شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر
هر بار که مرا به یاد می آوری
سینه ام ترک برمیدارد
کاش خرده های استخوان
در خواب هایت را
ببوسی...
زهره تاجمیری
برای مُردنم گریه کن
آنگونه که زن ها به من حسادت کنند
و نامم را فریاد بزن
تا همراه خون
صدایت بر گردنم فرو ریزد...
زهره تاجمیری
عاشق آن است که از جان بگذرد
در مشقت راه هموار و تن رام کند
تا رسد بر روی معشوق و آن نکنه نگاه
در شفقت نزد شاه، شفا، بس دلارام کند
- سانیا علی نژاد
یک در پی این جان و سرابی
در می کده دل خوش به نقابی
در جام و می ات شوق نیاید
تا در دل خود شور نیابی
- سانیا علی نژاد
من در تب و تاب، او در خیال خواب
من در چنگال آب و او در بند حجاب
چون تکه چوب خشکی شناور در آن
این منم که ماندم تنها با رنگ خشاب
من واژه ندارم که زِ تو نیک بگویم
من واژه ندارم که زِ تو نیک بگویم
نیکی ز تو و نام توست، دلِ دلدار
در گوشه ی صحنت که نشینم، پُرِ بغضم
من را که به آغوشِ به جز خویش تو نسپار
در نبردی نابرابر با خودم جنگیده ام...
در نبردی نابرابر با خودم جنگیده ام...
مرگ خود با دست خود را من به چشمم دیده ام
هرکسی از یک نفر در زندگی ناراحت است
من ولی از خویشتن هر روز و شب رنجیده ام
در سکوت شب میان واژگان گمگشته ام......
درد من، بی تو جهانم پوچ و تو خالی شده
درد من، بی تو جهانم پوچ و تو خالی شده
رفتی از پیشم، شنیدم حال تو عالی شده
سرنوشتم بوده این اندوه و این چرخ عذاب
از نخستین روز سهم من بد اقبالی شده
روزها بعد تو کش دارند ای...
میان شعر و غزل ها حضور تو کم بود!
و قامت قلم من بدون تو خم بود...
نبودی و شب و روزم به گریه سر می شد...
میان خنده هم حتی همیشه ماتم بود!
من و خیال و هوای نوشتن از عشق ات
از اینکه قبل تو احساس من فقط...
خیال وخواب تو بامن همبشه همراه است
شبم به لطف جمال تو غرق در ماه است
نمیشود شبش از نور و روشنی خالی
کسی که از تو ومهتاب رویت آگاه است
محمد علی زمانی علویجه (طوفان)
با اجازه غزلی تازه فدایت کردم
به سر سجده نه در شعر دعایت کردم
با اجازه از همه دست کشیدم امشب
و تورا از وسط جمع سوایت کردم
با اجازه از تو و چشم و لبت میگویم
چه کنم؟دست خودم نیست هوایت کردم
نام غزل:دختری از جنس ماه
بس که زیبایی هوایی می شود دل بی هوا
در هوایت می رود هردم دل از کف دلربا
نازنینم تو که هستی دختری از جنس ماه
بس که ماهی دل به درد عاشقی شد مبتلا
این منم عاشق گناهی تو نداری ماه من
دل گناهی...
ای فلک گرمن نمیزادی اجاقت کور بود؟
من که خود راضی به این خلقت نبودم،زور بود!
محمد عاشوری
اَز بیدادِ زُلفِ آن دُختَرَکِ سیستانی
چِنین چَنگ میزَنَم بِه هَر ریسمانی
وَ یَقولُ الکافِر، یا لَیتَنی کُنتُ تراب
وَلی گویَم که بودَم کاش،یِک زندانی
قسم به حضرت عشق، وفا ندارد دل
قسم به موی سپیدم، حیا ندارد دل
حذر کنم ز تو؟ مگر به خواب بینی
قسم به بود و نبودت، جفا ندارد دل
قلم را باخته ام دیگر ندارم چاره ای
ای خدا کاری بکن دیگر ندارم ماله ای
تا بر افکار خموش خود کشم در حادثه
ای خدا کاری بکن دیگر ندارم واژه ای
و تو تلنگری برای اشک هایم بودی!
آدمی خفته در خاک وجودم بودی!
بسمه تعالی
نمی گوید سخن وقتی که نادان نزدِ دانا هست
بشوید دست از جانش حباب آنجا که دریا هست
ز حیرت غرق در خواب ست هر چشمی که می بیند
به نادانی کند اقرار انسانی که دانا هست
شبی از شوقِ بال افشانیِ پروانه روشن شد
که عاشق در...
تو مپندار که از عشق تو دل بر گیرم
یا به جای تو کسی جویم و در بر گیرم
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
پاره سازم کفن و زندگی از سر گیرم
محمد عاشوری