متن دلتنگی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دلتنگی
بنظرمن قشنگترین آرزویی که میشه واسه کسی داشت اینه که بگی:
_الهی همیشه گوش آسمون پر باشه از صدای خنده های ته دلت
دوباره وقت قرار است و بینِ عقربه ها
به شوقِ دیدنِ تو ،جنگ تن به تن شده است.
کشیدهام کنار
از هر شیء که نامش آدم است...
من چرا شاعر و عاشق نشوم، وقتیکه.
سی و دو حرف الفبا، همه مجنون توأند.
خوابم را
پرنده ای نوک می زد
تو آمدی و لغزید
بالی بر شانه های پنجره
چه بی رحمانه دلتنگ شده، این دل دیوانه.
قرار است
سال نو بیاید
شبی بیشتر را
تحویلِ شب دهد
و کم سوتر کند
چشمِ اتاقم را...
شاید بد نباشد
آن چیز
آن چیزِ در آینه
که از هر سو، شکلِ تنهاییست
با دقت بیشتری
نبیند!
در سر مرا امشب تب آن عشق سوزان است
"آغوش خود را باز کن فصل زمستان است"
بگذار تا وارد شوم در خانه قلبت
وقتی هوایم بی حضورت سخت بوران است
ما مثل یک روحیم اما در یکی پیکر
با تو تمام فصلهای من بهاران است
آزاده باشیم و حقیقت را بگوییم
در وادی اندیشه راه حق بجوییم
گاهی بگوییم از غم و بیهمنوایی
از سستعهدیها و رنج بیوفایی
هرچند خوب است از گل و ریحان بگوییم
از شمع از پروانه و هجران بگوییم
هرچند درد عاشقی درد کمی نیست
این درد را غیر صبوری مرهمی...
من مدیون غمی هستم که از جانم گذر کرده
مدیون زخمهایی که مرا از نو سحر کرده
مدیون دردهای سخت و بغضی در گلو مانده
که خاکستر نشد در من، که آتش شعلهور کرده
اگر آسان، رهی بودم به مقصد بیشتاب و غم
کجا این بال و پر، روحم به...
غیبت ماه دیده ای
درد فراق اسمان
نشسته است بر دلش
غم به نشان چهره اش
قامت ماه برده است
قافله در محو غیاب
غرق قدم غربت اوست
غیر غیاب روی او
غربت چهره غرق اوست
پرنده که برگها را
زیر رو می کند
دلتنگ است
با آسمانی که شکاف
می خورد انگار،
باز انار حیاط پدربزرگ
شاخه شاخه تَرک خورده
مگر چه رنگی ست
این دلتنگی؟
تا کجا باید رفت
که باد
دنبالت نباشد
و شکوفه های بادام
از سر تنهایی
به شانه های تو
پناه ببرند..
برخیز؛ بیا، نزدِ دلم؛ دلدارم!
آخر، منم انسانم و یک دل دارم!
یک دل، که نه صد دل، شدهام شیدایت؛
گلبوسهی حس، بر لبِ «تو»، میکارم!
به حالِ سنگی میمانم
میانِ رودی خشکیده
تو رفتهای
اما خاطراتت
همچنان در جریان...
تو چنان
ماهی کوچکی ؛
میان تنگ چشمانم .
با اولین باران بیوقت شبانگاهی ،
تو را به اقیانوس رها خواهم کرد.
و عشق...
ربنای قلبی است که با نامت میتپد،
نمازی که در محراب نگاهت قامت میبندد.
تو که میآیی،
تمام واژهها وضو میگیرند،
و هر نفس،
شعری ناتمام از دوست داشتن میشود.
من،
در لحظههای بیقراری،
به سجدهی آغوشت پناه میبرم،
جایی که تمام اضطرابها،
مثل غبار از روحم فرو...
...آبروداری ام انگار ندارد سودی
دل من درپی آن است که رسوا بشود...
یک شهر شده آشوب و دل ما شده ویران...
از دست دو چشمون سیاهت...