جمعه , ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
خواب بودم آری ...خوابی که در اوجزء غم تنهایی من، هیچ نبودمرگ را همدم خود!تنها کس تنهایی امپایان شب سیاهی امبه نوا می خواندمش، منتظرش می ماندمشلیک کس آمد وبرگوش من، آرام نوای غزلی خواندبرخیز و بروبر دلِ دلها، غزلی خوانرعنا ابراهیمی فرد...
کنار ساحل قلبت ارام نشسته ام سردیه نسیم سحری صورتم را نوازش میکند دستان سرما زده ام را با بخار چایی داغ گرم میکنم سرم را روی شانه هایت میگذارم ب ارامیه ساحل و روشن شدن هوا خیره میشوم باورم نمیشود ک من کنار تو ام و تو اینجایی ....و چه خوابه دلنشین و دلچسبی🦋💫...
دوش در خواب زدم بوسه بر آن غنچه لببه خدا خواب تو دیدن به از این بیداریستحجت اله حبیبی...
از خواب ک بیدار شدم باز هم روی بدنم کبود شده بود.. هر بار یک زخم یا کبودی.. بدون درد هم نبودند.. زخم ها میسوختند و کبودی ها درد داشتند.. اما من ک خودزنی نمیکردم! یا... کتک نخورده بودم.. آن هم هرشب.. هر شب... و باز هم.. هرشب.. این بار تصمیمم را گرفتم.. لباس پوشیده و آماده شدم.. و راه افتادم! .... وارد بیمارستان شدم و نام دکتر را جستجو کردم.. متخصص پوست.. آزمایش برای کبودی های بدنم نوشت اما زخم ها را عادی نمیدانست....
در خواب سنگین می رود دستان من این روزهاشاید که دستان تو را در خواب می بیند مدامارس آرامی...
می دانی، من خواب را دوست دارمهرگاه که بیدارمزندگی ام تمایل عجیبی به فروپاشی دارد...
اتاق تاریک ، صدای تو ناگهان در خوابچه کسی نوشته ، اینگونه داستان در خوابروی خوش ندید پس از آن مهتابشبی که روی تو دید آسمان در خوابستاره ای پس هر پلک تو رها می شدبه چشم های تو می رفت ، کهکشان در خوابچه به گوش باغ ، گفته است این بادکه رفته اند تمام ، پرندگان در خوابطلسم قهر تو را ، هیچ قدرتی نشکستمگر ببینمت ای یار ، مهربان در خواب...
گاهی تو را کنار خود احساس میکنماما چقدر دلخوشی خوابها کم است...
اگر خواب نبود چقدر آدم ها دق می کردند؛همان هایی که به شوق آرزویی یا دیدار کسیچشم هایشان را می بندند......
چه دورم از نفس هایت چه از تب کردنم دوریچه بیرحمانه تن دادی به این دوری ِ مجبوریتو را در خواب می بینم میان عطر گندم زارکه می بوسی نگاهم را نه در قابی نه هاشوریتو را در خواب می بینم شمالی می شود حالمشمال شعرهای من ! عجب احساس مغروریببین باران که می بارد تو از ذهنم نمی افتیچه ردی مانده از پایت چه زخم تلخ و ناسوریصدایم کن صدایم کن حریری می شوم با توصدایم کن به آوازی به شور ِ ساز و تنبوریشاعر بتول مبشری...
«قلاب» دلم در انتظار تو، کمی قلاب می رقصدبه چنگت آورم آخر، تنت در آب می رقصدتو در تُنگ دلم هستی، درون قاب چشمانم نگاه نرگست هر شب، میان قاب می رقصد تو ماهی یا پری هستی، رفیق دیگری هستی میان پولک جسمت، شب مهتاب می رقصد شب و شام پریشانی، منو یک خواب طولانی چو دریای خروشانی،برایم خواب می رقصدچه شب ها منتظر بودم، نیافتادی به قلابم از این صبر و شکیبایی، تن مرداب می رقصدبزن لب بر انار ما، بشو امشب شکار ما دلم در انتظ...
اتاق تاریک ، صدایی ناگهان در خواب چه کس نوشته ، این گونه داستان در خواب ؟پس از آن مهتاب ، روی خوش ندید از آن در شبی که روی تو را دید آسمان در خوابستاره هایی پسِ هر پلکِ تو رها می شدبه چشم های تو می رفت کهکشان در خواب چه در گوش باغ ، گفته ست بادِ دیوانهکه رفته اند تمامِ پرنده گان در خوابطلسمِ قهرِ تو را هیچ قدرتی نشکستمگر ببینمت تو را ای یار مهربان در خواب...
اتاق تاریک ، صدایی ناگهان در خوابنوشته داستان این گونه کسی در خواب ؟ندیدم از مهتاب ، روی خوش پس از آن شبی که روی تو را دید آسمان در خوابتیر بار ستاره پسِ هر پلکِ تو رها شدهمه ی کهکشان به چشم های تو می رفت در خوابشنیده ای به باغ ، چه گفته ست بادِ دیوانهکه حال رفته اند تمامِ پرنده گان در خوابطلسمِ قهرِ تو را هیچ قدرتی نشکستمگر ببینمت ای یار مهربان در خواب...
نه دوش آب سرد نه کتاب های روانشناسی نه قرص خواب نه فیلم های تلویزیون نه سکوت شب هیچ کدام جای شب بخیر گفتنت را پر نمی کنند...هیچ کدام مرا به خواب نمی برند...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دست هایش را محکم به طناب ها قفل کرده بود با قدم های لرزان جلو میرفت... اصلا قرار نبود اینجا باشد.. و... چطور شده که باید از اینجا گذر کند؟ چرا تا به حال از اینجا رد نشده؟ خب! وقتی رد نشده... این علامت هایی که گویی راه را نشان میدهد چیست؟؟ با تکان شدید پل از فکرهای در سرش رها شد و تمام تنش به یکباره یخ بست از سرمای ترس نشسته بر روحش! به ابتدای پل نگاهی انداخت. خرگوشی روی پل پریده بود و حالا به پل چسبیده بود! او هم ترسیده بود! ا...
اینجاهوای خاطره تو، خیلی ابری استیک شب که چشمهای جهان راخواب می برد،آخر مرا و طفل دلم راآب ... می برد ...جلال پراذران...
خواب دیدم نمی دانم چه زمان بود دیر بود یا زود ،اما دردها تمام شده بود ....خواب دیدم تنهایی کسی را ،صدایی پایی شکست خواب دیدم خانه را چشم هایش روشن کرد و نفس هایش گرم صورتش را ندیدم اما سایه آن که آمده بود چقدر شبیه تو بود و خانه شبیه خانه من .....سازهای آبی -سولماز رضایی...
بیدار شدم خواب تو را می دیدم مهم نبود چه خوابی بود بعد از آن اولین احساسی که در بیداری تجربه کردم فقط دلتنگی برای خوابیدن بودسازهای آبی سولماز رضایی...
دراز کشیدم ،بدنم آرام می شود چشمانم کم کم گرم می شودحالتی مثل خلسه دارم چیزی بین بودن و نبودن سبک شدم ،می توانم به هر کجا که می خواهم بروممی آیم تا تو را پیدا کنم احتمالا تو همً خوابی خودم را در آغوشت جای میدهم سنگین شدم تکان نمی خورم خوابم می آید می خوابم شاید تا ابد اما در آغوش توسازهای آبی -سولماز رضایی...
کفتر نامه بر و پا پَر و چاهی آمد ...وعده دادم به دلم اینکه تو خواهی آمدوعده دادم که به مهمانی من می آیی ...گرچه خوابت به سرم سرزده گاهی آمد..بهزاد غدیری...
از تو فقطعاشقانه ای کوتاه کافیست...تا من به بیتی از ته دل آشفته کنم خواب این جماعت را...رحم اگر بر من نمیکنیاین ساده دلان را دریاب.......بهزاد غدیری...
خواب بودم و برای اولین بار بود که تو را در خواب می دیدم تو به خوابم آمده بودی ،قدم رنجه کردی بودی ،خواب من کجا و شما کجا کجا بودم یادم نمی آید ،در خواب ،خواب بودم شاید هم بیمار بودم ،درست است رنجور بیمار ......و تو آمدی و دستت را گذاشتی روی صورتم صورتم زیر دستت پنهان شد ،چشمهایم را نمی دیدم حتی لبهایم قایم شده بودند بین بند انگشتانت ، انگار آمده بودی با دستهایت عشق بپا...
نزدیک سحر است ،حتما خوابیده ای ،خوابت خوش جانااگر می خواهی کسی را نفرین کنی بگو الهی \عاشق ،منتظرو بی خواب شوی \ این سه تا برای آنکه طومار یکی را بپیچد کافی است کاش میشد خوابید و خواب شما را دید . خواب شما را دیدن شگون دارد مادر بزرگ می گفت در خانه دلت را برای آدم خوش شگون باز کن ، تا هر چه خجستگی و برکت است به سراغت بیاید حالًا منم و درب خانه دلم که برای شما باز است قدم رنجه کنید شگون دارد .......سازهای آبیسولماز رضایی...
از تمام شب بیداریهایم ممنونم از بی خوابی ها ،و آشفتگی هایم .آنها راه ورود کابوس های شبانه ام را بسته اند .عادت کرده ام به تصور تو در کنارم با تو نفس می کشم ،راه می روم ،می گریم ،می خندم با تصور تو \زنده ام \ و این تصویرها فقط در بیداری است .خواب که بیاید کابوس شروع می شود، آنجاست که می فهم تو نیستی آنجاست که خواب \رویای بیداری \ را از من ،می دزدد......سولماز رضایی...
امشب در شهر یک مرد جان داده استغرور و قدرتش را از دست داده است خسوف بود ؟ نه ماه دلگرفته امشبو پیام تسلیتش را به آسمان داده استکاش دلم برای خودم می سوخت وقتیپوچی دنیا خودش را نشان داده استزمان همیشه مرا زیرخویش له کرده همیشه فرصت من را به دیگران داده استپسر گرفت سر تیغ را ، رگش را زدپدر به کودک قصه نان را داده استناگهان زلزله شد چشم را که وا کردممیان خواب و جهل هی مرا تکان داده است !...
من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشددعای یک لب مستم که مستجاب نشدمن آن گلم که در آتش دمید و پرپر شدبه شکل اشک در آمد ولی گلاب نشدنه گل که خوشه ی انگور گور خود شده ایکه روی شاخه دلش خون شد و شراب نشدپیامبری که به شوق رسالتی ابدیدرون غار فنا گشت و انتخاب نشدنه من که بال هزاران چومن به خون غلطیدولی بنای قفس در جهان خراب نشدهزار پرتو نور از هزار سو نیزهبه شب زدند و جهان غرق آفتاب نشدبه خواب رفت جهان آنچنان...
من بلدم آنقدر دیر بخوابمکه اندوهم را خواب کنماما یکی به من بگویدکی بیدار شوم از خوابکه اندوه زودتر از من بیدار نشده باشد......
در چشمانت عسل هم بکارمباز از تلخی قهوه پر می شوممیان من و تو و سرگذشتآن که از سرش می گذرد منمو زنی عجیب در خواب های تو تعبیر می شود...
هرچه به خواب هایم می گویمتو دگر نیستیولی باز تو را می بینند...!!ارس آرامی...
شاید یک روز مادر بیدارمان کند،دست بکشد روی صورت از اشک خیس مان،لیوانی آب به دستمان بدهد،و با لبخند بگوید:بیدارشو، خواب بد دیده ای، چیزی نیست، من اینجام...ارس آرامی...
شببهشتِ خابا دینمهصوبسورخِ سئب ِ عطرادهمهبرگردان:شب خواب بهشت می بینمصبحعطر سیب سرخمی دهم...
امشب با خیال خوش خیالی ، خوابیدم تا سراغم را بگیرد لطفی کنی شاید که در خواب ، دستت بیاید نبض داغم را بگیرد: دلم با اینکه آغوشی ست ناچیز، برایت میکنم یک بستر سبزبیا ای نازنین قبل از آن که پائیز ، بیاید جان باغم را بگیرد شب است و با خیابان های خسته، میان برف ها چترم شکسته کمر را باد و برفی سخت بسته ، که تا از من چراغم را بگیرد میان برف در شب سیاهی ، شدم در کوچه های شهر راهی خدا شاید کند لطفی ، نگاهی ، غم و رنجِ فراقم را بگیرد...
ما در غفلت به سر می بریمانارهای شیرین را در خواب می بینیمو در روز ...با آنها بازی چشم بسته می کنیم□ □ □سر ما آنقدر ...به پیچک های سر راهمان گرم می شودکه نمی دانیم ...فصل از کدامین خانه فرود می آیدبه کدامین خانه می پیوندد□ □ □چشم های ما بینا نیستشعر اناران گفتنی ستانارهایی که قلب های کوچک رادر خود نهفته اندهدیه دادن به عشق را پیشه ی خود ساخته اندانارهایی که در حیات خلوت امانبه انتظار چیده شدن نشسته اند□ □ □چه ...
یک شب خواب می دیدم که بیدارمکه بیدارم...اما هرگز ندانستمروزی که برخاستمفردای خوابم بودیا فردای بیداری. .. جلال پراذران...
با درد از خواب برخواستم.. درد معده تمام تنم را درگیر کرده بود.. سرگیجه هم اضافه شده بود.. حالم اصلا خوب نبود.. ناگهان بوی خوشی ب مشامم رسید. بویی آشنا.. بوی خوب شامپوی بچه.. چشمانم را بستم.. نیاز ب آرامش داشتم.. نیاز ب آرام شدن.. وقتی چشم گشودم جای دیگری بودم.. باغی پر از دار و درخت پر از گل و گلبرگپر از سبزی و نشاطاز زیبایی ب هرجا نگاه می انداختم، لبخند زدم.. چشمانم را بستم.. از لذت زیبایی طبیعت.. چشمانم را گش...
حال خوشی را از خودم سراغ نداشتم در این چند روز.. شنیده ها و نشنیده ها کم نبودند.. دیوانه را در جیب گذاشته بودم با این خلق و خوی گرفته ام.. آرام چشمانم را بستم تا شاید جدا از دغدغه ها استراحت را در جانم تزریق کرده باشم.. ک میان آن همهمه ای ک در مهمانی بود، حرفی زده شد ک مرا تا نزدیک پای عزرائیل برد و برگرداند.. حرفی ک تا تمام تنم را ب آتش نکشید مرا رها نکرد.. بهتر بگویم.. تهمتی ک مرا نابود کرد.. چشمانم هنوز بسته بودند.. ناگهان فر...
قدم زنان از کنار مغازه های کوچک و بزرگ میگذشتم.. کودکی را دیدم ک با لباسی پر از گِل گریه میکند.. نزدیک رفتم تا دلیل اشک ریختنش را بپرسم.. تا نزدیک شدم اشک هایش را پاک کرد و گفت«چه عجب یکی اومد نزدیکم!!!!» لبخندی روی لب هایم نقش بست.. دلیل گریه اش را پرسیدم.. و او پاسخم را اینگونه داد: «از خیابون ک رد میشدم ی پسره ای با دستاش محکم هولم داد طرف جوب کنار خیابون و بعدم بلندم کرد و گف خوبی؟ بعدم رف!!!» تعجب کردم. دلیل این رفتار را...
دستانش میلرزید و خودکار را ب سختی در دست گرفته بود.. حرف هایش در گلویش مانده بود و ب دستانش سرازیر نمیشد! بغض گلویش را میفشرد.. گویی کسی دستانش را بر گلویش میفشرد... نفسی کشید با سختی تمام حرف هایش را با خودکارش روی کاغذ میفشرد... جوهر خودکار اینگونه نوشته بود.. «ن وصیت نامه نوشتم، ن خاطره... حرفمو میزنم و بعد... گفتین برم.. باشه.. اینم نامه خدافظی.. مث فیلما نمیگم وقتی رفتم دنبالم نگردین.. ن.. جای خاصی نمیرم.. نبودنم ...
اشک تمام صورتش را پر کرده بود.. آرام ب سمتش قدم برداشتم.. نگاهم کرد اما باز نگاهش پر از اشک شد و ب پایین افتاد مرواریدهای درخشانش.. لب گشودم تا دلداری بدهم.. اما.. سکوت همچو مُهری پر رنگ بر دهانم کوبیده شد.. نفسی کشیدم و تنها لبخند تلخی بر لبانم نشاندم.. از کنارش رد شدم.. جلوتر ک رفتم.. صدای گریه اش تمام بدنم را خشک کرد.. سرم را برگرداندم.. او.. ب روبرویش نگاه میکرد و بلند و بی پروا اشک میریخت.. ب نقطه ای ک مینگریست چشم ...
کجا سفر کرده ای که در خواب هم نمیبینمت ؟...
خواب می بینمخواب روزهای آفتابیخواب افتابگردانهایی که صورتشان را با نور خورشید سرخاب می کنندخواب می بینمخواب تمام روزهایی که به سختی گذشتاما به خیر گذشتخواب تمام ساعتهایی که از دستم دلگیر بودندخواب تمام عشقهای یکطرفه ای که چشم هایم ندیداما دلهایشان شکستخواب هایم مروریست بر تمام دقایقی که مرا شناختند و خوشحال شدندمرا شناختند و عاشق شدندمرا شناختند و دلگیر شدندمرا شناختند و سختگیری را فهمیدندمرا شناختند و با مهربانی آشنا ...
کلید و انداختم تو در و بازش کردم.. وارد خونه شدم و کیفم و از دستم شل کردم ک آروم بیوفته رو زمین.. خودمم نشستم رو مبلای روبروی آشپزخونه.. ی لحظه چشامو بستم..ی صدایی از آشپزخونه اومد و چشامو وا کردم..خانم خونه مث همیشه کارش تو آشپزخونه بود و بوی غذا رو توی خونه پخش کرده بود.. انقد حواسش ب غذاش بود ک حتی صدای در و نفهمیده بود.. بلند گفتم: سلااامیهو برگشت و با تعجب گف: عه کی برگشتی؟؟ جوابی ندادم و رفتم طرف گاز.. سیبای سرخ کرده...
"دیدار شد میسر و بوس و کنار هم"خوابی که تعبیر نشد حتی یه بار هم!...
من تکه ای از خود را انگار که گُم کردمحالا دو سه سالی هست دنبال تو میگردمهرروز برای تو با یاد تو میخوانمدنبال چه هستم من افسوس نمیدانمیک حس تب آلوده ،سردرگم و ولگردمانگار که بعد از تو یک مُرده ی شبگردمایکاش که می دیدم یک لحظه تو را در خواببرگردو بیا اینجا یک لحظه مرا دریابای دور تراز رویا بافکر تو درگیرمبی مهر شدی رفتی از دست تو دلگیرمای خاطره ی شیرین یک روح پر از دردممن واژه ی تکراری آتشکده ای سردمرد می شوم از چشمت با دی...
قفل انگشتای دستامونو ک جدا کردن شروع کردم ب هق هق دستت ک کامل جدا شد هق هقام تبدیل ب جیغ شد و وسط جیغام شنیدم ک گفتی بر میگردم یه روزی و من باز از خواب پریدم ی لبخند کج نشست رو لبام ک خواب بودم و هیچی نشده و بعد یادم افتاد خیلی وقته گذشته رو تو خواب میبینم.. قلم زهرا ریسمانچی...
خواب دیده امماه خود را از بستر شببه دار آویختهناله ناله می زدم...از عمق وجوددستهایم گریبانم را رها نمی کردندگویا ادامه ی داستان را نمی خواستندهمان دستانی که تو را نداشتن را بلد نشدند.کاش خواب بود!کاش سرانجام مرگ ماه بود....
الان تو اون قسمت از زندگیمم ک بجز خابیدن هیچی حالمو خوب نمیکنه حتا خودت:)...
خواب دیدمتو را به منمرا به تو می رساندیک روز برفی.چه رویای سردی ...گرم بپوشخیالم زمستانی ست...
شب هر دو می بافیم تو مو و من خیالت ،هر دو غرقیم تو در خواب و من در هوایت ،هر دو لبریزیم تو از غرور و من از غمتهر دو میمیریم تو برایش و من برایتارس آرامی...
هرچه به خواب هایم می گویمتو دگر نیستی ولی باز تو را می بینند...!!ارس آرامی...