متن غزل عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غزل عاشقانه
"چشم تو"
چشم تو، جشنِ غزل، باده به مینا زده است
خندهات، برقِ سحر، طعنه به دریا زده است
بیگمان بعدِ تو، آیینهی دل گفت به خویش
که خدا بار دگر، نغمه به شیدا زده است
آسمان طاقتِ دو ماه و دو خورشید نداشت
پس قلم دست به یک حکمتِ...
در عشق بازی دلم گل پای هر دیوانه ریخت
تا که او هم گوی آتش را بر این گلخانه ریخت
آن شرابی را که من با صبر، کهنه ساختم
چشم یک حورینما امروز در پیمانه ریخت
احتمالا بازهم مغبون عشقی دیگرم
ماه من شب زلف خود را باز و بر...
«صبحِ روشنِ عشق»
دیدم رخ تو، صبح دلم روشن شد
از پیلهی غم، بالِ من پروانه شد
یک بوسهی شیرین تو، جان را ببرد
مستی به دل افتاد و جهان، میخانه شد
«بزمِ دل»
چشم تو، آتش به جانم زد، کمی پروا بکن
دل به لرزه افتادهام، غوغا بکن
خندهات چون قهوهی شیرین، مرا بیخویش کرد
هوش از سرم بردهای، تنها مرا شیدا بکن
نازت از حد میگذرد، آهستهتر پیمانهریز
ساقیِ جانم شدی، با من همین سودا بکن
آخر این بزمِ دل،...
«دکمهی پیراهنش»
آنقدر دل بستهام بر دکمهی پیراهنش
که نفسهایم همه در عطر او پنهان شده
فکر آغوشش مرا در خواب هم آرام کرد
هر نفس با یاد او چون نغمهی باران شده
لبخندش چون سحر بر جامهام گل میدمد
دل اسیرش تا ابد در حلقهی ایمان شده
منِ افسون شده، لیلا همه دنیای من است
شمع و صهبا و دو دنیا همه لیلای من است
گرچه در دفتر تقدیر و قضا مجنونم
هر که عاقل شده جویندهی جا پای من است
قیس و فرهاد کجا و منِ شوریده کجا
قیس با چوب شکسته کفِ دریای من است...
«غمِ شیرین»
چه خوش است این غمِ پنهان، که به جانم تو نهادی
که به هر آه، به هر اشک، نفس تازه دادی
نه به شادی، نه به خواب و نه خیالِ گذرا
که به رویای تو، ای عشق، جهان تازه دادی
به نگاهت همه سبزی، به نفسها همه نور...
و احساسم
غزل، غزل
عاشق میشود
طلوع نو و
دوبارهی چشمانت را
عشق آمد و زبان دلم ، غرق ناله شد
با چشمهای مِی زده ات هم پیاله شد
پایان قصه را نرسیدن خراب کرد
وقتی کتاب عاشقی ام چهل ساله شد
حتی هنوز یاد تو را شعر می کنم
با رفتنت جوانی من استحاله شد
مهمان لحظه های من و غافل...
شمس تبریزم، غریبی در جهان چون من کجاست؟
گرچه مشهور جهانم کرده مولانای من...
تشنه ای منتظر معجزه ی بارانم
مثل گلدان ترک خورده لب ایوانم
بانگاه همه ی آینه ها درگیرم
ودر این بادیه عمریست که سرگردانم
گرچه عمری نشده قسمت من دیدن تو
قسمتم میشوی آخر وخودم میدانم
باز برگرد واز این غائله دریاب مرا
که ازین درد به لب میرسد آخر...
فکرت گرفته روز و شب از دیده خواب را
از واژه هام قدرت هر انتخاب را
لحظه به لحظه همنفس جان خسته شو
تا دور سازی از دل من اضطراب را
حالا که پیش چشم توام اندکی بخند
از نو بساز، حال من دل خراب را
وقتی غزل به نام...
شــعر و غــزل و هـزار جـان تقدیمت
زیبـــــایــی بــــاغِ ارغـــوان تقدیمت
یک دشتِ پر از بنفشه های خوشرنگ
با عـــطرِ شـــکوفه در جهان تقدیمت
ازمن ربوده ماه رخت صبرو تاب را
دیگر ندیده دیده ی ما رنگ خواب را
تقویم سر رسیده و ما را رها نکرد
ایام می کشد به رخ ما حساب را
درانتهای شام سیاهم سپیده نیست
دراین شب سیاه بیاور شهاب را
اکنون مقیم کوچه ی تنهاییم شدی
پنهان بیا...
فکرت گرفته روز و شب از دیده خواب را
از واژه هام قدرت هر انتخاب را
لحظه به لحظه همنفس جان خسته شو
تا دور سازی از دل من اضطراب را
حالا که پیش چشم توام اندکی بخند
از نو بساز، حال من دل خراب را
وقتی غزل به نام...
روبرویم میز و دفتر ،بغض و آه پنجره
باز دارد شعر میگوید نگاه پنجره
مینویسم روی کاغذخط به خط احساس خویش
روز خود را میکنم هرشب سیاه پنجره
اشک میریزم برای درد هایش روزو شب
همدم تنهاییم گشته است ماه پنجره
میرسانم هرشبم را تا طلوع صبح درد
میرسدآرام گاهی...
دلتنگ توام خط بزن این فاصله هارا
دنبال تو گشتم همه ی قافله هارا
زخمی که به دل دارم از این فاصله قدری ست
کز یاد ببردم همه ی آبله هارا
ازچلچله ها بسکه سراغ تو گرفتم
مجنون تو کردم همه ی چلچله هارا
با سلسله ی موی تو شاعر...
من که اکنون نفسم با نفست درگیر است
دلم از هرچه بجز روی لطیفت سیر است
عمر من رفت و جوانی به سرآمد اما
باز در دشت غمت چشم تو دامنگیر است
صبر را گرچه به تقویم و زمان میبندم
دل به دریا بزن امروز، که فردا دیر است
وطنت...
سر بی تاب که در حسرت آن شانه توست
دل به هر کوه و بیابان زده، دیوانه توست
گذرت بر سر هر شهر و دیاری خورده
مردمش مست و خودش بی خود و ویرانه توست
نه که طوفان، نه که سیلاب و بلایا باشی
این خرابیِ همان چشم چو مستانه...
نور ماه از رخ زیبا و دلارام تو نیست؟
چرخ با گردش خود در پی احرام تو نیست؟
رشد آمار مجانین و مجانین خانه
تو بگو زیر سر خنده آرام تو نیست؟
همه مردم به تماشای پریشان شدنم
ای پری! زلف پریشان شدهات رام تو نیست؟
قد موزون تو بس...
شـب نشـان از تنـهایی و خـبر از درد دارد،
واژه به واژهی شـعرهایم بـوی مـرگ دارد!
قافیهی رفتنت میانِ غزلهایم پنهان شده،
قاصـدک خـبر از پاییز و روزهای سـرد دارد!