متن مرگ
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مرگ
با تشویقهای گاه و بیگاه مردم
غمهایت فراموش نمیشوند خرگوش!
نه رها میشوی
نه میمیری
سعی کن
زندگی کنی
از کلاهی به کلاه دیگر
این جهان
یک سیرک مضحک است...
میان ماندن و رفتن،بهارِ عمرِ من طی شد
نمی خواهم مردد باشم از این بیشتر،کافیست.
نیامد خم به ابرویم ز خنجر های بیگانه
ولی تا پای مرگ رفتم به لطف آشنایانم
[بە یاد سامی شورش]*
بخواب عزیزم!
زمین یکپارچه یخ زده
باد خوابیده
رود کفش هایش را کنده
و شب از سرما می لرزد.
بخواب عزیزم!
در این شهر،
فقط مرگ بیدار است...
----------
* از شاعران معاصر کُرد
شعر: گوران مریوانی
ترجمه: زانا کوردستانی
اکنون می خواهم کمی بیشتر بخوابم، نام آن را ابدیت بگذارید.»
نامه خودکشی نویسنده لهستانی، ابوت ۱۸۸۲📜>
گاهی به مرگ فکر می کنم. به اینکه زندگی چقدر کوتاهه، به لحظه هایی که تموم می شن و جا می مونن. نمی دونم خوبه یا بده، ولی حس می کنم یه جور یادآوریه. انگار مرگ بهم میگه: «هی، یادت نره زندگی کنی، یادت نره به آدمایی که دوست داری...
گُلی
میانِ مین ها روییده است
اما
جایی برای اُمیدواری نیست
جز
پا نهادن بر گُل
جای ادامه نیست برای امید
همیشه
پای یک «مرگ» در میان است
«آرمان پرناک»
ای پرشنگ* نازنین گریه نکن!
من خوب آگاهم که گریه درد آدمی ست
گریه ذوب شدن درون است
گریه تازه شدن زخم است
از این رو گریه نکن!
زیرا تو که گریه می کنی
آسمان می گرید، زمین می گرید
رودخانه، دریا، کوه، طوفان همه خواهند گریست
شعر، برگ، باران،...
[عشق]
عشق و کودک همچون یکدیگرند،
لبریز از شیرینی و گریه!
عشق و زندگی همچون یکدیگرند،
ناگاه می آیند و به ناگاه می روند!
عشق و مرگ همچون یکدیگرند،
این خرقه ی حیات در برت می کند و
آن پیرهن کفن برایت می دوزد!
عشق و خدا همچون یکدیگرند،
نه...
همچون خاشاکی در باد
روزی مرگ،
می آید و به نزد عزیزانم، می بَرَدم
مُبدل به قاب عکسی می شوم و خاطره ای
و در چشمانِ عده ای هم اشک تمساح!
فقط و فقط
در چشم انتظاری های یک زن،
برای همیشه، گودو* می شوم!.
----------
* اشاره ای به...
زیباترین آغوش، آغوش ما بود!
ولی افسوس که زندگی،
آن پیرمرد خرفتی شد
که کنترل تلویزیون را از بچه هایش می ستاند
و شبکه را از موسیقی خوش آوا
به شبکه خبر پر از مرگ و نیستی می انداخت.
شعر: سارا پشتیوان
ترجمه: زانا کوردستانی
ای مرگ بیا برای بُردَنم آماده مُردَنم
بیا بدون مامور ...
به گمانم شرم حضور دارد عزرائیل ؛ بواسطه نزیسته هایم !؟!
هر روز
با تکانِ بوته ای
خال هایش را پاک می کند
و خودش را خاک...
پلنگِ دیروز
چه می دانست
فردایش
به مویِ بادی بند است
«آرمان پرناک»
صبح ها با موهای ژولیده از خواب بر می خواستند و
غروب ها با کوزه ای شکسته از چشمه باز می گشتند،
خواهرانم،
عطر گیلاس های نرسیده را تداعی می کردند،
بوی انتظار!
انتظاری که همچون پیچک از پنجره آویزان بود.
انتظاری که شبیه غبار مرگ بر برگ ها نشسته...
خواهر بزرگم می گفت:
- بگذار مرگ بیاید! گریه کنان بیاید!
چگونه نگریم؟! وقتی من می میرم و کسی نخواهد گفت دریغا!
من می میرم و مرگ من،
به اندازه ی افتادن سیبی کال،
تأثیری بر جاذبه ی زمین ندارد!
من می میرم و مرگ من،
به اندازه ی انعکاس...
زندگی یا مرگ
مرگ یا زندگی
فرقی ندارد کدام سو
بندبازِ خسته
فقط
آغوشِ باز می خواهد
«آرمان پرناک»
به قلقلک های عزرائیل در کودکستان
به دوپایی که در یک کفش
قد می کشند
یا به آینه ای که با چاقو
بر صورتش خواهد کشید
ادامه ی لبخندِ جوکر را؟
به کدام دیروز؟
به کدام امروز؟
به کدام فردا؟
به کدام بخندم؟!!!
«آرمان پرناک»
به ما که لطفی نداشت این زندگی
یادمان می ماند این گلایه ها
اگر بعد از مرگ فراموشی نگیریم
دردها را قطار کرده ام که بی وقفه ناله کنم
و از اعماق جان فریاد بزنم
عجالتاً وقتش که رسید
این کالبد بی جان را به خاک بسپارید
مابقی کار ؛...