متن سکوت تلخ
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات سکوت تلخ
بر ما گذشت
هرآنچه نباید میگذشت؛
قرنهایی از سکوت،
روزهایی از تکرار،
و شبهایی که حقیقت را
در هیاهوی تبلیغ گم کردند.
ما،
همیشه در صفهای درازِ وعده،
همیشه در انتظار فردایی که
دیگران برایمان نوشتند.
ما،
پشتِ دیوارهایی بلند
که به نام امنیت ساخته شدند
و به کار زندان...
( وارثان سکوت)
بر ما گذشت
هرآنچه نباید میگذشت؛
قرنهایی از سکوت،
روزهایی از تکرار،
و شبهایی که حقیقت را
در هیاهوی تبلیغ گم کردند.
ما،
همیشه در صفهای درازِ وعده،
همیشه در انتظار فردایی که
دیگران برایمان نوشتند.
ما،
پشتِ دیوارهایی بلند
که به نام امنیت ساخته شدند
و...
مى سوخت و زبانه مى کشید شعله هایش ؟؟دیگر فریادهایش به جایى نمى رسید!؟تمام شکوه و عظمتش را لابلاى صداى اره برقى گذاشته بودند و آن قامت رعنایش را با تیغه تیز اره خم کرده و او گویى مجبور به سکوت بود!!تنه ولو شده روى زمین را با تبر تکه...
او زن بود...
نه بافتهای از تار و پودِ ناز...
بلکه تنی که لباسش، بندِ تبعیض بود
و زخمهایش...
برگههای امضاشدهی جامعهای که
تنِ زن را ملکِ خاموشی میخواست.
سینههایش، نه مظهر زنانگی،
که میدان مینِ نگاههای قضاوتگر شده بودند...
و سیم خاردار،
فقط لباس نبود...
قابِ قانونِ نانوشتهای بود...
تو سکوت میکنی و فریاد زمانم را نمی شنوی!
یک روز… من سکوت خواهم کرد؛
و تو آن روز…
برای اولین بار مفهوم “دیر شدن” را خواهی فهمید
هیچکس نمیپرسه پشت اون صورتِ بیحرف، چندتا "عیبی نداره" قایم شده
هیچکس نمیفهمه سکوتش، خودش یه دنیا فریاده
پسر بودن یعنی بلد باشی بغضاتو توی جیب شلوارت قایم کنی و خندههای قلابی بندازی رو لبت
یعنی هیچی نگی، اما همه فکر کنن قویترین آدمِ قصهای
پسر بودن یعنی ستون باشی...
تاوان حرف هایی که نمی توانیم بزنیم...
موهای سفیدی ست
که لابلای موهایمان داریم...
ولی به همه می گوییم ارثیست ...!!
آنکه همیشه از من و از عشق میسرود
این بار پشت جمله اش اما گذاشته..!!!
به سکوت رسیده ام
دردنیای وارونگیها
جای حرفی باقی نمیماند
حرفها همه تیغ دارند
و دنیا پراست از جلاد و تیغ
عصیانگرانی که زبانشان ،یکه سوارانند
و تویی که می باید روانت زخمی شود
ایجاست که سکوت هدیه حضرت دوست نجاتت میدهد
**زخمِ بینام**
دیگر نمیپرسم،
نمیخواهم بدانم
که این درد از کدام سایه افتاد
بر تنِ خستهام.
دیگر نمیگویم،
چرا که واژهها
در گلوی شب گیر میکنند
و هیچ سحری
برایشان راهی نمیگشاید.
تنها در گوشهای مینشینم،
در دلِ خاموشترین ساعت،
جایی که زخمها،
آهسته
در رگهای شب شنا میکنند.
حقم...
دزدیدند صداقت صدایم را؛
و سکوت است آن سوی امواج؛
نیست واکنشی از احساس؛
ره به جایی نیست در کششِ پنجرهها؛
چه نامردند ثانیههای التهاب!
سکوت تلخ خودت را،شبی به معرکه بشکن
از این هوای نفس کُش، بکِش تمامی دامن