جمعه , ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
حریف خاطره هایت نمی شومحتی اشک هایم سد راه تو نشدندجای خالی اتاکنون سرشار از خاطره هایی استسرد و بی روحو من در انتظارامید واهی آمدنتمجید رفیع زاد...
وقتی می مانی و می بخشی، فکر می کنند رفتن را بلد نیستیباید به آدم ها از دست دادن را متذکر شدآدم ها همیشه نمی مانندیک جا در را باز می کنند و برای همیشه می رونداما منی که ماندم ، نه اینکه رفتن را بلد نیستم...بخاطر تعهدی که دادم ، ماندموگر نه در این جهنمی که تو باعثشی ، مُردن شرف دارد به رفتناشک باران...
یک قطره اشک، دلم را به آب زددردا و حسرتا که شنا برده ام ز یادحجت اله حبیبی...
ابر می آید گاهی و باران می خواهد فقطشبیه دل من که می گیرد و گاهی اشک می خواهد همچون رودی که باران ساخته است می گذرد در دل من آن رود از خون پریا حبیب زاده @Parya habibzade...
اشکهایم را که برایت پست می کنمخیلی زودلبخندهای نوازشت را برایمپیامک می زنی.فاطمه نعیمی* مهرانهقاصدکهای رها...
یک عالمه اشک از دلت می گیرند هی آینه در مقابلت می گیرندخورشیدِ بزرگ من کمی همّت کندارند به سادگی گِلت می گیرند ...
اشک هایم،بارانی ست یک ریزمی بارد از بلندای آسمان......
هیچوقت نگذار کسی خنده هاتو ازت بدزدهچون هیچکس ارزش چشای خیستو نداره...
کوههای عظیم پر از چشمه اند و قلبهای بزرگ پر از اشک...
چشمه ی عشقچشم های توستآنگاه که از زبانمدوستت دارم را می شنویو پهنای صورتم آبشار اشکوقتی کهلبخندت را می بینممجید رفیع زاد...
آقام می گفت:-مردا هیچ وقت نباس گریه کنن.خدا اشک رو داد به زن که دل مرد رو باهاش به رحم بیاره. اشک واسه ما نبود، ما فقط ته خاطر خواهیمون تو کوچه راه رفتن و دید زدن دختر مو فر همسایه روبه رویی بود.طفل معصوم یه جور سر به زیر بود که یه بار کم مونده بود کمپلت بیاد تو بغلمون...نمی دونم نمی دید ما رو یا خودش رو می زد به ندیدن.پریشب هم وقتی از دانشگاه برمی گشت خونه، از اون طرف کوچه رفت تا دیگه عین یه هفته پیش بهمون تنه نزنه.می فهمید خاطرش...
نگاه به عکس کردم ودلم برای تو تپیدتو رفتیو نگفتی از کجای چشم!؟که اشک...روی تو چکید...
سخت می گذردساعتها بی تومی نویسم دلتنگی ها را با قلم اشکبر روی صخره سخت زمانه...
امشب قلم در دفتر من گریه سر دادگویا دلش از شعر تنهایی گرفته! با اشک خود بر سینه ی دفتر روان ؛ گفت: بس کن نگارش ؛ در رثای او که رفتهدور از تو و غمنامه های ناگزیرتبی شک کنار یار و دلدارش نشستهاما تو اینجا بیقراری از جداییبر جان خود ؛ خنجر شدی قلبت شکستهبر گور عشق و خاطرات رفته بر بادکمتر بریز این غنچه ها را دسته دستهبس کن دگر ؛ مویه نکن از رفتن اوتا مرگ در چشمان تو ؛ حلقه نبسته...
برای کسی چشمای قشنگت را بارونی کنکه تو سی سالگیتبرای خنده هایی که برای تو ساخت احساس خوشبختی کنینه اینکه بابت اون روزهاآه پشیمونی بکشی...
دست هایمدوری از دامنت راباور ندارند !گل های پیراهنتهمیشه سیراباز اشک شوق من بودندافسوسفاصله بهانه ای شدتا همیشه دست هایماز دامنت کوتاه بماندمجید رفیع زاد...
باران که میبارد هنوز، چشمِ تو گریان میشودیک کوهِ غصّه در دلم، ناخوانده مهمان میشودساعت به چپ می چرخد و باز از کنارم میرویآیینه ام دق میکند، این خانه،،، زندان میشودشعری به لب می آید و بُغضی گلویم میخورداشکم نمی ریزد ولی در سینه پنهان میشودطوفانِ تلخِ یاد تو، یکباره غوغا میکندشمعِ اتاقم بیقرار، پروانه، حیران میشودخیره به رویت میشوم، میپرسم از عکست چراباران که میبارد هنوز، چشمِ تو گریان میشود......
آمدم سر بزنم شعر بخوانم برومآنقدر دلزده هستم که نمانم برومبه همین کوچه و این خانه و دیوارِ اتاقو به آیینه سلامی برسانم برومآخرین بار به لب هات کمی زل بزنمبه دلم طعم لبت را بچشانم برومیک کمی خاطره جامانده که بردارم و بعدتن رنجور خودم را بکشانم برومبغض هم واسطه شد خواست دلت را ببردتو خریدار نشو، زود برانم برومباز باران زده در گوشهٔ چشمم، بایداشک... در دفتر شعرم بچکانم بروم،ارس آرامی...
امشب قلم در دفتر من گریه سر دادگویا دلش از شعر تنهایی گرفته! با اشک خود بر سینه ی دفتر روان ؛ گفت: بس کن نگارش ؛ در رثای او که رفتهدور از تو و غمنامه های ناگزیرتبی شک کنار یار و دلدارش نشستهاما تو اینجا بیقراری از جداییبر جان خود ؛ خنجر شدی قلبت شکستهبر گور عشق و خاطرات رفته بر بادکمتر بریز این غنچه ها را دسته دستهبس کن دگر ؛ مویه نکن از رفتن اوتا مرگ در چشمان تو ؛ حلقه نبستهشهرزاد شیرازی <<چه دلتنگم&...
چگونه بار به منزل برد مسافر اشک؟که رهزنی به کمین همچو آستین دارد...
اشک هایم تمام شدند؛ چشم هایم دگر خون می بارند!...
ای گل خوشبوی من دیدی چه خوش رفتی ز دستدیدی آن یادی که با من زاده شد بی من گریختدیدی آن تیری که من پر دادمش بر سنگ خورددیدی آن جامی که من پر کردمش بر خاک ریختلاله ی لبخند من پرپر شد و بر باد رفتشعله ی امید من خاکستر نسیان گرفتمشت می کوبد به دل اندوه بی پایان منیاد باد آن شب که چون بازآمدی پایان گرفتامشب آن ایینه ام بر سنگ حسرت کوفتهغیر تصویر تو در هر پاره ام تصویر نیستعکس غمناک تو در جام شرب افتاده استپی...
چه دارد شانه های تو ؟؟که یک کوه هم تکیه می کند به آن...
به همه می گویم،حساسیت فصلی دارم!تا گستاخی چشمانم راکه مدام می خواهند به همه بفهمانند،که دلم برایت تنگ شده است را،کتمان کنم!...
ابر بارانم، اشک اشکم حکایت می کنماین زمانه عمر، گریان شکایت می کنماشک ما ریخت، چو خون به دلم رفتعصیانِ سیل غم زِنهار، هدایت می کنم...
چشمان تو شعری ست که صد قافیه داردامّا چه کنم؟ با دل من زاویه دارد!این آبی بی واهمه، این شهر ستارهچون علم نجوم است که صد فرضیه داردچشمان تو معدنی از نور و بلور استدنیا به غنی سازی آن حاشیه دارداین سفرهٔ رنگین قلمکار، کجای ست؟کز فلفل و نعنا و نمک، ادویه دارد!؟این باغ پُر از برکت و این جنگل مخملباران شکوفه ست که هر ثانیه دارداین دُرّ یتیمی ست که دلخواه جهان ستهر عاشق دلخسته از آن سهمیه دارداین قدر مرا از درِ خود ب...
حرمت نگه داردلم... گلمکه این اشک هاخون بهای عمر رفته ی من است...
اشک می شوی چشمانم را پر می کنی روی گونه ام می لغزی جاری می شوی به لحظات زندگی ام می ریزی رویاهایم را آب می بَرد...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
این اشک ها بعد از تو نامش آبشار است گاهی شکستن اقتضای روزگار است افتاده از چشم کسی-باید بداند بیهوده بر برگشت خود امّیدوار است...
با قلم می گویم:ای همزاد، ای همراه،ای هم سرنوشت،هردومان حیران بازی های دوران های زشت!شعرهایم را نوشتی،دست خوش!اشک هایم را کجا خواهی نوشت؟!...
می بینی و می فهمی و انگار نه انگارانگار نه انگار دلی مانده در آوار لعنت به زمانی که پریشان تو باشمیک خاطره از تو بشود بر سرم آوار زیبایی چشمت همه را همدم من کرداشک وغزل و پنجره و ساعت و سیگاراز مرحمت عشق همینقدر بگویم تنهائی و تنهائی و تنهائی بسیاردر حسرت آغوش تو یک عمر نشستمسهمم شد از این عشق فقط شانه دیواربا عالم بی عشق کنار آمده بودمزیبایی ات انکار مرا برد به اقرارتنهائی و بی تابی و باران و خیالتدلتنگی پای...
دل تنگم ...دلم تنگ استبید مجنون چه بیرنگ استدر این اوضاع که دلچون کوزه ی سربسته می نالداشک ...در سینه ی ناباوریها محبوس می مانددل سنگین و دل غمگیندل چونان نخ زنگینغبار حزن و اندوه زمان رامی کشد بر دوش ...فریاد ها مدهوش زمان را می تکاندو برگ ها ، اندوه و پریشانی خود رابه زلفان گره خورده به باد می سپارددل تنگم ...دلم تنگ استبید مجنون چه بی رنگ استرعنا ابراهیمی فرد...
اشک ازشکستنه! سکوت ازتنهایی، لبخندازمهربونی،ولی، پیام از"دل تنگی"...
آسمان تویی...و باران گریه ی ابرهایست که دستشان به تو نمیرسد...دریغ از اینکه تو آسمان هستی...و همیشه آنها را در آغوش گرفته ایی...رشک با فهم به از اشک بی فهم......
رخ نمایی میکنی در شامگاه ابر و بادبی وفایی میکنی در رفعت سلسال یاداشک، طاری میکنی بر چشم این سودا زدهتو چه کردی بر دل دیوانه، بیداد داداشک ها طعن می زنندم در امان عاشقیباز امان و باز امان، از وایه های بی مرادمبینا سایه وند...
قطرات اشک روی گونه ام روان می شوند . . .چیزی نیست؛ اندکی گرد و غبار است!پس از مرور دوباره گذشته، از لابه لایخاطرات خاک خورده بلند شده اند.- ریحانه کهنوجی...
چہ سختہ بغضتو باخوردن اب فرو بدیولی از گوشه چشمت پایین بریزه ..! :)...
تا سحر عکس تو را باران اشکم غرق کردتا نبیند چشم مندست تو را با دیگریحجت اله حبیبی...
بی صدا اشک می ریخت...مرا یاد باران هایی می انداخت ، که شب ها بی صدا می باریدند... و صبح از نم زمین ، متوجهشان می شدیم! از سرخی چشم ها... نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
از فردا بترس شبی که دل می شکنی روزی را می چشی که دل شکسته می شوی از کوه بپرس که چگونه شکسته می شود با یک قطره ی اشک ..... حجت اله حبیبی...
بیا دلی بسازیم از دریاآنگاه اگر روزییکی از ما رفت،دریای ما می شود حوض ماهی!من هم می شوم ماهی اششب ها با همان چشم خفته ی بیدارتا صبح اشک پنهانی میریزم💙🌱زهرا خواجه زاده...
اشک ها همیشه در بدترین مواقع شورش میکنند...دیگر حصار پلک هایمان جوابگو نیست • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
اشک لازمهٔ عشق است. اشک باید در راه عشق بریزد و نهال آن را قوّت دهد.درد و رنج اولین غذای عشق است و عشقی که با درد و رنج پرورش داده نشود، مانند کودک نوزادی می ماند که بخواهند او را مانند یک مرد بزرگ تغذیه کنند و البته چنین طفلی به زودی میمیرد.- گنجینه ناچیز- موریس مترلینگ...
اصلا احساس خوبی نسبت ب صحبت هایش نداشتم از این دکترها بود ک آسمان ریسمان میبافت تا حرفش را بزندبی حوصله نگاهش میکردم و او هم گویی برای خودش حرف میزدنگاهش کردم و گفتم: \دکتر! اصل حرفتونو بزنید\ دکتر آب دهانش را قورت داد و نگاهش را از چشمانم گرفت و گفت: \آزمایشات شما نشون میده ک...\ و سکوت کرد؛ کم کم حوصله نداشته ام داشت صدایش اوج میگرفت! اما آرامش کردم و با خونسردی منتظر ادامه صحبتش شدم! پس از سکوت کوتاهش ادامه داد: \آزمایشات...
ی حرفهایی هست که شاید چند سال پیش شنیده باشید ، شاید چند روز پیش...تو کل روز نهفتن ولی تو شب هربار یادشون میفتین مثل چاقو تا دسته فرو میرن تو قلب آدم... اما اینجا به جای خون ، اشک سرازیر میشه!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
انگشتانم بین کلید های سیاه و سفید پیانو میلغزد...نُت به نُت از شعری مینوازم که موسیقی اش همانند آغوش توست...درست وسطِ نواختن یک نُت را اشتباه زدم...اشک از گونه هایم جاری شد و بارِ دیگر تو را به یاد آوردم!این افکار آخر مرا به کشتن میدهند...لابه لای نُت های موسیقی مرا به چاه عمیق خاطرات فرو بردی...فاصله ی من تا تو پیانویی است که با صدای ردِ پای تو و اشک های هر شبِ من نواخته میشود...دو فنجان قهوه ی داغ را روی میزِ پیانو گذاشتم...: اگ...
همیشه من می مانم و خدای خودم؛هیچ و پوچ و شکسته احساساتم...سنگینی تپش های درون قلبم،همراه با بغض بدون شرحو سیل عمیقی از اشک های بی صدابی تردید! بی وقفه! و بی صدا......
اشک هایم شدید تر از باران استبغضم سنگین تر از کوهستان استنبضم پر تپش تر از رعد آسمان استو نبود تو به اندازه کل جهان است...
آهستہ قدم برداشت؛رو بہ روی آیینہ ایستاد...بہ موهای پرکلاغی و چشمان ای مانندش نگاهی انداختدر آن دوشیشہ چهره اش را دید...ناگهان مہ جلوی آیینه را گرفت!مهی از اشکانش کہ اورا در خود پنهان می کرد......
اشک آخرین گزینه مردهاست ...و خاک بر سر روزگار اگر مردی به گزینه آخر خود برسد ...!...