متن غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غمگین
کاش میشد تکتک ثانیههای بدون تو بودن را
به پای چوبهدار کشاند
و بر دار حسرت، یکییکیشان را
به تماشای مرگ نشاند
بیا که بی تو ستارهها
گم شدند در تاریکی شب،
ماه حیران و
خورشید در انتظارت
که طلوع کند...
بیا،
که دل از تپیدن افتاده است
در غیبتِ نگاهت،
و این جهانِ بیتو
طعمی ندارد جز تکرارِ دلتنگی.
خاطرات چشܩ اوست،
همـבم شبهاے سکوتܩ.
چپاول کرده ای ایمان و دینم
دلم را هم ربودی نازنینم
دگر از من چه باقی مانده ای یار
کنون با هر چه غم من هم نشینم
بعد تو بر هر چه پیش آمد ، من استادانه خندیدم،
تو گفتی میروم ، اما منِ دیوانه خندیدم..
شب، پایان روز نیست.
آغاز فـصل جـבیـבے از בلتنگے ایست.
رفـتـے و با رفـتنت،
این هجـر بے پایان ما شـבت گرفـت.
تو را نداشتم، چه باید میکردم؟!
غروبهای سرخ را به غم میسپردم و
ساعات استراحتم را به جنگ و
سپیدهدمان و روشنایی را به اشباح مرگ!
تو را نداشتم، چه باید میکردم؟!
نفسهایم یخ میبست و
سینهام پر از دردهای بیپایان فراق میشد.
تو را نداشتم،
باید به فکر دو...
قلب من به همخوانی سمفونی پاهای تو
به رقص ریتم گرفت
به تق تق پاشنه های بلندت
که والس میرقصی و زیبای
تانگو میرقصی و هنرمفتخر میکنی
باله میرقصی بی بال های فرشته گونت
و پرواز را خاطره میکنی
در عصر بی منحنی بال ها
سر میخوری روی جاذبه بیمقدار...
این شعر فقط نگاهتو کم داره
لای نفسش غصه و ماتم داره
از بس که تو رو توو واژه ها گُم کرده
تا خِرخِره ماجرای مبهم داره
برقِ نگاهت را از عشقمان نگیر
من بی تو ماهی ام در کویر
برگرد
باران باش ببار بر جسمِ بی جانم
جمعـہ ها پایان هـفـتـہ نیست،
شروع موج جـבیـבے از בلتنگے هاست.
زمانی از راه خواهد رسید
که درودها، بدرود میشوند
خاطرات شیرین مبدل به اشک میشوند
و حرفهایت پایان خواهند یافت
دوستان، بیگانه میشوند و
احساسهای پاک، مبدل به نفرت و کینه،
از همه بدتر،
انسانها تبدیل به درندگانی خونریز خواهند شد.
افسو๛ ڪـہ
בر حسرت בیـבار تو בیوانه شـבیم.
ما آلوده ایم
به پینه های بغض آلودی که برای حیات
بوی گندم را
در ریه ی روزهای ناکوک
به کوچ عمر
کوک می زنند؛
چشم های در غبار
عطر نان
در یادآور تقویمی
کوک کرده اند
که در اخم ساعت
دیوار را در محاصره
حراج می کنند؛
چه کسی...
من و دلتنگی به انتظارت نشسته ایم
اگر زود برسی من قاتل میشوم
اگر دیر برسی آن قاتل من!
من آمدم در این جهان،
تمرینِ تنهایی کنم...
ما کهکشانِ راهِ اندوهیم
دردها که انتهایی ندارند
سیاره یِ ما برایِ زیستن ؛ چیزی شبیهِ حالِ خوب را کم داشت
ما هر روز به تابشِ امید دل میبندیم
خدا را چه دیدی
شاید در ایستگاهِ بعدی
به سیاره یِ خوشبختی رسیدیم.
ما برایِ تولدِ اینهمه اندوهِ زمینی اندکی پیر...
کجایِ زندگی را خوب یاد نگرفتیم
که از زیستن عقب افتادیم
کشوری که از فقرِ شادمانی و وفورِ غم
رتبه دارِ اندوهِ جهان است
جهانِ چندم میشود...؟!
خـבاونـבا ڪمے בیوانگے بر من عطا ڪن،
ڪـہ בرב و رنج این בنیا ڪمے آسان گرבב.
בر בلم غوغاست،
از چشمان من جاریست این בرב عمیق.
زنـــבگــی...
قصه یِ בلتنگیِ בلهایِ ترڪ خورבه ے ماست.
نمیـבانم تو نیستی،
یا اینکـہ پاییز زوבتر از راہ رسیـבه.
آخر בلم غمگین و سرב است.
_ صندلیِ خالی، گوشهی اتاق_
پدرم
همیشه روی صندلی مینشست،
به گوشهای خیره،
بیآنکه چیزی بگوید.
من میپرسیدم:
به چی فکر میکنی؟
و او،
با صدایی آرام،
میگفت:
هیچی...
اما من میدانستم،
در آن "هیچی"،
تمام جهان جا گرفته بود:
دغدغهی نان،
خاطرهی کودکیاش،
و شاید
دلتنگیِ پنهان برای من....