پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
و بهار که شدچشم بگشاییمشایددر فصل شگفتیِ خوشآیندِ شکوفه هاگلی را بیابیمدر انتظارِ شاهزادهی کوچکش، بی تاب …...
من آنجا نیستمرها کن سنگِ گوشهی گورستان را!من آنجا نیستم!.وقتی باران میبارددستت را بر شیشههای خیسِ پنجره بگذار.تا گونههای مرانوازش کرده باشی! .این دستهای همیشه شوخِ من است.که هنگامِ بازگشتنت به خانه در غروبهای پاییزی.موهایت رابه پیشانیات میریزد، نه نسیم!لمس کن تنِ درختان جنگل را،برای در آغوش کشیدن من....این گرانیتِ گرد گرفته را رها کن!من آنجا نیستم!.زیرِ این سنگتنها مُشتی ...