متن احساسی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات احساسی
در پرده ی راز، عشق پنهان شده است/
آوای دل از فریب لرزان شده است/
هر خاطره ای که در دلم می جوشد/
در آینه ی شکسته حیران شده است...
....فیروزه سمیعی
ماه است اسیرِ چنگِ دیوار هنوز
خورشید امید در قفس تار هنوز
فریادِ خموشِ زندگان در شبِ درد
اندوهِ زمین است و گرفتار هنوز
فیروزه سمیعی
آمدنت
قصه ی پیوستن دو خط بود
دو خط موازی
که به جنونِ هم می رسند
و در نقطه ای خیالی
همدیگر را قطع می کنند
در مسیرت
کلمات می رقصیدند
حروف از هم می گسستند
و جمله ها
در فاصله ی بین نگاه هایمان
بازنویسی می شدند
لبخند تو...
در خطوط لبخندت
شعرها جان می گرفتند
و در نگاهت
حروف
از مرزهایشان عبور می کردند
تا داستانی بی پایان بسازند
داستانی که
در آغاز هر جمله
به تو ختم می شد...
فیروزه سمیعی
سکوت
قطاریست که با چشمان باز می گذرد
و ایستگاه ها
مسیرهایی که هیچ وقت به مقصد نمی رسند
اما در این میان
قلب من
همچنان صدایت را می شنود...
...فیروزه سمیعی
تو نقاش لحظه ها بودی
من شاعر رنگ ها
زمان در گذر بود
و رنگ ها بهم می ریختند
ما در میان دو بوم
و هوایی که از دست رفته بود
دست هایمان از هم دور می شدند
اما لحظه ها هنوز در هم تنیده ی عشق
این رقص همیشه...
کدام خاطره
از عطر آغوش تو می گذرد
که این چنین
چشمانم به شوق می گرید
کدام ستاره
در شب های تاریک
از نگاه تو روشن می شود
که من هر شب
خواب را
به امید دیدنت
به آغوش می کشم...
....فیروزه سمیعی
من پروانه می شوم
می نشینم روی دستت
در این باغ خشکیده
که زمستان لانه ساخته
و تنها ردی از عطرِ خاطرت
در هوا باقی مانده است
لبانم گم می شوند
در سایه ی نوری که
در میان تاریکی می سوزد
چشمانت
دریاچه ای بی نهایت از راز
که در...
پاییز در باد
یاد تو بر لبانم
غم را می برد
پاییز می رقصد
با برگ های افتاده
من در سکوت
طوفان بی صدا
در دل شب
یاد تو
خوشبختی ام بود
....فیروزه سمیعی
امروز
روز رو
گم کردم...
ساعت بیداری
تاریخ چند شنبه بعد از طبقه ی چندم
زنگ نشانی کتابی که می خوندم
پنجره ی آفتاب رو نمی بینم
فقط
پرنده ی پیچ و مهره خون
در
غباری که همه چنان در شهر زوزه می کشد
فراموشی گرفته حقیقت
فیروزه سمیعی
رنگِ چشم های تو را
در آسمان بافتم
پراکنده ی دریا
و من
در عجبم که نمی بینی...
.....فیروزه سمیعی
در آغوشم بگیر
چنان که هوای نفس هایت
تنهایی ام را
در هم بشکند
و تمام جهان
به وسعتِ نگاهت
خلاصه شود
آن گاه
مرا ببوس
آن گونه که هیچ اندوهی
در جانم نماند
و هر تپش قلبم
به شوق حضورت
جاری شود
فیروزه سمیعی
کودک درونم
بیشتر وقت ها بهانه دارد
دستش را می گیرم
می خندد
می گوید
بیا مرا ببر به سرزمین قصه ها
بیا دوباره بدویم
به آنجا که ابرها
بالش های نرم آسمان اند
و پرنده ها
دوستانی هستند
که داستان های خود را
با باد زمزمه می کنند
بیا...
اشتیاقی که در جانم شعله زد»
چون نسیمی به لب هایم بوسه زد/
دل ز حصار شب گریخت تا سپیده/
با خیال تو، هر ستاره را صدا زد....
....فیروزه سمیعی
تو همان جایی
که آرامش
از آن جا می جوشد
وقتی نباشی
جهان
خالی تر از همیشه است
نفس هایت
نبضِ بی قراریِ من
فیروزه سمیعی
گم شدم
در سکوتِ نگاهت
بی آنکه
راه بازگشتی باشد
تو آمدی
و هرچه نبود
بود
با تو
هر ثانیه
بی نهایت می شود
فیروزه سمیعی