سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
آخر همان شد که نبایدمیشد آخرهمان رفت که نباید میرفتامروز همش این اهنگ رو تکراربود امروز لباسای تنم سیاه بود انگارکه لباسامم فهمیدن تو نیستی قلب دردو این بغضای لعنتی رهام نمیکنه مرورخاطراتت کارهرروزمه بی هوا ازخونه زدم بیرون تو دل بهار قدم میزنم گاهی نفسم با این آهنگ بندمیره هنوزنبودتو باورندارم فکرمیکنم کنارمی ودستمو گرفتی اما تا به خودم میام میبینم تنهام منم و خیابون و درختا و جیک جیک پرنده ها که با آهنگ میخونن همه دنیافهمیدن که دل ودلدارمن نی...
دردم دوا کنبر در میخانه من کردم نگاهیدیدم آنجا عاشقی رو به خداییگفت ای معشوق من تا کی جداییمن که تنها مانده ام بر این دوراهیخانه و کاشانه را کردم فراموشآتشم خاکسترم را کن تو خاموشحال و روزم را ببین دیوانه گشتمچند روزیست خانه و آن خانه گشتمیا بیا ساقی بشو روزم به راه کنیا اگر دیوانه ام دردم دوا کن...
دلتنگ توأم یار دل آزار، کجایی؟!مجنون شده ام مرهم بیمار،کجاییدر دام توأم تاکه نفس میکشم انگاراز تو شده ام در تو گرفتار کجاییایوان دلم خیره به ماهت شده شبهامهتاب شبم، مونس و غمخوار، کجاییفکری که به حال من بیچاره نکردییادت شده بر سینه ام آوار، کجاییشبها گذر از کوچه یادت شده کارمتنها شده ام، عابر دلدار کجایی؟!دلتنگ توأم خواب به چشمم که ندارمخاتون شبِ شاعر بیدار، کجاییعمریست که بر جان و دلم شعله کشیدیخاموش نشد آتش...
من خسته از زمین و زمان هستم حتی من از خودم به خدا سیرمدر یک غروب خسته ی تابستان در یک اتاق ساکت و دلگیرممثل کسی که منتظر مرگ است در ساعتی که ساعت اعدام استدارم به مرگ می رسم انگاری از زندگی ؛ زمین و زمان سیرماحساس می کنم که به سلولی افتاده ام نه راه فراری هستنه پیک مرگ می رسد احساسم این است این که در غل و زنجیرمدر دشت سوت و کور غروبستان همسایه ی سکوت شدم آخرمانند گرگ قریه ی تاریکی تحت تسلط و نظر شیرمشیر است او به اسم به عن...
تنها رفیق من نگرانم که روزگاراز من تو را بگیرد و تنهاترم کند دکتر علی دینی پور (ایلیا)...
ای گل خوشبوی من دیدی چه خوش رفتی ز دستدیدی آن یادی که با من زاده شد بی من گریختدیدی آن تیری که من پر دادمش بر سنگ خورددیدی آن جامی که من پر کردمش بر خاک ریختلاله ی لبخند من پرپر شد و بر باد رفتشعله ی امید من خاکستر نسیان گرفتمشت می کوبد به دل اندوه بی پایان منیاد باد آن شب که چون بازآمدی پایان گرفتامشب آن ایینه ام بر سنگ حسرت کوفتهغیر تصویر تو در هر پاره ام تصویر نیستعکس غمناک تو در جام شرب افتاده استپی...
خوش می روی به تنها تن ها فدای جانت...
چه رفتن ها که می ارزد به بودن های پوشالیچه آغوشی، چه امّیدی به این احساس تو خالی؟کبوتر با کبوتر مانده اما از سر اجباردر این دنیای تودرتو، تو دیگر از چه مینالی؟یکی را دوست مى داری که او دنبال غیر از توستکجا دیدی جهانی را به این شوریده احوالی؟کلاغِ آخرِ قصه هنوزم مانده در راهستبرای آخری زیبا، دگر پیدا چه تمثالی؟بمان تنها که تنهایی به این تن ها شرف داردچه رفتن ها که می ارزد به بودن های پوشالیشاعر: محمد لالوی...
ابراهیم سلطانی:آدم هایی که برای مدت خیلی طولانی تنها بوده اند، گاه زودرنج و پرتوقع و گلایه مند می شوند. تنهایی جزیره ای ست که گاه باید به آن سفر کرد، اما نباید به آن مهاجرت کرد، در آن اقامتِ دائم گزید و شهروندش شد....
انسان تنها ؛ خانه باشد یا سفر ؛ تنهاست !...
دنیامی تو مثل نفس میمونی هر جا همرامی میدونی تموم زندگیمی دنیامی دیگه چی بگم بمونی و نری؟!شاید شد شاید موندی و دوباره هرچی باید شدنگو هیچی رو به راه نمیشه شاید شد… دیگه چی بگم بمونی و نری؟ نگاهم کن یه نگاه تو میتونه زندگیم باشه! تو که بودنت میتونه دلخوشیم باشه بذار حس کنم همیشه دارمت دیگه داره بد میشه ولی من نمیخوام از تو یک قدم دور شم! بخوامم نمیشه جز تو با کسی جور شم… دیگه چی بگم بمونی و نری؟ توی دلم آتیشه نمیخوام بدون...
موضوع : از دل برود هر آنکه از دیده برفتهمیشه که نباید از خوشی ها ی خود گفت ، بگذار یک بارم از تلخ ترین روز هایمان بگویم . آن روزهایی که کل شهر را با هم قدم می زدیم ، آن روزها که هیچ وقت تصور نمی کردم روزی غریبه ترین آشنایی باشیم که دراین شهر هستیم . اما کی می دانست که تو دیگر در کنار من نیستی و من تنها چگونه مبارزه کنم با هجوم زیادی از خاطره ، این انصاف نیست که خاطراتمان دونفره باشد و من تنها با آن ها مبارزه کنم . تو حتی روحت هم خبر ندارد از...
نجیب زاده کسی است که هیچوقت فراموش نمیکند تنهاست....
هیچکس در روز سختی در کنار من نماند سایه هم تا بر زمین خوردم مرا تنها گذاشت...
یک زمان تنها بمانی تو ز خلقدر غم و اندیشه مانی تا به حلق...
کتابفروشی هاارزشمندترین مقصد افراد تنها هستند آلن دوباتن تسلی بخشی های فلسفه...
اگر تنها نبودی می توانستم تنهایی ات را بغل کنم حیف تنها تماشاچی شدم...
فکر میکردم میتوانم خودم را کنترل کنم اما دیدی؟! دیدی با وجود تمام مقاومت هایم ،همرنگ جماعت شده ام؟!ناخواسته گره خورده ام به پیچ و تاب موهایت... مانند تمام عاشق ها دلتنگ شده ام برای منحنی لب هایت هنگام لبخند زدن و بریده بریده حرف زدنت هنگام خندیدن...دیدی همرنگ جماعت تنها شده ام...؟! دیدی؟! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
بیخیال باش جان دلم!بیخیال تمام نبودن هایشان....بیخیال تمام بغض هایی که در خلوت شکست و کسی اشکمان را پاک نکرد!بیخیال تمام روزهایی که منتظرشان بودیم تا حالی از دل سوخته ما بگیرند!بیخیال همه اینها...سخت بود،ولی گذراندیمتلخ بود،ولی یاد گرفتیمفهمیدیم دوست داشتنشان توهماتی بیش نبود...و در نهایت،همان کسی که گمان میکردیم نجاتمان میدهدقلبمان را له کرددستمان را رها کرد...ودیگر سراغمان را نگرفت!!ما خیلی دیر فهمیدیم که چقدر تنهاییم!.....
نباید می گذاشتی بی تو ماندن را یاد بگیرم،آنقدر نبوده ای و با فکرت تنها مانده امکه خیالت را بیشتر از خودت دوست می دارم…پریا دلشب...
در میان شکوفه های گیلاس قدم می زدمعطر شکوفه ها بوی تو را می دادو تنها من بودم که در این تنفس سبزتنها قدم می زدمگنجشکان با هم آواز عشق می خواندندو تنها من بودمکه با خاطراتمان قدم می زدمناگهان بغضم ترکیدو خیالم پر شد از نگاه های توو حرف های عاشقانه ی چشمانتحرف می زدم و حرف می زدیو گذر زمان دیگر حس نمی شدگویی از جهانی دیگر آمده بودیمو به این زمین تعلق نداشتیم.الان هم همین طور استمن با بغضی چند ساله در این تنفس سبز تنها ...
ارنست همینگوی :من میدانم که شب مثل روز نیستمیدانم که همه چیز فرق می کند ، موضوع های شب را نمی توان در روز بیان کردبرای اینکه دیگر وجود ندارند ، و شب ممکن است برای مردمانِ تنها ، همین که تنهایی شان آغاز شد ، وحشتناک باشد....
طبیبانم چه می دانند؟ دردم دردِ تنهایی ست. تو نبضم را بگیریبی گمان آرام می گیرم....
«بردار پای خود را» از عشق نا امیدم، بردار پای خود راکی طعم آن چشیدم، بردار پای خود!! کردی چه صورتم را، در زیر پا لگد کوب از صورت سپیدم، بردار پای خود راهرگز نبوده یوسف، در خانه ی زلیخا خود جامه را دریدم، بردار پای خود را تیغ و ترنج شیرین، من محو قامت تو فرهاد سر بریدم ، بردار پای خود را دیگر نمانده جانی، در جسم خسته من از بام تو پریدم، بردار پای خود رارفتم غریب و تنها ، از باغ گیسوانت هرگز گلی نچیدم، بردار پای ...
به مثال ماه میشوی دور از من اما... تنها نه • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
چنان تنهای تنهایم، که حتی نیستم با خودنمی دانم که عُمری را، چگونه زیستم با خود...
«سکوت بغض»چه سکوتی گرفته بغضم راانگار که مرده است بیخ گلومی فشارد حنجره حرف راتا صدای سینه را خاموش کند ...و آرام در خود فرو بریزدتنهایی پر هیاهوی خیال را ...کز کرده در کنج زندان سینهو شوق آزادی را در خود کشته استاما همیشه گوشه ی خیالش آسوده استمیان شکسته های دل ، خدایی استکه نگاهش بند می زند شکسته ها را ..... .. بهزاد غدیری...
بیا بتاب به من عشق جان منکه بی تو تیره شده آسمان منبیا که ناز مرا کس نمی خردکه بسته است درِ این دکان مننگذار در غیبت ات فرو ریزدمیان هر شب من بامیان منندیده ای در عرض نبودنت چقدر طول کشیده زمان مننشسته ام تنها، گرچه در جمع شان غزل، غریبی و غم؛ دوستان منشب چنان عقابی فرود می آیدبه جان و بی رمقِ آشیان مندو «ماه» بود، یکی رفت یکی مردکنار پنجره در استکان من...
ما همه تنهاییم!مادرم تنهاست! خوب می دانم که در تنهایی اش گریه ها می کند و در آخر غذای شورش را گردن حواسی می اندازد که جمع نیست!پدرم تنهاست! تنهایی اش مثل مادرم از چشمانش چکه نمی کند. تنهایی او در گره ابروانش حبس شده... در دست های پینه بسته اش...برادرم تنهایی اش را توپ می زند... شوت می کند و در آخر تنهایی اش گل می کند و حیف کسی نیست که گل را به او تقدیم کند.خواهرم تنها تنهایی است که تنهایی اش را جار می زند. تنهایی های او لغت می شوند و شعر....
قرقاولی تنهایم!زیبا و جسور،اما دلشکسته،،،مزرعه ای سبز، خانه ام بودکه پاییز راه در آن نداشتناگهان دروگرهاتابستان م را زمستان کردند...لیلا طیبی (رها)...
هوا گرگ و میش بود... خورشید دلتنگ ماه تنها و دنیا خسته تو کجا بودی؟!نویسنده:کتایون آتاکیشی زاده...
منم تنها، تویی تنهاتر از منمنم دریا، تویی دریاتر از مناگر من ماهم و تو آسمونیببین بازم تویی بالاتر از من...
سراغ تو را از ماه می گیرمستاره و شب تاب می گیرمسراغ تو را...از همه جا و همه کس می گیرمشاید در گوشه ی یک آینه تنها باشیرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
تنها؛خیابان های تهران را زیر پا می گذارم.می اندیشم:--دخترکان لبنانی،پای درخت های سیب،یا،،،دوشیزگان فلسطینی،،،--در سایه سار پرتقال هابا کدامین کابوس معاشقه دارند؟! لیلا طیبی(رها)...
آسمانِ دل منمهتابی استو توچون ماهدر آن تنهایی......
می گفت آدم ها به قدرِ تنهایی شان در روزهای سخت زندگی، تنها هستند. که شاید زندگی، سخت ترین لحظه ها را پشت سر هم روی سر کسی حواله کند. که گاهی در سختیِ اول شاید آدم هایی باشند اطرافت و در سختی دوم و سوم، خودت بمانی و خودت.می گفت آدم های دورت را خوب است که محک بزنی.که نگاه کنی هنگام گریه، شانه هایی که به تو تعارف می شوند بیشترند یا تشرهای "خودت را جمع کن، خسته ام کردی"می گفت آدم ها عموما موقع جشن نامزدی و فارع التحصیلی، وقتی کارنامه ...
من به بی رحمی حادثه های زندگی اعتقاد دارم این که اتفاق میوفتن تا بهم بزنن تمام معادله هات رو تو یک حادثه بودی از اون جنس هایی که نه میشه گفت تلخ نه شیرین ! مثل وقت هایی که پرستار بخش رو به روت وایمیسته و میگه خدا و شکر دخترتون سالم به دنیا اومد ولی همسرتون ...کاری از دست ما بر نیومد ! و قبل این که به خودت بیای تنهات میزاره با یک اتفاق ترش که هرگز نمی فهمی جمع شدن چهره ات از لذت بود یا ....تو نمی دونی ولی قبل از تو جمعه به جمعه کوله س...
تنهایمشبیه مهاجرانی که در غربتدیوار سفارت کشورشان را در آغوش می گیرند_________________برشی از کتاب کلیدها...
شبِ یلدا نزدیک استپائیزی که منتظرش بودیددارد تمام میشود ...مگر قول نداده بودید در پائیزِامسال عاشقانه ای را رقم بزنید؟!چه شد؟!باز هم جرأت دوستت دارم گفتن را پیدا نکرده اید؟!پائیز امسال که با تمامِ بی بارانی اش گذشتاما بعید میدانم زمستان بی برف و باران باشد. ..زیر یک چتر تنها؟!!!.......
لبخندت...تفسیر شعرای مولاناست...با تو دلم گرمه...بی تو جهان تنهاست......
عشق چیست ؟جز آنکه زن همدمی باشد برای مرد و مرد تکیه گاهی برای زن ! یعنی فهم و اجرای این نیم خط آنقدر سخت است که همه تنهایند ؟!...
من در هوای تو با غمت چنان برگم که رهگذاری زیر پا گذاشته در کوچه ای که بادتشویش خود را در آن ، جا گذاشته یک شب هزار شب هم می شودوقتی من هم بدون تو مرا تنها گذاشته ...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
تنها رفیق من تو این دنیاستپیراهنى که از تو جا موندهپیراهنت هم مثل من تنهاستچشماش رو به جاده واموندهتو باد با یاد تو مى رقصممى چرخم و از خود رها مى شمپیراهنت هم رقص من مى شهبا دامن تو پا به پا مى شمحال و هواى مبهمى دارمچن وقته رفتى، هیچ یادم نیستحوّاى من دنبال کى رفتىتو شهر ما یک دونه آدم نیستدیدى دلم مجنون شد آخردنبال تو هر جا که تونس رفتکوها و دریاهارو برهم زدهر جا که ردى از تو دونس رفتانقدر تاره روزهاى من...
ﻣﻮﺭﭼﮕﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺩﺍﻧﻪ ﺟﻤﻊ می کنند ، ﺯﻧﺒﻮﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺧﺎﻧﻪ می سازند ، ﭘﺮﺳﺘﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ می روند ؛ ﺁدم ها ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺏ حرف می زنند ، ﺗﻨﻬﺎ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺟﻤﻊ می کنند ، ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻔﺮ می کنند ؛ به راستی ﮐﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﺗﻨﻬﺎﺗﺮﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﺖ ......
تنها،مرگ خود را می نگرددر کالبدی خالی از احساس؛زنده به گوربا چشمانی بازدر مسلخیمسخ شبمرگی.......
باتو یه روز ، اینجا بهشتم بوداین روزا اما جز یه زندون نیست.می سوزم از عشقت و میدونمآتیش تو بعدش گلستون نیست.ماگم شدیم هردو تو این جادهدیگه امیدی به رسیدن نیستتو بی تفاوت می گذری از عشقراهی برام جز دل بریدن نیست.دل می کنم از تو واین رویادل می کنم دیگه از احساسمتا آخرش موندم به پات هرچندراهی نذاشتی تو دیگه واسمچشماتو بستی روی دنیام کهبگذری راحت از دل سادمچیزی نمیگی و نمی دونمتاوان چی رو با تو پس دادم.تقدیرمه ...
مرا از چشمهایت دور مکن ای هرگزترین عاشق بگذار تا دلم را بردارم و به دریا بزنمتا دیگر از یادم نرود که شنا بلد نیستم وعاشق تری نکنم اینگونه که در ازدحام هیچ می ایستماز خدا تنهاتر می شوممرا از چشمهایت دور مکن ...جلال پراذرانسفیر اهدای عضوفعال محیط زیست...
زیستن در این شهر دیوانه به من آموخت آدم راحت تر است زمانی که تنها باشد می تواند زندگی کند. با کسی بودن آن هم وقتی تورا نفهمد سخت می گذرد. گرچه این شهر شلوغ است ولی باور کن آن چنان جای تو خالیست که صدایت در جای جای این خیابان ها می پیچد. این را فهمیدم که این شهر شلوغ کمی دیوانگی می خواست اما ما زیادی دیوانه بودیم. کمی عشق می خواست اما ما زیادی عاشق بودیم. این را خوب فهمیدم که ما هیچ سیاست زندگی کردن را در این شلوغی شهر نیاموختیم. بیا برویم... شه...
گنجشک هستم ، بر درخت تو غزل خوانمبر سفرهٔ قلب تو من ، امروز مهمانم از هیچ شعری بی تفاوت رد نشد چشمممن تشنه هستم در پی اعجاز بارانمهر روز من پاییز می بینم در این دنیامن سالها در انتظار یک بهارانمروزی مرا با سنگ می رانی ازین شاخهگاهی در آرامش کنار چشمه سارانمبا یک نگاهِ سرد ، تَرْکِ شاخه می گویمبا یک نشانی از تو بر ، این شاخه می مانمسرد است اینجا ، برف باریده ، منم تنهاسردی نکن تو با من و از خود نرنجانم...
هیچ چیز نمی دانم !از این دنیا هیچ چیز نمی دانم، حتی از قلب آدم ها. فقط میدانم که تنهام ، به طرز وحشتناکی تنها ؛ هیچ شومینه ای دیگر هرگز شاهد حَشر و نَشر دوستانه من با کسی نخواهد بود ... ما آن قدر می ترسیم ، آن قدر تنهاییم که نیاز داریم برای بودن مان ، از بیرون دلگرم شویم یا به هر حال پشت مان به چیزی گرم باشدکسی را میخواهیم تا این باور را به ما بدهد که ارزش زنده بودن ؛ زندگی کردن را داریم ...از کتاب سربازخوب...