متن تنهایی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات تنهایی
تمام فنجان های قهوه دروغ می گفتند
تو من را دوست نداشتی !
انگار دلت میخواهد که یادگار باشی نه
ماندگار .
نه مکان
نه زمان
از هیچیک
خیری نرسید به ما
ما عقربهها
که در تُنگِ بیحوصلگی
شناکُنان
به دورِ خود میچرخیم.
خانه را بوی انتظار گرفته است
بوی شورِ خستگی
بوی موجِ بیوطنی...
نبودنت جور دیگریست؛
مثل فکر کردنِ من به تو
در کوچ تنهایی...
مرا که از پرده ی شب
به تو پناه می آورم
ببخش...
به زلال آب، به هوهوی بنفشِ
یک شعله
به آواز قفسی
که از گنجشک پُر است
به عاشقانه های فروغ که باد
در گوش دختر همسایه
لب می زد
مرا که اینگونه بی تاب توام
ببخش...
#رویا_سامانی
۲...
دوستت دارم،
اما نگفتم؛
زبانم توانِ شکستنِ جهانی را نداشت
که میانِ پلکهای تو
و خاطرهی گمشدهام
نفس میکشید
دوستت داشتم،
نه با واژه،
با نگاهِ طولانی به لیوانِ نیمهخالیِ آب،
با بستنِ آرامِ در
تا خوابَت نلرزد
دوستت داشتم
در ساعتهایی که نمیآمدی
و من
آمدنت را
از چینِ...
بسمه تعالی
مثلِ خــامان ، چون نظر بر ماهتـاب انداختیم
تا سحر ، مشتِ نمک بر چشمِ خواب انداختیم
قلبِ روی اَندود را شستیم با آبِ طلا
نور بر آبِ روان ، چون ماهتاب انداختیم
چشم را بستیم بر سرچشمه ی آبِ حیات
تشنه لب ، خود را به دریای...
دلم تنگ شده است…
مثل ماهی برای دریا ...
مثل پرنده برای پرواز..
تنگ تر از باغچه که به باران می اندیشد
عشق تو،
مثل نفسِ گرمی است
که در حنجره ی یخزدهٔ صبح جاری میشود.
کاش میآمدی…
من و تو،
دو نقطه بودیم در یک سطر بلند…
حالا فاصله،...
باز،
در این دوریِ همیشگی،
روزها نو میشوند…
هر ثانیه،
برگی است که از تقویم دل کنده میشود
و باد،
آن را به کویر میبرد.
راه،
ریسمانی سرد است
به گردنِ روزهای تکراری.
تو نبودی…
و من،
در ایستگاههای خلوتِ ،
ساعتها
قطارهای سوختهی خاطرات را
تماشا میکردم.
کاش باد،...
شب میآید،
با دلتنگی فراوان
. دلتنگی، مهمان ناخواندهای است که بدون در زدن، روی مبل می نشیند
و ساکت میماند.
سکوتش از هر فریادی بلندتر است
. به آسمان نگاه میکنی؛
ستارهها، زخم های کهنهی آسمانند که دوباره در تاریکی سر باز میکنند.
و تو در میان این همه...
زندگی کجاست در گرگ و میش
سپیده و طلوع...
بوی نان داغ نمیآید...
و نیز صدای پای عابران ..
صدای همهمه همسایه...
آواز بلبلان..
زمزمه جویبار ..
عطر بابونه و نعنا ...
و...
و دستی که با پیاله ی سفالی در آب فرو رفته است.
محروم مانده ام
در آغاز...
پاییز است.
شب،زودتر از همیشه میرسد، گویی عجله دارد تا تنهایی ام را زودتر در بر بگیرد.
سکوت،سنگین تر از همیشه روی شانه هایم نشسته.
و من،
در این سکوت وتنهایی....
به یاد تو میافتم.
به یاد آغازی که تو بودی،در میان این همه پایان....
دوری، فاصله ی جغرافیایی نیست.......
اینجا پرندهای در هوا نیست .
آسمان،به یک خاطرهی دور تبدیل شد.
نور،با نوک انگشتانش به شیشه میکوبید و بازمیگشت.
پنجره،
که روزی قابی برای پرواز بود،
اکنون تابلویی شد
برای تماشای مرزِ محکومیت.
و من،
پشت این دریچهی بیمعنا،
به تاریکیِ پشت دیوار خیره ماندهام
بدون تو
من بهار و شکوفههاشو نمیخوام
تابستون و آفتابشو نمیخوام
و پاییز و برگهاشو…
و حتی زمستون رو با برفاش نمیخوام!
روزگارم چون دریای غمی بود که ساحلی غمگین تر داشت
رو به هیچست دلم، فکر و خیالی دارم
از تبِ فاصله پیداست سوالی دارم
مینشینم لبِ پاییزترین برگِ درخت
پیله میبافم و رویای محالی دارم
دوری از حادثهی عشق تَرَکها دارد
عاشقم، میشکنم، قلبِ سفالی دارم
چشم بستم به تماشای دو خط باران-شعر
طاقتم خشک ولی اشکِ زلالی دارم
باز...
ای عشق!
مرا از یاد مبر
آنگاه که پناهی نمییابی
بر دامن گلدارم سرت را بگذار
تا کمی بیارامی...
ای عشق!
میخواهم زندگی کنم آزاد و وحشی!
بسان خروش غریب دریاها
بر شانههای آرام ساحل...
ای عشق! مرا از یاد مبر
هنگامیکه معنایت را
از وجودت تهی میکنند
و زندگی...
آغوش کسی مرهم درد من نیست
ای مرگ مرا گرم در آغوش بگیر
✍️هدی احمدی
دلتنگ که میشوم
دست به دامان شماره ات میشوم
و برای هزارمین بار متوالی، یک جمله درگوشم میپیچد!
"مشترک مورد نظرخاموش میباشد"
بی قرارتر میشوم،
و به سراغِ اولین یا بهتر است که بگویم آخرین
یادگاری ات میروم،
باز هم همه چیزمرور میشود
چشمانت...
دستانت...
خنده هایت!
آخ...
مرهم تیغ تغافل خون خود را خوردن است
بخیه این زخم، دندان بر جگر افشردن است
باده انگور کافی نیست مخمور مرا
چاره من باغ را بر یکدگر افشردن است
از سبکباری گرانجانان دنیا غافلند
ورنه ذوق باختن بسیار بیش از بردن است
لنگری چون بحر پیدا کن که روشن...
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست
گر چه با من مینشینی چون چنینی سود نیست
✍🏻 عسل صحاف قانع
باورت می شود کنار تو می توانم به میخ های اسیر شده در دیوار هم بخندم؟ هربار صبح که چشم هایم بار دیگر سعات دیدن پیدا میکنند و قلب نحیفم فرصت زیستن دوباره می یابد؛ همه چیز با من در صلح است و کائنات نوازشم میکنند....
سایهبهسایهی خیالت
سکوت تنهاییام را
قدم میزنم
چه دردناک است
غربت کوچهها را حسکردن
هنگامیکه یادت
در ذهن تمام بنبستها
تداعی میشود
خیالت
خیالم
چون دو فاخته سبکبال
از مرزهای آسمان عبور میکنند
و درونِ شیارهای پنهانِ زمان
به هزار تصویرِ موازی بدل میشوند.
هر بال،
دریچهای به جهانی ناشناخته
هر پر،
نقشهای از سرزمینهای خواب
و ما
در میانِ این تکهتکهی بیانتها
به شکلِ یک صدا،
یک نور،
یک سایه
یکی...