شعر عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر عاشقانه
باز هم تب کرده احساسم ببین
ای خدای کوچک اشعار من!
می نویسم با تمنا با جنون
تا بخواند عشق بی تکرار من
باز هم می بوسمت در عطر گل
ذهنم از پروانگی سر می رود
ای تو تنها آرزوی قلب من
با تو رویایم چه زیبا می شود!
کهکشان...
و من چگونه ورق خوردم
بر صراحت خواب هات
که شکل تو را آویختم بر جنبش نورها
مریم گمار
دل به دریاها بزن حالا که دریا با من است
پیشِ من باشی یقینأ کلِ دنیا با من است
ناز کم کن، با دلم بازی نکن، لطفا برقص
عشق زیبا میشود وقتی تماشا با من است
ارس آرامی
آیینِ دل تو، مهربانی ست، عزیز
در سینه، بهار جاودانیست، عزیز
هر لحظه نگاهت به دلم می گوید
عشق تو دلیل زندگانیست، عزیز
چشم های عاشقت شد شاعر این مثنوی
حرف هایی دارم ای زیبا که باید بشنوی
خوب من! دلخواه من! ای اولین و آخرین!
هیچ می دانی خدای من شدی روی زمین؟
هیچ می دانی که عشقت شد دلیل بودنم؟
قلب من هستی و با من زنده ای دور از تنم!...
از آن شب مِه آلود به بعد که رفتی
دودش به چشم خودم میرود
وقتی از روی عادت
چند پُک آخر سیگارم را برایت نگه میدارم
آروین شاه حسینی
کنارم بمان
که خدا به حرمت تو کنارم مانده است
.
آروین شاه حسینی
درخت بی سرو سامان شده است بعداز تو
پرنده سر به گریبان شده است بعد از تو
بهار دست تکان داد ودور شد از من
هوا ،هوای زمستان شده است بعداز تو
هزار پنجره ی پُر غبارم وانگار-
-زمانِ قحطی باران شده است بعداز تو
کسی که آینه دار سپیده...
تا سر به هوا هستم و همراه ندارم
راهی به جز افتادنِ در چاه ندارم
چشمان پُراز گریه ی تقویمم وبی شک
یک پلک زدن فرصت دلخواه ندارم
از نعره ی پُر آتش آن کوه مِه آلود
جز چند نفس شعله ی جان کاه ندارم
مانند سپاهی که پریشان...
تا قبل از تو
هیچ کس،هیچ کدام از
پُرتره های نقاشی ام را نمیخرید.
-آروین شاه حسینی
بهانه می آورم
وقتی سر نوشت دستم را میگیرد
تا از دستان تو جدا کند
-آروین شاه حسینی
در لحظاتی که کنارت نیستم
دریایی از عسل هم
دل شوره هایم را شیرین نمیکند
آروین شاه حسینی
آمدی جانمٖ به قربانت صفا آورده ای
درد بی درمان قلبم را دوا آورده ای
با خودم گفتم ملک ایام هجران شد تمام
آمدی خوش آمدی جانی مرا آورده ای
بویِ شور انگیزِ باراڹ می دهی
با نگاهت بر دلم جان می دهی
بسڪہ خوب ومھربان و صادقی
بر دلم عشقی فراوان می دهی...
دعوت
تمامِ زندگانی دیدنِ توست
دلم گرمِ چراغِ روشنِ توست
مرا دعوت به آغوشِ دلت کن
که جانم بسته بر جان و تنِ توست
سپیده اسدی
مهربان
لبم را تا به مهرت باز کردم
به نامت عشق را آغاز کردم
چو دستم را به دستانت سپردم
ز شوق روی تو پرواز کردم
-اعظم کلیابی
-بانوی کاشانی
در تهرانی ترین حالت تهران
در آن دود و دم
و خفقان
در آن لحظه ی سوت و کور و غمگین
دوستت خواهم داشت
در میان رود سِن
در هیاهوی خنده های بی امان
دوستت خواهم داشت
قدم زنان
در بهشت سن سپاستین
در میان تپه های سبز
و ساحل...
طلوع همه با توست
و غروب بی تو
بگو چگونه زاده نشوم
در وطنی به نام آغوش
و شعله نکشم
با آتش چشمانت
وقتی جنگ تنگاتنگ با تو
به انقلاب ابدی می انجامد
و دهان ماهت
به کلمات تاریک دستانم نور می فشاند
آنگاه که بی وقت سر می زنی...