جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
چارلز بوکوفسکی :و نمی دانستم آیا این اندوه است که ما را به تفکر وا می دارد یا تفکر است که ما را اندوهگین می کند!...
به زبانی غیر مادریبا الفباهای بیگانه به مفهوملبریز از واژه های معلقشعری خاکستری راپیچیده در لفافه ی اندوهبرایت هجی خواهم کردکه به هنگام سخنزبان را در حنجره فرو بکشدآتش فشان به گوش باایستدرعد لکنت بگیردو سیل طغیان کندمیگریزم از این سکونپابرهنهباور کنباور کن در این دارالمجانین گنگبه زبان های مکررشعر دندان گیری برایت ندارمو آنقدر خاموش مانده امکه لبهایم از فرط فروبستگیدر آغوش مرگخاک میخورند ......
(( نیمه تاریک اتاق))در نیمه ی تاریک اتاقتصویر تار زنیکه به سوگ شعرهایش نشسته بوددیده می شدبوسه های نکرده اش راحریصانهاز شمشاد های جامانده در گل های پیراهنشبا لبخندی غبارآلود می چیدبر خاکستر سوخته ی خاطراتشبر هجرت گرمای تنشعریان می رقصیدو پرهای طلایی سینه اش پوست می انداختطعم کال لبهایش رابه سلامتی اندوهشسر می کشیدتلختلخزنی طرد شده از بیگانه ترین عشقکه گونه هایش به کبودی می زدزخم هایش مدام ویار...
کسی مثل تو که قلب مرا کرد ویران نکردانچه تو کردی با دلم چنگیز با ایران نکردخوش نشاندی داغ بر سینه ام دستت درستباز هم چاره بر بیماری آن روح سرگردان نکردباغ ات آباد ای عروس حجله نامردمانهیچ باغبانی میوه اش را این چنین ارزان نکردچاله میدان دلت با لات و نالوت دم خور استداش اکل غیرت من ام که دست بر مرجان نکردسربلندم گرچه دل را باختم در پای عشقمثل فانوس ام که مرد و صلح با طوفان نکردمنتظر باش از مزارم عشق بیرون میزندمرگ م...
پنجشنبه ها دنیا پوچ می شود! تو می مانی، و اندوه کسانی که جای خالی شان تا ابد در دلت تیر می کشد......
سالیانی ست که مجنونِ حجابت شده امدیده ام روی تو و مستِ نقابت شده امسالیانی ست که در میکده ، اندوه کِشمساقی ام باش که من پا به رکابت شده ام......بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
بغضیم که تویِ سینه ها پنهانیم خاکسترِ زیرِ آتشِ دورانیم در باور بی کرانه ای از اندوه ابریم که در تدارک بارانیم...
خسته ام کاش کسی حال مرا میفهمیدیا که دل با غم و اندوه جهان میجنگیدخسته ام کاش که این بغض گران سر برسدعمر دنیای من ای کاش به اخر برسدنه به غربت دل من شاد و نه در خانه دوستزخودی خوردم و از دوست رسد هرچه نکوستخسته ام خسته تر از انکه بفهمید مرامقصدی نیست مرا کاش نپرسید کجاروزگاریست در این غصه و غم مینالمز جدایی و از این فاصله ها بیزارممرهمی نیست به حال دل بیچاره مندرد و دل میکنم ای دوست مرا زخم نزن...
ای زندان نا امن تاریخ!ای به بند کشیده شده...!ای که در تو تسلسلِ قرن ها سکوت خسبیده است؛ای که تنها رنگ رخسارت سیاهی است و سراسر غم و اندوه و ریا...!تو را با ما چه خواهد شد...؟ما را با تو چه تدبیری است؟ای که تنها ثمره ات از بودن نا امنی است؛چهره ی سرنوشت خود را مقابل آئینه ی شرمگون و غبار گرفته ی تو قرار می دهم...چقدر رنگ تیرگی ات را در رخسارم هویدا می بینم... نمی دانم؛شرف و حیاتم به شدت ضربه خورده، بیماری لا علاجی گرفته ام؛روزه...
هر روز تو بر عشق بزن لبخندیبر هر غم و اندوه بزن لبخندیبا عشق بلند شو به پا خیز هر روزای آنکه مثال گل ، به ما میخندی«بهزاد غدیری»...
دلم ،ویرانه ای بود از غم و اندوه بی پایانتو،این ویرانه را ،کوبیدی و،ویرانه تر کردی!منی که،هرنفس ،دیوانه ات بودم،بگو آخرچه سان آمد دلت ؟،کین سان،دلم را،پرشرر کردی؟!...
من بلدم آنقدر دیر بخوابمکه اندوهم را خواب کنماما یکی به من بگویدکی بیدار شوم از خوابکه اندوه زودتر از من بیدار نشده باشد......
اینجا خبر از مهرو وفانیست،سفر کنامید به تاثیر دعا نیست،سفر کناینجا همه از عشق به انکار رسیدنداین عشق به جز خبط و خطا نیست،سفر کنتقدیر گریبان همه گیرد و افسوسمقصود به جز درد و بلا نیست،سفر کنیک عمر به غیر از غم و اندوه ندیدیعمرت ز غم و درد رها نیست،سفر کناکنون که به جز آه نمانده است برایتدیگر به صلاح تو بقا نیست...سفر کن!محمدحسین سرخوش...
همیشهدر ناگهانی ترین لحظه، عزیزترین دارایی مان از دست می رود!و ما درست همان موقع یادمان می افتد، چقدر "دوستت دارم" هایمان را نگفته ایم، " از اینکه دارَمت شادترینم" را نگفته ایم..همیشه دیر یادمان می افتد برای آنچه که داریم با خوشحالی شکر گوییم .همیشه دیر می شودو ما بعدَش، تمامِ اندوهمان از حرف هایی ست که نزده ایم....
به گمانم اندوه،پرنده ای ست تنها،در غم جفت اش، [غمگین]که حدِ فاصلِ دو کوچ،بال هایش را سست می کند. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
به آتش گفت : نسوز تا کمی آرام بگیریآتش گفت :آنگاه توشبهایت را چگونه گرم خواهی کرد؟و از آن پس نیز ، اندوهشومینه عشق راروشن نگاه داشت... جلال پراذران...
کاش با تو نسبتی داشتممثل بهار که با شکوفه پرتقالبوی خاک که با قطره های بارانیا اندوه که با سکوتِ ماه...کاش با تو نسبتی داشتم...
فرزندانمدنیا حزن و اندوه را بی شمار بربی وفایی اش در زندگی خوش رنگمی کند ،،عشق و دوست داشتن تنها واژه ییاست که رنگ ماندن می گیردهنگامی که جهان به کام شما استفخر نفروشیدهنگامی که علیه شما است صبرپیشه کنیدهر دو تمام شدنی استخداوند در قلب دو شاه رگ نهادهمرگ و زندگیدو چشم داده و زبانی سرخ کهخوش رنگ ترین ها را جاری کنید وببینید که عطر وجودش با شما سهیم است ،،پس زیباترین ها را نفس بکشید و برزمین جای بگذارید که دنیا مرد...
درونِ قفسِ تنگِ تَنم ،روحِ من آرام نیستکه این آبادیِ ویران شده راتاب و توان ، رخت بستهو پریشان تر از اندیشه ی مناین تیره شب ، احوالِ من است.صحبت از مرگ هم نیست.صحبت از اندوهی استکه در دلِ من سَر به مُهر باقی ماند....
به اوﮔﻔتم ﺍﻧﺪﻭﻫﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻬﺎ ﺑﺴﭙﺎﺭﭘﺎﯾﯿﺰ ﺍﺳﺖ …می ریزندﺳﭙﺮﺩ … مرا ببخش ای دوست منﺑﯿﺨﺒﺮ بودم ﺍﺯ آﻧﮑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺍتﮐﺎﺝ ﺑﻮﺩ...
پاییزی ست تلخ...میان سمفونی باران وُ، --غروبی دردمند!که رقص برگریزانش حتا؛ حسِ دلگیرم رابه وجد نمی آورد! وَ در این شب هامهتابی سراغم را نمی گیرد ***آه، پاییز! اندوهم بی پایان ست! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
روزهایم رد پاى باد و باران با من استشب بجاى خواب اندوه فراوان بامن استتا تو برگردی و فانوس دلم روشن شودظلمت و اندوه و درد و چشم گریان با من استرفتی و چون رشته ای سردرگمم در کار خویشپیله های بسته ی پیدا و پنهان با من استدست من در دست تو شب تا سحر در خاطرمخاطرات کوچه و چتر و خیابان با من استمیشود برگردی و حال دلم بهتر شودگر بیایی گلشن و باغ و گلستان با من استمن مقیم شهر عشقم دست هایم را بگیربا حضورت شادی و پایان هجرا...
میگن وقتی غمی، اندوهی، مشکلی داری نباید ازش فرار کنی، نباید پناه ببری به قرص خوردن یا سر خودتو با فیلم و سریال و بازی وتفریح گرم کنی یا اونقدر کار بریزی سر خودت که فرصت فکر کردن نداشته باشی.میگن باید واستی اون اندوه رو زندگی کنی، اون گره رو باز کنی بعد رد بشی بری.و من به اندوهی فکر می کنم که سال ها زندگی کردمش اما هیچوقت ته نکشید. گره ای که با هیچ دندونی باز نشد.مگه چند سال باید موند تو اندوه و رنجی که یه لحظه ش مریض و افسرده ت میکنه؟من چ...
ز صبر خالی ام اما به انتظار دچار...منی که گشته به یک روح بیقرار،دچارپر از سکوتم و هر روز از سخن لبریزغریق بغضم و هرشب به انفجار دچار!چنان ز هر مژه ام شعر تر فرو ریزدکه نیست مثل منی کس به آبشار دچاربهار بعد تو پاییز سرد تنهایی ستمباد هیچ نگاهی به این بهار،دچار!ببین چه بر سرم آورده ای که مدت هاستمیان جمعم و بی تو به صد حصار،دچارگذشت روز و شبم در امید وصل،ولی..شدم به بی انصافی روزگار،دچارمخواه باز بخندد،که خنده یا...
و قصه ی من، از بغض و اندوه و ناباوری شروع شد.از اندوه درد تو،از وحشت نقصی که نمی توانستم جراحی اش کنم.من همه ی احساسم را یک جا کنار تو می باختم.و تو می خندیدی...سر من پر از خیال بود، پر از ترازو، پر از خط کش.خط کش هایی که تو در آن ها زیبا نبودی.که نمی شد یک روزی پشت بنز بنشینی، که استاد دانشگاه بشوی، که به تعریف مقیاس آدم ها بدرخشی،... من با تردید پیش آمدم و تو به شور دستم را کشیدی.پشت بنز که نه، پشت کالسکه ات برایم دست تکان دادی....
می بینم ای رفیق ،اندوهت را اوضاع زمانه، رنج انبوهت را این دفتر، بیت بیت تقدیم به تو باشعر ببند زخم آن روحت را...
تو،،،به \دوستت دارمی\ گرفتار آمده ایاز جنس نَمُورکه لب های کبودِ مردی مسلولدر پستوئی آفتاب ندیدهبر جانت حواله کرده ست. شایدبه باورت سخت ستکه با همه دوری وُ، قِدمَتِ درد دوستت دارم! من،،،در سکوتی \لاجوردی کبود\ به یک تنهایی ضخیم از غربت گرفتارم! باور کن هرگزبه خمیازه کسل کننده ی روزهای هفته اعتنا ندارم و هر روز مصرانهمشتاق دیدارت هستم کاش توان گفتن بودو می ...
️نمی دانم که آیا این اندوه استکه ما را به تفکر وا می دارد یا تفکر است که ما را اندوهگین می کند! چارلز بوکوفسکی...
ازتماشای دو چشمان تو سردرگم شدمشور عشقم را ندیدی آخرش دوم شدمناز چشمان تو بدجوری مرا دیوانه کردکه شدم بیچاره و بازیچه ی مردم شدمموج گیسوی بلندم مست شد در دست بادساقه ام خشگیده شد تا خوشه ی گندم شدمبا غرور کاذبت دل را شکستی در خزانمن درخت سرو بودم پای تو هیزم شدمسوختم سرتا به پا در آتش اندوه تودود گشتم زیر طاق آسمانت گم شدم...
اندوه پاییز،چقدر شبیه برگهای زرد تنت بود،در میان جشن برباد رفتن برگ ها،برگهای تنت،فروپاشی پاییز را سد می زند،در هیاهوی رقص نگاه های ترک خورده و سمفونی دلخراش سقوط برگ ها......!...
آنا آخماتووا :اگر تو موسیقی بودی ;بی وقفه به تو گوش می سپردم و اندوهمبه شادی بدل می شد...
هوای شهر،بدونِ یارمسموم است.برای دلی کهگیر باشد،از آسمانباران که نه!اندوه می بارد......
فصل نشانه گذاری شده ی کتابم را در مکانی که آغشته به آرامش است، باز می کنم.به دنیایِ خیالی رنگارنگ و شاید سیاه سفیدم وارد می شوم!هر چقدر که پیش می روم عطش و کنجکاوی ام بیشتر می شود.صفحات را ورق می زنم و سفر می کنم به دشت های سرسبز و مملو از گل شقایق. آنجا دراز می کشم و به آسمان یکدست آبی خیره می شوم.گرمای نور آفتاب را پشت پلک هایم حس می کنم و دستم را جلوی دهانم می گیرم تا خمیازه ام را بپوشانم.فصل بعد، موج موهایم را در ساحل، به دست عطرآ...
به اندوه مابه دوری از دست هایت فکر می کنم،کاش جهان شبیه لحظه های بوسیدنتدوباره زیبا می شد،کاش دریغی نبودتا پشت پنجره هاهمیشه چشم هایمانخیس باران نمی ماند...
یک عصر غم انگیزلابلای روزهایی کهحتی غماز توصیفش عاجز استبا استکانهایی که مرادر گهواره ی اندوهبی ملاحظه ی سرریز شدن اشکتکان می دهنداین تکان دهنده نیست؟که با دست های یخ زدهجوری استکان را بچسبیکه انگارمی ترسی حرفهایت از دهانت بیرون بریزدو بی آنکه نگاهش کنیموجهای قهوه ات را از ترس غرق شدنفوت می کنیچشمهایش را می نوشیو از آن تلختروقتی که یادت نمی ایدکجا در اجاق آخرین بوسه اشگرم شده ایآه، دلت می سوزدبرای تصویر...
" تقدیم به خانواده شاعر خوب گیلان،زنده یاد سیامک یحیی زاده و خانواده داغدار راحت طلب"ا پائیز للایی جا بهار اگه واخوابا بوتی سرخه گول،تی چومه ور سیایی امرا قابا بواگه اوپیچسه بشو،بشو تا آسمانه تانتی خون بخورده دیله مئن،واسوخته خون،الابا بواگه اوخوس اوخوفته نا تی سینه تخته خاشه سرتی قده آهنی ستون ا داغه امرا آبا بواگه تی دیل پوره غمه،زنه ده بی شواله جوشایروز دینی ا خومه مئن شراب تر از شرابا بونه ! تو خیال نوک...
پاییزدستِ تابستان را با «مهر» می فشاردهم چنان که اندوهقلبِ مرا!...
عشق شبیه پاییزه. اومدنش آدمو ذوق زده می کنه، اما دلگیره. دل آدمو درگیر خودش می کنه، اما دلگیره. دل انگیزه اما بدون اندوه معنا نداره.عشق نمیتونه مث گلای رنگارنگ بهار یا بی دغدغگی و خنده و آب بازیِ تابستونِ بچه ها باشه. عشق همون حال بارون و لرزیدن از سرما و ریختن پر و بالا آدماست.عاشقا پاییزو دوست دارن چون حس میکنن طبیعتم تو پاییز حال اونا رو داره، که انگار دیگه تنها نیستن.عشق شبیه پاییزه. شبیه همون نیمکت خیسه که از دور نگاهش می کنی، یاد خاط...
وعشق را.در انبوهی.از اندوه.یافتم...
پاییز ؛ بهار به بغض نشسته است ؛ در اندوه بیکران روزگار...
اندوه خویش را در آغوش گرفتمو تمام شهر را دویدم!صورتش را نوازش کردماشک هایش را بوسیدمدستهای خسته اش را گرفتم وبه گیسوان درخت ها پیوند زدمسرخ ترین گل ها را به قلبش پیوند زدمتا دوباره نبض مضطرب گرم عشقرا به یاد آورد تا نپندارد مرده است!اندوه من، سالیانیست عشق رادر خویش پرورده است!آری تنها اندوه من، مرا زنده نگه داشته است!...
دلخوشم به زمستانی که بوی بهار می آورد؛اندوهت را به برگ ها بسپار!دلمُردگی چیزی از دردِ امروزت نمی کاهد!...
شعرهاشعرها،مرا در خود می پیچندمچاله می کننددستانم،بر فراز کاغذهای سفید انتظار،بال می گیرندو با دردنامه هایی از پروانه های بنفش،بر اندامم بوسه می گذارندو من شاهدی تسلیم،تنها نظاره گر،بر افکار ذهن درگیرمدر میان جمعی از روزمرگی هاو اندوه نامه های بایگانی شده،خلاصه می شومو می روم،و می روم،و می روم،تا انتهای کوچه باغ های گیلاسمحبوبه کیوان نیا(محبوبه_شب)...
لبخندمرده امسر راهی بی راهکه چه هستم آیاکه چه خواهم باشمخسته امحزن و اندوه رفیقم هستندگریه ام بارانیستکوچه ای خلوت استجویباری پر خشملب پنجره دل دعایی کردمکه بیاید و بماندسر راهم بگیرد و بخواندآن سرود لبخندتا بگریمو بمیرم...که اعجاز همین استلبخند برای مردنسعید کنف چیانSaeed kanafchian...
خیابانغروب می کنددر اندوه گام هایمخانه ام کجای شهر گم شده است؟...
♥ اندوه تو:یک شب دیریک شب تیره و دورناگهان،از پنجره اندوه تو را باد آورد! گشت، لبم از لبخند،،، -- خاموش!! عطر یادت؛ ای گل،،، -- آئینه باغ دلم را پر کرد! قفس گلویم شد؛ از آواز قناری پُر!بر دهانم امّا؛ زده شد، قفل خاموشی دیگر! ناگهان مهر دمید! شعلهٔ نور وزید!آسمان از صدایم پر شد!لبریز از شعر شد!!! (زانا کوردستانی)...
اگه می خواهیم حال خوبی داشته باشیمباید به خودمان بگوییمانتخاب با توستمی خواهی با رنج و اندوه و نگرانیاضطراب بگذرد...؟یا اینکه می خواهی با لبخند و نشاطو وقت گذراندن و سرگرمی به کارهای خوب بگذردتمام گرفتاری های ما انسان هادر یک انتخاب اشتباهخلاصه می شودانتخاب ها اگر عاقلانه انتخاب نشوندصدمه اش هزار برابر آن است...
روزی نبودی ، حالا هستی و روزی نخواهی بودپس زمان را اندازه نگیر و همین لحظه را زندگی کنفاصله ی بین همین دو نبودن را ...هر چیز که می خواهی را به بعدها بسپاراما از کنار رنگ ها، عطرها، لبخندهادلخوشی های کودک درونتو عزیزانی که دوستشان داری و دوستت دارند عبور مکنکه این عبور در آن سویِ سنی خاصاندوهی بی نهایت را به همراه می آوردمی دانی همین حالایا پیش تر از اینکه این را بنویسمو یا بعدها که تو این را خواهی خواندیا چیزی را بدست آورد...
با رفتنت اندوه مرا جشن گرفتیچشمان تو انگار نمیخواست که باشمآن روز که "جانم" شد هان و بله فهمیدمتوفیر ندارد، چه باشم چه نباشم دلگیرم و باران شده سهم شب و روزماین زندگی فرسوده شده، دادرسی نیستهربار نپرسید برای که سرودی؟اشعار تَرَک خورده ی من مال کسی نیست من بی خبر از حال و هوای همه هستمساکت ترم از غنچه ی قالیِ اتاقمکم حوصله ام، حوصله ام را نخراشیدای کاش بیاید مرگ زودتر به سراغم...
اندوه های زنانه اما،خانگی تر از این حرف ها هستند،درست مثل شیشه های مربامثل سبزی های خشکِ معطرکه می کوشند یک تکه از بهار رابرای زمستان کنار بگذارند......