جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
- خوبم، تو چطور؟!خوبم؛شبیه فانوس کنج انباری،که دل پری از لامپ ها داردخوبم، شبیه گلدان کنار پنجرهکه با حسرتگل های آفتابگردان مزرعه را نگاه می کندخوبم؛ شبیه قایقی پیردر خشکی که می داند دیگر به آب نمی اُفتد خوبم؛شبیه کاسِتیکه سال هاست آواز عشق اش،،،در پس خاطره ها جا مانده خوبم اما؛--حال تو چطور است؟! (زانا کوردستانی)...
هی می گویند رفت که رفت...آخر تو چه می دانی...با رفتنش هستی مرا هم برد...!شده ام آواره ی خاطره ها...!...
می کشد خاطره های تو در این ماه مرا ماه خرداد،عجب داغ غریبی دارد.....
غم انگیزترین سکانس زندگی امجایی ستکه هیچ خاطره ای از توروحم را نوازش نکرد.همه جا به دنبالت بودمهیچ جا نبودی.و "هیچ"تنها چیزی ستکه بعد از توسهم چشمان منتظر من شد....
آه می ریزدبه دلمطنین ناله های خزانهمچون شاپرکی خستهدرونخاطره های دور و دراز عاشقیکجا رفتآن لحظه هایی که بر ناز نگاهمسجده میکردیو من ، میان آغوش تونبض دلتنگی راراهی مرگ خاموش میکردم..آه....اگر تو را یکبار دیگر بیابمبه شوق دیدارتدر میان بغضِ برگ های هزار رنگتو رابلند صدا خواهم زدتا عشقاز من و تو خاطره ای نو بسازداما.....اما افسوسکه درون فصل ها کاروانی ستغریبکه بی شکدر گردش ایاماز همهءرفتن ...
همه باران دوست دارنداما منباد را....باد که می وزد تنها چیزی که در خاطرم تداعی می شودیاد چشمان توست که تمام مرابه رقص وا میداردباد که می وزدروحم تا بلندای بادگیرهای شهر می کشاندو نگاهم میدوددر پی دیدارتدزدکیدر میان شاخه های کشیده نخیل هاکه عاشقانهسر بر شانه های هم مینهند تا چهارسویگذرگاه انتظارآه......منبا وداع میانهء خوبی ندارماما تو رفته ایو من هنوزحنجره ام را که فریاد می کنمتو رابلند بلند صدا میزنم و...
رفتم آسمان هارا تماشا کنمچشمانم به هرسوبه هوای بویِ عطرِ توتمام خاطره هارا گشتهبا یک چترکه خیس از سکوتِ باران خورده ی فاصله هاسترفتم باران ها را تماشا کنمسیلِ هجوم قطراتکه بر سرِ تنهایی ام می ریختو مراتا انتهای رویای دستانتعمیقبارها غرق خود می کردتمام خیابانکوچه به کوچهثانیه هاراهر سو به دنبال ردِ عطر نگاهتآزرده دل ،قدم زدماز عمقِ عمیقِ جانمتورا فریاد کردم در اشکچون بغضی فرو خورده و بی کساخر من زیر باران...
بعضی خاطره ها.....پیچک وار دورِ گلویِ زندگیمی پیچندآنچنان که گاهی در خلوتتجایِ اشک بایدکمی خون بالا بیاوریتا آرام شوی.......
ان زمان من هم جوان بودم بی خبر از این جهان بودمدر نظرم تو لطف خدا بودی مظهر عشق و مهر و صفا بودیتو شاد و من تیره روز رفته ای من هنوزخاطره تو کی میرود از یادم میدهد اخر عشق تو بر بادمسال ها بگذشت از ان زمان بی خود و بی هوده همچناندیده به ره دارم که تو باز ایی بهر دلم با راز و نیاز اییتو رفته ای من هنوز نگران شب و روزداغ فراغت بر دل خود دارم گریم و عشقت میدهد ازارم...
شهر جهنمی شده،غرق صدا و خاطرهبی تو چگونه رد کنم همت و یادگار را؟...
...مثل یک آدم کورکه زمین می خورداتفاقیبه پای تو افتادمهیچ خاطره ایاز این شیرین تر نمی شود.........
شب شبهای سراسرخاطره ستشب پیروزی دلشب بیداری صبحشب تب ، شب تابشب مهتاب ، شب عشق......
همه ی ما یه جایی، یه شهری یا کشوریُ تو ذهنمون داریم که دلتنگش میشیم..من بعد از خیابون ولیعصر تهران که برام پر از خاطره و نوستالژیه، عاشق این برج های دوقلو و فضای پارکش و حال و هوای آدم هاش هستم..جایی که تمام سالهای قبل بهم احساس دوام و زندگی میداد. هم دلتنگی هام رو دید و هم شادی هام رو..نمی دونم دیگه کی بشه که بتونم ببینمش اما همیشه تصویر قشنگش تو ذهنم می مونه..شما دلتون برای کجا تنگ میشه؟.....
دلم می خواست کوچک می شدمآنقدر که نبینی مرابه اندازه یک واژهسبک، بی وزن، پر از فریادیا می شدم آن سیگاریکه از سر تفنن کنار لبت بودو یا فضای اطرافتکه بار هزاران حرف ناگفته داشتدلم می خواست باد بودممی وزیدم به آرامیمو هایت را می کردم آشفتهیا می رقصیدملا به لأی انگشتانتبسان مهره های یک تسبیحاما نمیدانم چراخاطره ای شدمدر امتداد غروبی حزن انگیزدر کهنه ترین پستوی فکرتکه در لا به لأی دفتر زندگی اتغریبانه و بی کس...
تو را باور کردمطوری که در رویا همبرای هیچ کس اتفاق نیفتاده بودتو را باور کردمگذاشتم در قلبمکوچه،خیابان،شهرو حتی دنیایی بسازیکه تجلی بهشت باشدتو را باور کردمو مزه خوب زندگی رادر لبانت پیدا کردمکه هر کدام از بوسه هایتخاطره ای ست کهگریبان گلویم را گرفته استعشق چه می تواند باشدجز اندوهکه دیگر تلاش نمی کنددر من به وقوع بپیونددتا من هر شب دلتنگی ام را تیمار دهمرسم دلدادگی نبودتو با بی رحمی مرا ترک کنیو من نتوان...
بی تو مرداد فقطداغ دل خاطره هاست......
یک نفر هستکه خودش نیستولی خاطره اشصبح هر روز،مراسخت بغل می گیرد......
عتیقه باز بودخودم را نه ...!!!بلکه خاطره عشقم را می خواست تا در کلکسیونی از دل هایی که شکسته جای دهد و در روزگار پیری غبار روی انبوهی از عتیقه های جورواجور را با نفس های به تنگ آمده بزداید و سفر های ذهنی اش را به اتمام رسانداما نمی دانست تک تک روزهای عمر من بود که هیزم شومینه ی اتاق تنهایی اش شده بود ......
دلم گرفته بیا بی بهانه گریه کنیمبه یاد خاطره ای عاشقانه گریه کنیم ...میان جمع بخندیم از سر اجباربه حال غربت خود مخفیانه گریه کنیم...
این روز هاشبیه عطسه ای شده امکه می خواهی بیاید و نمی آیدشبیه خاطره ای دورو تو آنقدر بزرگیکه با اتفاق های کوچک غریبه ای...
شاید از فردا دوستت خواهم داشتمی دانیاز هر زنی به زنی سرایت که می کنمبه سختی تشخیص ات می دهمازنشانه های توتنها نیستی ات را می شناسمانگاروقت آن رسیده ست به جای آدم های مهاجرو قایق های غرق شدهدست های زیر خاک ماندهبشکه های مشکوک نفترنگ های ناعادلانه ی آدمیبه جای همه ی نیستی هااز هستیخاطره بسازیمبگذار خودم نگاه کنممادرم !چرا چشم های من رارها نمی کنی...
آنچه نامیدم نفسشد هق هقو سوگوُ قفسآنچه نامیدم انیسشد خاطرهدرملاقاتی به وقتِ قاعدهاز قلم افتاده دستمازنمک انباشته زخممازطلوع افتاده قلبمدور ازاین خودهای زیبادرتسلای محالهامانده ام با "م" مردیزنده ام باهجای امینمانده ام با نام یک "زن "آش دستم شد "محبت "رد قلبم شد "ندامت"قاتلم شد آن "صداقت"این چه روز و این چه احوال..!اشک را باچشم قسم نیستدست را با دست نمک...
زندگی بدون خاطره اصلا زندگی نیست....
زمان آدمها را دگرگون می کند اما تصویری را که از آنها داریم ثابت نگه می دارد.هیچ چیزی دردناک تر از این تضاد میان دگرگونی آدمها و ثبات خاطره نیست!...
بی رحمانه،ناگزیرباور کرده امتو دیگر اینجا نیستیحالا از خاطره ی عزیز دست هایتدر دست های بلاتکلیفمچیزی نمانده استجزشیشه ای بی عطرو عطری بی شیشه....
شرمنده که «بد موقع» دوستت دارم!من هیچ وقت آدم «به موقعی» نبوده ام...مثلا همین الان... می دانم چه قدر سرت شلوغ است؛ چقدر خوشحالی؛ چقدر از اینکه توی لحظه هایت وول نمی خورم شادی؛ اما دل که زبان آدمیزاد نمی فهمد حیوانی! ببخش که همین الان این صاحب مرده تو را می خواهد!میدانی؟ من هم گناه دارم خب...چقدر خودم را بزنم به آن راه؟ چقدر حواسش را پرت کنم آخر؟ چقدر این آهنگ های دونفره ی لعنتی مان را رد کنم برود؟ چقدر الکی حالم از پیراهن های مردانه چهارخ...
نگات گرم و تابنده و بی قرار…صدات روشن و زنده؛ مثلِ بهارمنو تازه کن؛ با دو خط خاطرهدوباره بخند و دوباره بباریه عمره خوشم با صدات، مادرمدلم رو می ریزم به پات، مادرم...
گاهی دلیلِ حالِ خوبمان رادر نگاهِ کسیدر خاطره ای دوردستجا گذاشته ایمکه دیگر به هیچ بهانه ایروبراه نمیشویم...!...
تو با همه فرق داری هرکس آمد...خاطره ای درمن جا گذاشت و رفت...اما توآمدی و...تمام مرا با خودت بردی !!️️️...
خاطره ها ، ازچشم نمی افتند با ر ا ن که می بارد تازه تر می شوند ...
در امتداد مسیر لبھای توھنوز،قھقھه میزنملبخند ملیحت راو عمری درقاب خاطره نگه داشته امتمام برق نگاھت رادر لحظه ی کوتاه دیدار......
به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،غصه هم میگذرد،آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند..لحظه ها عریانند.به تن لحظه خود،جامه اندوه مپوشان هرگز...!!زندگی ذره کاهیست،که کوهش کردیم،زندگی نام نکویی ست،که خارش کردیم،زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،زندگی نیست بجزدیدن یارزندگی نیست بجزعشق،بجزحرف محبت به کسی،ورنه هرخاروخسی،زندگی کرده بسی،زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دوسه تاکوچه وپس کوچه واندازه یک عمر ب...
صبح این ثانیه ی مبهم ِ مهردست در دست نسیمشهرک سادگی گمشده را می طلبدمن و این صبح لطیفدر میان این دشتدر پی ِ یک فریادروی یک پله ای از جنس بلوردفتر خاطره را برگ زدیمواژگانی زیبادر دل ِ سبز ترینصفحه ی این دفتر نابدر میان ِ صدها رنگ و ریامحصورندشاید این صبح لطیفسبدی عاطفه و مهر و صفا می خواهد....
... تا که این پنجره باز است، جهانی با ماستآسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماستفرصت بازی این پنجره را دریابیمدر نبندیم به نور،در نبندیم به آرامش پر مهر نسیمپرده از ساحت دل برگیریمرو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیمزندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است...زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوتزندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست...من دلم می خواهدقدر این خاطره را دریابیم.......
جمعه یعنی من باشم و ️چند خاطره ی بوسیدنی ات!...
دلتنگیمیتونه کُشنده ترین حال باشه،وقتیکه نداریش امّاتا دلت بخواد ازش خاطره داری..!...
گرچه این فاصله ها، خاطره ها را نو کردروز و شب یاد " تو " را در بغلم می گیرم...
هر نقطه از این خانه، یک خاطره است از توبگذار کنار امسال، این خانه_تکانی را...
کوچه باغی و صفایی و کمی خاطره و …سر من شانه ی تو پای همین پنجره و …شب و عهد من و تو سیزده فروردینسبزه ی پای درخت و زدن یک گره و …...
گاهی....سراغم را بگیر...حالم را بپرس...نگذار فکر کنم چه پیش پا افتاده بودم...که بعد از آن همه خاطره؛فراموش شدم!...
گآهی اوقات اَرزِش یک لحظه رو نمیفَهمی تا اینکِ به خاطرِه تبدیل میشِه...
شده باران بزند، خاطره ای درد شود؟بی تو هر شب، منم و صد شب بارانی و درد.....
گاهی اوقات ارزش لحظه ها را تا زمانی که به خاطره تبدیل نشوند، درک نخواهید کرد....
هیچ کوچهای خواب ترا ندیدپیش از آن که منعاشقت شومدر زمستانی که برف نمیباریدکنار آن همه دلتنگیکه تو دچارش بودی.مرا به قابهای کهنه بسپاردر کنج بی عبور ترین دالانکنار پنجرهای کهکوچه رااز کابوسهای هر شبتجدا میکردآن قدر فراموشم کنکه پشت پنجرهبرف ببارددر چشمهای منزنی زندگی میکندکه محکوم استتا ابد خاطره باشد...
پسربچه ای که عقب تاکسی نشسته بود از مادرش پرسید: «امروز اون قطار رو برام می خری؟» مادرش گفت: «نه مامان جون، امروز نه.» پسربچه گفت: «پس کی؟» زن گفت: «دفعه بعدی که اومدیم بیرون.» راننده از آینه نگاهی به زن و پسر کوچکش کرد، بعد گفت: «خانم اگه دارید به بچه می گید دفعه بعد، لطفا دفعه بعد که اومدید بیرون حتما براش بخرید.»زن پرسید:«چطور؟»راننده گفت: «برای اینکه چشم انتظار میمونه... انتظار هم خیلی سخته... یا قولی ندید یا به قولی که می دید عمل...
یک خاطره داریم و یک خروار شب .......
چه بیهوده اختراع شد سَم، شکنجه، تیغ، چوبهی دار ... وقتی یک خاطره میتواند نفست را بند بیاورد، زمین گیرت کند، تو را به گریه بیندازد، خونت را به جوش آورد ......
بعد از ماپیجهای عاطلمان باقی میماننددر facebookچون روحهای سرگردانیکه با خود حمل میکنندچمدانی لبریز خاطره را....بعد از ماایمیلهای فراوانی برایمان فرستاده میشود.از آشنایان بیخبر،همکلاسیهای قدیم،شرکتهای تبلیغاتی،لاتاریهای یک میلیون دلاری حتابا خبر برنده شدن... .و ایمیل باکسمان چون سگ ولگردیکه از باز کردنِ قوطی کنسروی زنگزده عاجز است توانِ خواندن آن ایمیلها را نخواهد داشت...
از عشق همین خاطره می ماند و بس !گلدان لب پنجره می ماند و بس !ازآن همه چای عصر گاهی با همبر میز دو تا دایره می ماند و بس !...
زندگی بوی خوش نسترن استبوی یاسی است که گل کرده به دیوار نگاه من و توزندگی خاطره استزندگی دیروز استزندگی امروز استزندگی آن شعری است که عزیزی نوشته است برای من و توزندگی تابلو عکسی است به دیوار اتاقزندگی خنده یک شاه پرک است بر گل ناززندگی رقص دل انگیز خطوط لب توستزندگی یک حرف است، یک کلمهزندگی شیرین استزندگی تلخی نیستتلخی زندگی ما همچو شهد شیرین استمن و تو می دانیمزندگی آغازی است که به پایان راهی استزندگی آمدن و بودن و...