
باز نگرکه چنین بیشمار میگذرد
گو فکر از آن شب وبه یاد روز حساب
عجب ز بندهی غافل، که کار میگذرد
صدای هُدهُد جان به گوش میگوید:
که زود باش، که محشر بی امان میگذرد
طلوع زمان نشانِ غروب جان ماست
چرا دل...
دنیا خود هیچ ست
و جهانش حبس جان های شماست!
من از شهر ارواح
شنیدم
کله ها با خاک گفتند
باد خزانِ نکبت ایام، ناگهان
بر باغ و بوستان شما هم بگذرد!
تو می دانی زین کاروانسرا
بسی کاروان گذشت
اگر نهصدو پنجاهِ نوح را هم اینجا بمانی
در آخر...
یادمان باشد:
شاید روزها تکرار بشوند اما آدمها تکرار نمیشوند...
آرام باش این غصه هم خواهد گذشت
هرجور باشد بیش و کم خواهد گذشت
با هرچه داری در جهان دلشاد باش
آری غنیمت دان که دم خواهد گذشت
امروز محتاجم به آغوشت بیا
فردا که من آب از سرم خواهد گذشت
لبخند کوتاه مرا کشتی بگو
آیا خدا از این...
زمان، وهمی ست که در ذهن ما شکل میگیرد.
لحظهها چون سایهای بیصدا از کنارِ بودن میگذرند، بیآنکه به جا بمانند.
ما، در امتداد ناپیدای اکنون، میان خاطره و خیال، محو میشویم
رفتش چنان که باد، بیهیچ اعتنایی
نامم ز خاطرش، چو گردی بر گذر افتاد!
می آیند و می روند و میگذرند
روزها را می گویم
چه خوش باشد
چه ناخوش
بیرون بکش
غزل واژه های ناب زندگی را
با تکانش دل تنگیهای چسبنده
وگرنه آنچنان هواری خواهند کشید
و دوره ات خواهند کرد
و پیله خواهند بست
واژه های غمهای بی پایان زندگی
زندگی…
چون نسیمی که بر چهرهٔ دریا لغزید و رفت،
چون سایهای که در آغوش غروب گم شد،
چون فانوسی که پیش از رسیدن سحر،
آخرین شعلهٔ خود را در تاریکی رها کرد…
ما رهگذران این پل لغزانیم،
گذرگاهی که نامش را "زمان" نهادهاند،
سرگردان میان سایهها و نورها،
در...
"رودخانه ی بی رحم"
گاهی، زمان مانند رودخانهای بیرحم، بیوقفه جاری میشود،
و ما در کنارههایش، تنها نظارهگر لحظاتی هستیم که بیصدا از دست میروند.
چشم باز میکنیم، و میبینیم که فرصتها چون برگهای پاییزی بر آب افتادهاند،
رؤیاهایی که میتوانستند به حقیقت بدل شوند، در جریان بیپایان زمان گم...
"همسفرم تنهایی"
قطار آرام از ایستگاه میگذرد، صدای سوتش در سکوت عصرگاهی طنین میاندازد. پنجرهها قابهایی از دنیا را به تصویر میکشند، هر لحظه پردهای تازه از مناظر باز میشود؛ درختان، رودخانههای آرام، خانههای دورافتاده، همه در گذرند، اما من ثابت ماندهام در میان این تغییرات.
در این سفر، تنهایی...
نگاهش به آینه افتاد. صورت، دیگر آن طراوت جوانی را نداشت. خطوط، مثل رد پای زمان، روی صورتش جا خوش کرده بودند؛ هر خط، انگار یک خاطره بود، یک خنده، یک شب بیداری. موهایش هم دیگر سیاهیِ سابق را نداشتند؛ رشتههای سفید لابهلایشان خودنمایی میکرد. دستها، همانها که یک روز...
بگذر و بگذار تا هست تو نیست شود
تا نیست تو هست شود
تا این دم تار خیال تو در بازدمت سپید شود
بگذار و بگذر
بگذر و بگذار
تا تمام نیست تو هست شود...
چقدر طول میکشد که انسانها بفهمند،
روزهایی بر آدمیزاد میگذرد که حتی
سر تکان دادن هم برای او دشوار میآید...