همه سر خوش از وصالت/ من و حسرت خیالت همه را شراب دادی و مرا سراب دادی
چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری نه به انتظار یاری نه ز یار انتظاری
ستارهها نهفتم در آسمان ابری دلم گرفته، ای دوست! هوای گریه با من . . .
دلم گرفته است... به ایوان میروم وانگشتانم را بر پوست کشیدۀ شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد بُرد پرنده مُردنی است... پرواز را به خاطر بسپار.
می توان همچون عروسک های کوکی بود با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید می توان در جعبه ای ماهوت با تنی انباشته از کاه سالها در لابلای تور و پولک خفت می توان با هر فشار هرزهء دستی بی سبب فریاد کرد و گفت آه ، من...
در تمام طول تاریکی ماه در مهتابی شعله کشید ماه دل تنهای شب خود بود داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید
“ما چون دو دریچه روبروی هم آگاه ز هر بگو مگوی هم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آینده عمر آیینه بهشت اما آه بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه اکنون دل من شکسته و خسته ست زیرا یکی از دریچه ها...
“قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟ از کجا، وز که خبر آوردی؟ خوش خبر باشی، امّا، امّا گرد بام و در من بی ثمر می گردی. انتظار خبری نیست مرا نه زیاری نه ز دیّاری ، باری، برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس، برو آنجا که ترا منتظرند.
باز آمدم به خانه چه حالی! نگفتنی دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض پیراهن پلید مرا باز شسته بود انگار خنده کرد، ولی دل شکسته بود - رفتی مرا به خاک سپردی و آمدی؟ تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر می خواستم به خنده در آیم ز اشتباه اما خیال...
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زود تر می خواستی حالا چرا
خوش به حال انار ها و انجیر ها دلتنگ که می شوند می ترکند
من آن انجیر نارسی بودم که دستان تو مرا از آن درخت کهنسال جدا کرد...درخت مامن من بود،آرامش گاهم بود.در آغوشش بی هیچ هراسی میزیستم،اما من پشت به احساسش،تو را برگزیدم و خود را به دستان گرم تو سپردم.عطر آن دست ها مرا عاشق و از خانه ام دور ساخت...تو...
دنیا کوچکتر از آن است که گم شدهای را در آن یافته باشی هیچکس اینجا گم نمیشود آدمها به همان خونسردی که آمدهاند چمدانشان را میبندند و ناپدید میشوند یکی در مه یکی در غبار یکی در باران یکی در باد و بیرحمترینشان در برف آنچه به جا میماند رد...
فرقی نمیکند پنجه طلایی آفتاب باشد یا انگشتهای خیس باران این پنجره دیگر جواب سلام آسمان را نخواهد داد وقتی قرار نیست تو از این کوچه بگذری
با بهترین آدمای دنیا هم که بری بیرون و بهت خوش بگذره بازم ته دلت اونی رو میخواد که نیست
هیچ وقت بی خداحافظ کسی را ترک نکن نمی دانی چه درد بدی است پیر شدن در خم کوچه های انتظار ورود
برایت می نویسم دوستت دارم میدونم که نمیدونی ! ولی میدونم که مى خونی! آرزوم اینه: نخونده بدونى️
آدما زود فراموش میشن ، تقصیر از آدم ها نیس دوست داشتن ها دروغه !
برایت شعر می گویم که امشب شام مهتاب است من امشب با تو می گویم همه ناگفته هایم را دمی با تو به سر بردن خودش آرامشی ناب است... شب بخیر
اون یه دروغ گوئه ولی این قسمت بد قضیه نیست... قسمت بد اینه که من هنوز دوسش دارم.
معلم میدانست،فاصله چه به روزمان می آورد که به خط فاصله میگفت خط تیره
بی تو تاریک نشستم تو چراغ که شدی ؟!
و دلی که میگیرد ، بی هیچ دلداری....:)
با تو چه زندگیایی که تو رویاهام نداشتم