شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
در خواب دیدمش...+ بعد چه شد؟- آرزو کردم همان اتّفاقی که برایِ اصحابِ کهف افتاد برای من هم بیفتد......
بخواب ساعت !اکنون زمان رقصیدنثانیه شمار تو نیستوجدان ها خوابیده اندفریب چشم های بیدار را نخوراین صدای شماطه ی توستکه بیدارشان کردهبخواب ...بخواب تا شماطه اتحلقه ی دار تو نگردد !مجید رفیع زاد...
خواب دیدم بغلم کردی، اون لحظه خدا رو قسم دادم دیگه هیچ وقت بیدار نشم. شاید آدم هایی که توی خواب میمیرن هم نتونستن از آغوش معشوق دل بکنن!...
دیدمت شبی به خواب و سرخوشموه ... مگر به خواب ها ببینمت...
من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد دعای یک لب مستم که مستجاب نشد من آن گلم که در آتش دمید و پرپر شد به شکل اشک در آمد ولی گلاب نشد نه گل که خوشه ی انگور گور خود شده ای که روی شاخه دلش خون شد و شراب نشد پیمبری که به شوق رسالتی ابدی درون غار فنا گشت و انتخاب نشد نه من که بال هزاران چو من به خون غلتید ولی بنای قفس در جهان خراب نشد هزار پرتو نور از هزار سو نیزه به شب زدند و جهان غرق آفتاب نشد به خواب رفت جهان آنچنان که تا به ...
هرچند نمیدانم خواب هایت را با که شریک میشوی، اما هنوز شریک تمام بیخوابی های من تویی......
خواب می بینم،از راه می رسی. با قدم هایی آهسته اما با عشوه. خیره می شوی به من،هی نگاه می کنی. سیاهی چشم هات ژرفای اقیانوسی است ناشناخته. پر از کشتی هایی که در خودش غرق کرده. دلم می لرزد. آتش می گیرد و تا توی مغزم گُر می اندازد. می ترسم. برمودای سهمگین نگاهت مرا به طرف خودش می کشاند. همه توانم را جمع می کنم اما یارای مقابله ندارم. انگار که انتهای تنگ یک کوچه بن بست گیر افتاده باشم و هواپیمایی همان جا فرود بیاید.می بری.میبازم.دل می دهم.لبخند می زن...
شبی خوابیدم... آرزوی قبل خوابم تو بودی... خوابت را دیدم ...در میان چمن های سبز بهاری با لبخند و دامن گل گلی ت می دویدی... بیدار شدم! اما یادم آمد دیدنت یک رویای محال بود چون نه تو بودی! نه بهاری بود !اما گونه های من خیس بود!!!...
شیرین می کنی هر شب--خواب هایم را.و بِسترم؛طعمِ تو را می گیرد تا،،، --صبح!. سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
خواب زندگی می دیدم شب بیدارم کرد. آریا ابراهیمی...
خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب آب مده به تشنگان عشق بس است آب ما...
خواب زندگی می دیدم شب بیدارم کرد...
می گویند: برای ات خواب های خوشی آرزومندیمآیا کسی هم هست که به من بگوید:برای ات واقعیتی زیبا آرزومندمخواب زیبا به چه کارمان می آیدما گرفتار واقعیتی دردناک هستیم■شاعر: محمود درویش | فلسطین، ۲۰۰۸-۱۹۴۱ |■برگردان: احمد دریس...
همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی...
ای مهربانیت آغشته با عسل بی آنکه شهد بریزی به جان منای تسکین کابوس در اوج تلخوابای خواب ، خواب ، خواب ای مهربان بی دلیل ، بی دلیل گم شده پیدا شدهای من فدای آمدن ای بی نرفتن همیشه ... ماندنی ...حرفی نگفته مانده است ...تنها نگفتن مانده است ...تنها نگفتن باقیست ......
خواب بودم آری ...خوابی که در اوجزء غم تنهایی من، هیچ نبودمرگ را همدم خود!تنها کس تنهایی امپایان شب سیاهی امبه نوا می خواندمش، منتظرش می ماندمشلیک کس آمد وبرگوش من، آرام نوای غزلی خواندبرخیز و بروبر دلِ دلها، غزلی خوانرعنا ابراهیمی فرد...
کنار ساحل قلبت ارام نشسته ام سردیه نسیم سحری صورتم را نوازش میکند دستان سرما زده ام را با بخار چایی داغ گرم میکنم سرم را روی شانه هایت میگذارم ب ارامیه ساحل و روشن شدن هوا خیره میشوم باورم نمیشود ک من کنار تو ام و تو اینجایی ....و چه خوابه دلنشین و دلچسبی🦋💫...
دوش در خواب زدم بوسه بر آن غنچه لببه خدا خواب تو دیدن به از این بیداریستحجت اله حبیبی...
از خواب ک بیدار شدم باز هم روی بدنم کبود شده بود.. هر بار یک زخم یا کبودی.. بدون درد هم نبودند.. زخم ها میسوختند و کبودی ها درد داشتند.. اما من ک خودزنی نمیکردم! یا... کتک نخورده بودم.. آن هم هرشب.. هر شب... و باز هم.. هرشب.. این بار تصمیمم را گرفتم.. لباس پوشیده و آماده شدم.. و راه افتادم! .... وارد بیمارستان شدم و نام دکتر را جستجو کردم.. متخصص پوست.. آزمایش برای کبودی های بدنم نوشت اما زخم ها را عادی نمیدانست....
در خواب سنگین می رود دستان من این روزهاشاید که دستان تو را در خواب می بیند مدامارس آرامی...
می دانی، من خواب را دوست دارمهرگاه که بیدارمزندگی ام تمایل عجیبی به فروپاشی دارد...
اتاق تاریک ، صدای تو ناگهان در خوابچه کسی نوشته ، اینگونه داستان در خوابروی خوش ندید پس از آن مهتابشبی که روی تو دید آسمان در خوابستاره ای پس هر پلک تو رها می شدبه چشم های تو می رفت ، کهکشان در خوابچه به گوش باغ ، گفته است این بادکه رفته اند تمام ، پرندگان در خوابطلسم قهر تو را ، هیچ قدرتی نشکستمگر ببینمت ای یار ، مهربان در خواب...
گاهی تو را کنار خود احساس میکنماما چقدر دلخوشی خوابها کم است...
اگر خواب نبود چقدر آدم ها دق می کردند؛همان هایی که به شوق آرزویی یا دیدار کسیچشم هایشان را می بندند......
چه دورم از نفس هایت چه از تب کردنم دوریچه بیرحمانه تن دادی به این دوری ِ مجبوریتو را در خواب می بینم میان عطر گندم زارکه می بوسی نگاهم را نه در قابی نه هاشوریتو را در خواب می بینم شمالی می شود حالمشمال شعرهای من ! عجب احساس مغروریببین باران که می بارد تو از ذهنم نمی افتیچه ردی مانده از پایت چه زخم تلخ و ناسوریصدایم کن صدایم کن حریری می شوم با توصدایم کن به آوازی به شور ِ ساز و تنبوریشاعر بتول مبشری...
«قلاب» دلم در انتظار تو، کمی قلاب می رقصدبه چنگت آورم آخر، تنت در آب می رقصدتو در تُنگ دلم هستی، درون قاب چشمانم نگاه نرگست هر شب، میان قاب می رقصد تو ماهی یا پری هستی، رفیق دیگری هستی میان پولک جسمت، شب مهتاب می رقصد شب و شام پریشانی، منو یک خواب طولانی چو دریای خروشانی،برایم خواب می رقصدچه شب ها منتظر بودم، نیافتادی به قلابم از این صبر و شکیبایی، تن مرداب می رقصدبزن لب بر انار ما، بشو امشب شکار ما دلم در انتظ...
اتاق تاریک ، صدایی ناگهان در خواب چه کس نوشته ، این گونه داستان در خواب ؟پس از آن مهتاب ، روی خوش ندید از آن در شبی که روی تو را دید آسمان در خوابستاره هایی پسِ هر پلکِ تو رها می شدبه چشم های تو می رفت کهکشان در خواب چه در گوش باغ ، گفته ست بادِ دیوانهکه رفته اند تمامِ پرنده گان در خوابطلسمِ قهرِ تو را هیچ قدرتی نشکستمگر ببینمت تو را ای یار مهربان در خواب...
اتاق تاریک ، صدایی ناگهان در خوابنوشته داستان این گونه کسی در خواب ؟ندیدم از مهتاب ، روی خوش پس از آن شبی که روی تو را دید آسمان در خوابتیر بار ستاره پسِ هر پلکِ تو رها شدهمه ی کهکشان به چشم های تو می رفت در خوابشنیده ای به باغ ، چه گفته ست بادِ دیوانهکه حال رفته اند تمامِ پرنده گان در خوابطلسمِ قهرِ تو را هیچ قدرتی نشکستمگر ببینمت ای یار مهربان در خواب...
نه دوش آب سرد نه کتاب های روانشناسی نه قرص خواب نه فیلم های تلویزیون نه سکوت شب هیچ کدام جای شب بخیر گفتنت را پر نمی کنند...هیچ کدام مرا به خواب نمی برند...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دست هایش را محکم به طناب ها قفل کرده بود با قدم های لرزان جلو میرفت... اصلا قرار نبود اینجا باشد.. و... چطور شده که باید از اینجا گذر کند؟ چرا تا به حال از اینجا رد نشده؟ خب! وقتی رد نشده... این علامت هایی که گویی راه را نشان میدهد چیست؟؟ با تکان شدید پل از فکرهای در سرش رها شد و تمام تنش به یکباره یخ بست از سرمای ترس نشسته بر روحش! به ابتدای پل نگاهی انداخت. خرگوشی روی پل پریده بود و حالا به پل چسبیده بود! او هم ترسیده بود! ا...
اینجاهوای خاطره تو، خیلی ابری استیک شب که چشمهای جهان راخواب می برد،آخر مرا و طفل دلم راآب ... می برد ...جلال پراذران...
خواب دیدم نمی دانم چه زمان بود دیر بود یا زود ،اما دردها تمام شده بود ....خواب دیدم تنهایی کسی را ،صدایی پایی شکست خواب دیدم خانه را چشم هایش روشن کرد و نفس هایش گرم صورتش را ندیدم اما سایه آن که آمده بود چقدر شبیه تو بود و خانه شبیه خانه من .....سازهای آبی -سولماز رضایی...
بیدار شدم خواب تو را می دیدم مهم نبود چه خوابی بود بعد از آن اولین احساسی که در بیداری تجربه کردم فقط دلتنگی برای خوابیدن بودسازهای آبی سولماز رضایی...
دراز کشیدم ،بدنم آرام می شود چشمانم کم کم گرم می شودحالتی مثل خلسه دارم چیزی بین بودن و نبودن سبک شدم ،می توانم به هر کجا که می خواهم بروممی آیم تا تو را پیدا کنم احتمالا تو همً خوابی خودم را در آغوشت جای میدهم سنگین شدم تکان نمی خورم خوابم می آید می خوابم شاید تا ابد اما در آغوش توسازهای آبی -سولماز رضایی...
کفتر نامه بر و پا پَر و چاهی آمد ...وعده دادم به دلم اینکه تو خواهی آمدوعده دادم که به مهمانی من می آیی ...گرچه خوابت به سرم سرزده گاهی آمد..بهزاد غدیری...
از تو فقطعاشقانه ای کوتاه کافیست...تا من به بیتی از ته دل آشفته کنم خواب این جماعت را...رحم اگر بر من نمیکنیاین ساده دلان را دریاب.......بهزاد غدیری...
خواب بودم و برای اولین بار بود که تو را در خواب می دیدم تو به خوابم آمده بودی ،قدم رنجه کردی بودی ،خواب من کجا و شما کجا کجا بودم یادم نمی آید ،در خواب ،خواب بودم شاید هم بیمار بودم ،درست است رنجور بیمار ......و تو آمدی و دستت را گذاشتی روی صورتم صورتم زیر دستت پنهان شد ،چشمهایم را نمی دیدم حتی لبهایم قایم شده بودند بین بند انگشتانت ، انگار آمده بودی با دستهایت عشق بپا...
نزدیک سحر است ،حتما خوابیده ای ،خوابت خوش جانااگر می خواهی کسی را نفرین کنی بگو الهی \عاشق ،منتظرو بی خواب شوی \ این سه تا برای آنکه طومار یکی را بپیچد کافی است کاش میشد خوابید و خواب شما را دید . خواب شما را دیدن شگون دارد مادر بزرگ می گفت در خانه دلت را برای آدم خوش شگون باز کن ، تا هر چه خجستگی و برکت است به سراغت بیاید حالًا منم و درب خانه دلم که برای شما باز است قدم رنجه کنید شگون دارد .......سازهای آبیسولماز رضایی...
از تمام شب بیداریهایم ممنونم از بی خوابی ها ،و آشفتگی هایم .آنها راه ورود کابوس های شبانه ام را بسته اند .عادت کرده ام به تصور تو در کنارم با تو نفس می کشم ،راه می روم ،می گریم ،می خندم با تصور تو \زنده ام \ و این تصویرها فقط در بیداری است .خواب که بیاید کابوس شروع می شود، آنجاست که می فهم تو نیستی آنجاست که خواب \رویای بیداری \ را از من ،می دزدد......سولماز رضایی...
امشب در شهر یک مرد جان داده استغرور و قدرتش را از دست داده است خسوف بود ؟ نه ماه دلگرفته امشبو پیام تسلیتش را به آسمان داده استکاش دلم برای خودم می سوخت وقتیپوچی دنیا خودش را نشان داده استزمان همیشه مرا زیرخویش له کرده همیشه فرصت من را به دیگران داده استپسر گرفت سر تیغ را ، رگش را زدپدر به کودک قصه نان را داده استناگهان زلزله شد چشم را که وا کردممیان خواب و جهل هی مرا تکان داده است !...
من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشددعای یک لب مستم که مستجاب نشدمن آن گلم که در آتش دمید و پرپر شدبه شکل اشک در آمد ولی گلاب نشدنه گل که خوشه ی انگور گور خود شده ایکه روی شاخه دلش خون شد و شراب نشدپیامبری که به شوق رسالتی ابدیدرون غار فنا گشت و انتخاب نشدنه من که بال هزاران چومن به خون غلطیدولی بنای قفس در جهان خراب نشدهزار پرتو نور از هزار سو نیزهبه شب زدند و جهان غرق آفتاب نشدبه خواب رفت جهان آنچنان...
من بلدم آنقدر دیر بخوابمکه اندوهم را خواب کنماما یکی به من بگویدکی بیدار شوم از خوابکه اندوه زودتر از من بیدار نشده باشد......
در چشمانت عسل هم بکارمباز از تلخی قهوه پر می شوممیان من و تو و سرگذشتآن که از سرش می گذرد منمو زنی عجیب در خواب های تو تعبیر می شود...
هرچه به خواب هایم می گویمتو دگر نیستیولی باز تو را می بینند...!!ارس آرامی...
شاید یک روز مادر بیدارمان کند،دست بکشد روی صورت از اشک خیس مان،لیوانی آب به دستمان بدهد،و با لبخند بگوید:بیدارشو، خواب بد دیده ای، چیزی نیست، من اینجام...ارس آرامی...
شببهشتِ خابا دینمهصوبسورخِ سئب ِ عطرادهمهبرگردان:شب خواب بهشت می بینمصبحعطر سیب سرخمی دهم...
امشب با خیال خوش خیالی ، خوابیدم تا سراغم را بگیرد لطفی کنی شاید که در خواب ، دستت بیاید نبض داغم را بگیرد: دلم با اینکه آغوشی ست ناچیز، برایت میکنم یک بستر سبزبیا ای نازنین قبل از آن که پائیز ، بیاید جان باغم را بگیرد شب است و با خیابان های خسته، میان برف ها چترم شکسته کمر را باد و برفی سخت بسته ، که تا از من چراغم را بگیرد میان برف در شب سیاهی ، شدم در کوچه های شهر راهی خدا شاید کند لطفی ، نگاهی ، غم و رنجِ فراقم را بگیرد...
ما در غفلت به سر می بریمانارهای شیرین را در خواب می بینیمو در روز ...با آنها بازی چشم بسته می کنیم□ □ □سر ما آنقدر ...به پیچک های سر راهمان گرم می شودکه نمی دانیم ...فصل از کدامین خانه فرود می آیدبه کدامین خانه می پیوندد□ □ □چشم های ما بینا نیستشعر اناران گفتنی ستانارهایی که قلب های کوچک رادر خود نهفته اندهدیه دادن به عشق را پیشه ی خود ساخته اندانارهایی که در حیات خلوت امانبه انتظار چیده شدن نشسته اند□ □ □چه ...
یک شب خواب می دیدم که بیدارمکه بیدارم...اما هرگز ندانستمروزی که برخاستمفردای خوابم بودیا فردای بیداری. .. جلال پراذران...
با درد از خواب برخواستم.. درد معده تمام تنم را درگیر کرده بود.. سرگیجه هم اضافه شده بود.. حالم اصلا خوب نبود.. ناگهان بوی خوشی ب مشامم رسید. بویی آشنا.. بوی خوب شامپوی بچه.. چشمانم را بستم.. نیاز ب آرامش داشتم.. نیاز ب آرام شدن.. وقتی چشم گشودم جای دیگری بودم.. باغی پر از دار و درخت پر از گل و گلبرگپر از سبزی و نشاطاز زیبایی ب هرجا نگاه می انداختم، لبخند زدم.. چشمانم را بستم.. از لذت زیبایی طبیعت.. چشمانم را گش...