جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
سر می رودگل از سبدعطر از گلباد از عطرچنان که تصویر از آیینهو زیبایی تواز چشم من....
در بلندترین جای شهردوستت دارم را فریاد می زنمجایی که بادها صدای مرا در گوش خیابان ها بپیچانند و پرندگان ادامه دوست داشتن مرا پرواز کنند......
چشم وا کردم از تو بنویسملای در باز و باد می آمداز مسیری که رفته بودی داشتموجی از انجماد می آمد...
موهاتو باز کنبگذار بپیچند در باداینجا عاشقیبا رقص گیسوان تو مست میشود......
بادام بمانستههرتا ولگه سرایتا ماباد هم ماند/روی هر برگی/یک ماه...
اجازه دارم دست وقتتان را بگیرم؟ شما که سرتان بلند است از عشق... شما که با یک گلِ لبخندتان بهار می شوند همه... به من بگوییدباران ببارد و آسمان شب نوشیده باشدو ابرها مست از خانه بیرون زده باشندتکلیف ماه چیست؟ستاره ها یخ های جامی هستند کوچک و منظم که آسمان نوشیده تا باد در باد، موی پریشان بخرد برای تقویم.و ماه تکلیفش معلوم تر از این نمی تواند باشد که «خورشید بار» بنویسد پاییز....
صدای نفسهای پاییز را می شنوی؟صدای بهترین فصل خدا می آید،غم و اندوه تابستانت را به برگ درختان آویزان کن،نگذار روحت را اذیت کنندآنها را به برگ درختان پاییزی بسپارتامثل آنها روی زمین بریزند،خودت رو سبک کن وغم و اندوهت را به برگهای پاییزی بسپار،مثل درختان که برگهایشان را به دست باد پاییزی می سپارند.........
《 در سه پرده 》۱ : پردهجنگ در جبههء دیوار استبا ادامهء حصرِ پنجَره ها...۲ : پردهپانسمانِ زخمِ عمیقِ دیوار هاست .۳ :جنگِ با پرده کارِ باد استیعنی ؛ که باد آزاد است...حادیسام درویشی...
من که گنجشکم دلم برگی ست در آغوشِ باد شیر هم باشم دلم میمیرد از دلتنگی ات......
حوالی تو را نمیدانماما اینجا باران با رویایی تو می بارد ؛شجریان با بغض بیشتریمی خواند؛باد روی مدار موهایت می وزدو بوی خاک آلوده به عطرتنت؛اینجا همیشه خزان استبهار من........
ساحل را ترک کردمبادبان ها را کشیدماما تو هنوز،در اسکله انتظار مرا می کشیدیر آمدیبا منطق من،نبودن با بودنِ فرضی،تعبیر نمی شودبه خانه ات بازگرددریا آرام و باد موافق استدر این هوا،دل به دریا سپردن،عالمی دارد...
به نبودنِ تو فکر کردمو فریاد کشیدم: «دنیا!واقعاً می توانی از این هم غم انگیزتر بشوی؟واقعاًمی توانی؟»به نبودنِ تو فکر کردمو کسی چه می داند؟پاییزهادقیقاً به کدام خاطره ات تکیه می دهمکه باد حریفم نمی شود......
من و یارمهیچگاههمدیگر را نخواهیم دیداو به باد پاییزی می ماندمن به برگی خشکاو باد است ، می آیدمن برگممی روم...
در ژرفای درونمنی لبکی محزون هستهر سال پاییز ،که می آید آن را بر لبش می نهدباد در هم می پیچد و چشم تنهایی خیسمی شود ....و انتظارم فرو می ریزدو حیاط شعرم آکنده می شود از برگ درخت .......
آرام شده اممثل درختی در پاییزوقتی تمام برگ هایش را باد برده باشد!...
با یک بغل داوودی زرد،از راه می رسیو زورق سیال قدم هایت،بر کرانه ای از ترانه،در گوش هایم، پهلو می گیرندپاییز،گام به گام با تو هر روز،رنگ به رنگ،خاطره می سازد،و با باد، در موهایت بازی می کنددر کولی قرمزت،هزار و یک شب، قصه و راز داریمرا می نگری و من،به یاد نگاه مغرور ماه به خودش،در برکه می افتمای عابر خسته ی من،تو از این خیابان دراز،هر روز از کنار من می گذریو من هر روز تو را می بینممحبوبه کیوان نیا(محبوب...
در عمق چشمان زنان تنهاقایقی لنگر انداخته استقایقی که نه میرود نه میماند...منتظر باد است...بادهای خوشنام آهنگیندر بادبانهایش...منتظر باد......
بادبا هزاران نغمه ی معطرآمده است ... روسری ات رابرداشته ای مگر ؟؟!!...
من دخترک سر به هوایی هستم در کنار توهمان که سراپا ذوق است و پر از لبخندآسوده خیال از دغدغه های فردادخترکی با دامن گلدار که موهایش را به باد سپرده و می خرامد چمنزار را...
یاس ها و مریم گلی هایباغچه ی سرزمین "صبح "چه دلبرانه ،رایحه ی خوش ِبودن را دست به دست باد میدهندو با کرشمه؛ گره از چین و شکن پلک ها، باز میکنند ،وقتی ک تو با عشق ب زندگی "سلامی دوباره میدهی☆...
♥ اندوه تو:یک شب دیریک شب تیره و دورناگهان،از پنجره اندوه تو را باد آورد! گشت، لبم از لبخند،،، -- خاموش!! عطر یادت؛ ای گل،،، -- آئینه باغ دلم را پر کرد! قفس گلویم شد؛ از آواز قناری پُر!بر دهانم امّا؛ زده شد، قفل خاموشی دیگر! ناگهان مهر دمید! شعلهٔ نور وزید!آسمان از صدایم پر شد!لبریز از شعر شد!!! (زانا کوردستانی)...
باد که می وزدطعم بوسه را با خود می بردولی یادش را بر گونه و لب هابه جا می گذارددرکدامین تند باد پنهان شده ای...
مسیر بادها راگیسوان تو تعیین می کند؛ابرهای بارانی در راهند!...
با هر "دوستت دارمی"که نمی گوییپنجره ها ترک می خورندباد می ترسدپاییز بارانی نداردو درخت برگ نمی ریزدتو با غرورت نظم طبیعت را همبرهم زده ای...
گوش کن اکنون صدایی را که نیستحرف های آشنایی را که نیسترازهایی را که میگفتم به باداعتمادِ نابجایی را که نیستگوش کن در اخرین دیدار هارفتن و اندوهِ پایی راکه نیستمن تمنّا میکنم پاییز راروزگار باوفایی را که نیستچشمهایم غرق احساسی عجیباین مه آلوداشکهایی را که نیستگوش کن لب های خاموش مرادردِ اندوه ِ رهایی را که نیستبا غمی هرساله عاشق تر شدنابتدا و انتهایی را که نیست .........
تا شهریور روزهای سبزش رادر تقویم می گُذرانَد ، تو هم بیا...!..می ترسم ورق ، برگرددروزگار ، آن روی زردش را زودتر نشان بدهدوَ تو هنوز راهِ رفته را کوتاه نیامده باشیبیا که بادها دستِ فصل ها را خوانده اند وخبر از پاییزِ زودرس می دهند...!...
پرپر شدم شبیه گلی در هجوم بادآن کیست تا بیاورد اینک مرا به یاد......
دهانت را که می بندی چشم هایت حرف می زنند آنگاه باد و بوسهدر هم می آمیزندو هزاران پرنده با لب های توبه پرواز در می آیند...
جمعه دخترکی غمگین است...که موهایش را باد نوازش میکند،نه معشوقش......
بدون شک جهان را به عشق کسی افریده اند ، و بهار را به عشق ترانه !چه بهارقشنگی وقتیباد میوزد و روسری یار را با خودش میبردچشم هایم محو زلف هایش میشودانگار زلف هایشاز جنس آسمان شب بود وقتی در سیاهی چشمانش غرق میشودم یک نور از جنس عشق نگاهم را درگیر میکرد فهمیدم هیچ کس نمیتواند به اندازه او مهربان باشد هیچ کس به زیبایی او خدا را در اغوش نمیگرفتاخر او ترانه بود عشق بهار ... !...
مرا نه آسمان برمی تابد نه زمیننه باد نه باراننه ماه نه خورشیدنه کوه نه دریا،توییکه به ماه و خورشید و فلکفرمان می دهیعاشقانه دورم بگردند...
هوا بد استتو با کدام باد می روی؟چه ابر تیره ای گرفته سینه ی تو راکه با هزار سال بارش شبانه روز هم؛دل تو وا نمی شود....
تو باد بودی ،من موج ...و من مدتهاستکه آرامم !...
اگر یک بار دیگردرودیوارهای این خانه ی لعنتیلمسم کنندبه خیابان می ریزمو روی مرده ی خودم چاقو می کشماصلا چه فرق می کندنعش کدام مردکجای این جهاندراز کشیده باشدوقتی کمرگاه زنی را به خاطر نمی آوردکه چقدر رقصیدن در باد را دوست داشتصحبت از سوسن و سنبل نیستصحبت از یاسمنی ست که لاب لایدفترش بوسه ها زخمی اندو دیگر هیچ رنگ قرمزی به او نمی آید....
خنده های باددر دشت پیچیدهلای گیسوان شقایقچه ساز عاشقانه ای کوک کردهباد می رقصد و می خنداندتا شایدلَختی آرام گیرداین گُلِ داغ بر دل نشسته...
آه ای عشق!ای پرنده ی سرکشکه بر شاخسارِ دلم می نشینی ومانند خاطره ایدر ذهنم بیدار می مانیتو لبخندی رنگارنگیتو آن الهه ایکه گُل های وحشی در دست داریتو آن درختیکه در حصارِ جانِ من غریبینه پرستویی و نه آوازیبا آشیان های ویرانِ آویخته بر شاخه هایت که اسیرِ بادند غریبانه می گریی...
با باد رفتم داخل پیراهن توآرام چرخیدم سپس دور تن تواز چاک سینه آمدم تا روی چانهآنوقت شد کارم فقط بوسیدن توآیینه ی چشمت نشانم داد روشنخیلی منِ من فرق دارد با منِ تواز تن در آوردم به تن چیزی اگر بوداصلاً چرا باشد لباسم دشمن توفرصت نبود از طُرّه ی مویت بچینمچین خورد راه من به سمت دامن تویک دانه از باغ تنت می چیدم اماصد شکر می گفتم به خلق اَحسن تومعشوقه ام محکم در آغوشت بگیرممردانگی کن تا شوم آبستن تو...
نام مرا بگذار بادبگذار به بوی توآرام بگیرم...
می ترسم از انگشت های موذی باد که یک شب،به تار موی تو بپیچد و تو از خواب های طلایی ام بپری من میان نت های خیالی خاموش...
باد اگر بودم از میان گندم زار ها و چنارها از میان شاخ و برگ ها و چمن زارها ، سراغ موهایت می رفتم سراغِ دامنت ، روسرے ات ، چادرِ گلدارت ....
روسری ام آبرودارترین پرچمی ستکه لذت پریشان کردن گیسوانم را از باد میگیرد......
تمام خنده هایم را نذر ڪرده امتا تو همان باشیڪہ یڪے از روزهاے خداعطر دستهایت،دلتنگے ام را به باد مے سپارد...️️️...
همه باران دوست دارنداما منباد را....باد که می وزد تنها چیزی که در خاطرم تداعی می شودیاد چشمان توست که تمام مرابه رقص وا میداردباد که می وزدروحم تا بلندای بادگیرهای شهر می کشاندو نگاهم میدوددر پی دیدارتدزدکیدر میان شاخه های کشیده نخیل هاکه عاشقانهسر بر شانه های هم مینهند تا چهارسویگذرگاه انتظارآه......منبا وداع میانهء خوبی ندارماما تو رفته ایو من هنوزحنجره ام را که فریاد می کنمتو رابلند بلند صدا میزنم و...
دل نگرانمبرای دشت های گندمی کهبا گیسوان رهای "تو" در بادپنجه در پنجه نشدند......
ساقه ی لادن در باد،وصیت نامه می نویسمبدونِ رازهایم...
شاید این تنبرای تحت تاثیر قرار دادنماناین همهاندوهگین شده استروزهاروی تقویمخسته می نشینندو من فکر می کنممثل اب فواره هاکه بعد از چشیدن شیرین ارتفاعسقوط می کننددو باره مرتفع می شویمباد کمی از تو رالابه لای پرده جا گذاشتهو ما چیزی جز تصویر جعلی آسماندر قاب پنجره ای قدیمینیستیمچین بر پیشانی زندگیمی نشیند این روزهابه وقت فواره ها...
منظومه ای میان ماستچشمان تو مهرچشمان من سیارهبر مدار تو می چرخمتابی به موهایت بدهیطوفان خورشیدی اتتمام مرا به باد می دهد...
کاش آسمان تمام این نواحیرنگ چشمان تو بودکاش ابربا رقص بادشکل نگاه تو میگرفتکاش هر روز خورشیداز افق دیدگان توسر می زدکاش این کاش هایمحقیقت داشت تاخاور میانه املبریز نوررویای صلح نداشتعشق رازندگی می کرد...
از تو فقط یک خواسته دارم،عطرش را موهایش راحتی اگر ممکن استخودش را برایم بیاور؛ای باد......
دوست دارمش ...مثل دانه ای که نور را ، مثل مزرعی که باد را مثل زورقی که موج را ، یا پرنده ای که اوج را دوست دارمش ... ️️️...