دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
تنهایی همیشه نشون از بی عرضگی نیست گاهی نشون از بی لیاقت بودن آدمای اطرافته...!!...
ما که انتظارِ اتفاق های خاصی نداشتیم آقا! ما می خواستیم بدون اینکه حواسمان به خبرهای تلخِ تلویزیون باشد، برای خودمان چای درست کنیم و کتاب بخوانیم و شب ها چند قسمت از سریالی را پشت سرهم ببینیم و جوری خوابمان ببرد که یادمان برود اطرفمان چه ها گذشته. ما دوست نداشتیم کسی بهمان ترحم کند و فکر کند چون تنهاییم، بدبختیم و زور بزند از تنهایی بیرون مان بیاورد. انتظار داشتیم بدانند که واقعن خوشیم با همین ها. ما می خواستیم خودمان آنی باشیم که به خودمان لبخند...
قدِ خاموشیِ یک زیرگذر ، غمگینممثل گنجشک ( که خورده به سپر) غمگینمرفتم از دست و نیاورد به دستم ، دستی…من ازین – دست " مکرر" ، چه قَدَر غمگینمسرو ماندم که جگر- گوشه ی پاییز شومطلبیدند فقط سایه و بر... غمگینم...به چه دردی بخورد خیره ی خود- رو؟ - آتش!آب - ناخورده ام و خورده- تبر... غمگینم...سگی آن توست که هر روز ، مرا می گیردچه خبر آینه جان؟ - هیچ خبر! غمگینم!سرد و گرم است زمینی که در آن می شکنمآآآه... تقصیرِ...
امان از روزی که از الوان روزگارسیاه قسمت کسی شود.سیاهی روزگار غم برمی آورد و غم هم که خانه خراب،مأمنی ندارد جز قلب.می زند بر قلب و در خفایای سرخش آنقدر مویه سر می دهد که قلب طاقت نیاورد و اشک غم را سوار بر دوش دم،روانه ی کل وجود کند.آنوقت است که تمام تن پر می شود از سیاهی روزگار و دوده ی قلبی که از جولان غم در بحبوبه ی پیکرش تا مرز خاکستر سوخته.کسی چه می داند؟شاید قسمت چای هم از روزگار همان سیاهی بوده و بس.سیاهی روزگاری که به جان سبزش زده و...
بعضیا یه نفر رو توی زندگی شون دارن که توی بدترین اوضاع، میتونن روش حساب کنن.روی گوش بودنش واسه غرغر اشونرویشونه بودنش واسه گریه هاشونروی سنگ_صبور بودنش واسه درد و دلاشون...میتونن پیشش خودِ خودشون باشن.بدون این که بترسن!از قضاوت شدناز سرزنش شدناز نصیحت شدنآدمایی که مثل ما از پوست و گوشت و استخونن، ولی مارو یاد فرشته_مهربون توی قصه های مامان بزرگامون میندازن!اگه با خوندن این متن یه اسم اومد روی لبت و لبخند زدی، خیلی خوش بحالت! ق...
تجملات هیچ وقت جاذبه ای برایم نداشتمن چیزهای ساده را دوست دارمکتاب ها را، تنهایی رایا بودن با کسی که تو را می فهمد...
خشکیده تر از برگ پاییزم ،دلتنگم و از درد لبریزم !از دوری ات می بارم و آرامبر دامن خود اشک می ریزم !می نالم از شبهای تنهایی ،هم ناله ی جغد شباویزم !آری گناه من نگاه توست ،از هر نگه باید که بگریزم !گیرم ز تو تاوان عشقم راوقتی به دامانت بیاویزم !هرشب به یادت در دل تنگمبا خاطره هایت گلاویزم !رفتی و بعد از رفتنت دیگربی تو نشد از جای برخیزم !امشب بیا در خلوتم بنگر ،چیزی نماند از عمر ناچیزم !...
خیال بافی تنهایی اَمشبیه نقش تُرنج ایست کهطرح لبخند تو را بر دار قالی کم دارد...
بی تو تنهایی ودلتنگی و این پنجره ها...گرچه باران زد و سبزند همه منظره هاچتر در دست خیابان به خیابان گشتمتا که خالی شوم از بغض و غم خاطره ها...
ما به نفس کشیدنمان فکر نمیکنیم.اما زمانی که نفس کشیدن سخت میشود متوجه میشویم مشکلی وجود دارد، حتی شاید ابتدا متوجه نشویم دقیقا چه اتفاقی افتاده اما با دقت به بدن و محیط اطرافمان میتوانیم متوجه شویم چه چیزی نفس کشیدن را سخت کرده است.ایا بیمار شده ایم؟ایا هوای خانه با بسته ماندن پنجره ها سنگین شده است؟آیا شلوغیِ زیاد نفش کشیدن را سخت کرده است؟آیا هوای آلوده پشت چراغ قرمز است؟وقتی که نفس کشیدن سخت میشود، تمرکز روی رفتارها و دیگر بخش های ...
حرفی نیستاتفاقی نیفتادهفقط خواستم بهت بگمتو پاییزتنهایی قدم زدن اذیتم میکنهطاقتشو ندارم ..همین.......
من از تمامِ جهان، نامِ ناتمامِ تواَمتمامِ کوچه ی بن بست را به نامِ توام!تمامِ کوچه پس از رفتنت سیاه شدهمسیرِ خانه ی من با تو اشتباه شده!!شروعِ رفتنت آغازِ گم شدن ها بودکسی در این نوسان روی تاب، تنها بودکسی شبیهِ من از اعتیادِ تنهایی...اثر نمیکند از غم، پُمادِ تنهایی!درونِ خلوتم از احتیاج میمیرماز عشق و درد و غمِ لاعلاج میمیرم!چگونه؟ با که؟ از آن سمتِ جوب میرفتی؟؟غروب آمدی و در غروب، میرفتی!...
جای تو خالیستدر تنهایی هایی که مراتا عمیق ترین دره های بی قراری می کشانندجای تو خالیستدر سردترین شبهاییکه لبخندهای مهربانی را به تبعید می برندجای تو خالیستدر دریغ نا مکرریکه به پایان رسیدن را فریاد می کنندجای تو خالیستدر هر آن نا کجایی، که منم ........
در ابتدای راه اعتماد میکنی و دستت را با هزاران امید به دستش میدهی و با خوش خیالی،در حالی که چشم هایت را بسته ایو وجودت مملو از احساس است قدم برمیداری...نه ترسِ سقوط داری ونه ترس از ارتفاعگاهی زیر چشمی آن هایی که از پرتگاه رابطه به پایین پرت میشوند را تماشا میکنی و به خودت میبالیفکر میکنی آن که با توست،با همه یِ آدم ها فرق دارد...اما به یکباره دستت را رها میکند،بیخیالِ دوست داشتنت میشودو پرت میشوی به سیاه چاله ی تنهاییسرخورده...
سخت است که از فرط تنهایی در آغوش ویران شده ات کز کنی شبیه به کودکی شده ام که تلخ ترین کلام برایش شاید همین تو دیگر بزرگ شده ای باشد که خواب ِ خوش ِ خیال را از سَرِ تقدیرش می پراند! و منی که خسته ام و جانم از رویای آغوشم به گونه های خاک میچکد!ناتوان و غریبه ؛همچون ساعتی پیر و فرتوت لبِ عقربه های پابرهنه را میگزم!شبیه پسرکی مغموم بی تابی دنیا را خمیازه میکشم خیره به تصویرِ خویش زلزله ی احساسم رامانند تمام قهوه های تلخ یک نفره ،س...
وقتی که احساس تنهایی می کنید و به تنگ آمده اید ، احتمال آن که انتخاب های ضعیف تری بکنید بالا می رود ؛ استیصال برای دوست داشتن آدم را به کجا که نمی کشاند ...با شکم خالی به خرید نروید چون هر غذای ناسالمی را انتخاب خواهید کرد ...باربارا دی آنجلیس...
در هر زندان دنیازندانیِ فراموش شده ایو در هر گورستان جهانعزیز به خاک سپرده ای داشتمو تنها بودممثل ماهکه کوتاه تر از تنهایی مندیواری نیافته بود...
زندگی ملغمه ایه از تناقض های جورواجور. مثل خنده ی وسط گریه کردن و اشکی که وسط قهقهه زدن درمیاد. مثل اشکی که از بزرگترین غصه ها میخشکه و بغضی با کوچیک ترین بهانه ها می ترکه.میدونی رفیق؟ عاشق که میشی، تمام وجودت میشه آرزوی رسیدن بهش اما دلت پر میشه از ترس نرسیدن. وقتی کنارشی از خوشحالی روحت رو ابرا پرواز میکنه اما دلت شور میزنه از اینکه نکنه عمر این خوشی زود سربیاد؟زمان همون چیزیه که تو روزای سردرگمی و بدحالی کش میاد و نمیگذره، اما وقتی وامیستی...
گفته بودم، تاپائیز نشده برگرد!نه برای خودم!بلکه برایتُ می گفتم ...ببین!حالا پائیز رسیده ووسوسه ی خیس شدن موی مان زیر باران،قدم زدنمان ...و صدای خش خش_برگ های_رنگارنگکه زیر پایمان جان می دهند ...و چتری که بخاطر ساختن ای لحظه های زیباهیچوقت باز نمی شود،مارا بدون همپیر خواهد کرد!پائیز را تنهایی سَر کردن کارِ آدم عاشق نیست،آدم عاشق به تنهایی توان زندگی در این فصل_سرد راندارد.من تُ را می شناختم!تُ آدم تنهایی قدم زدن،تنهای...
ما دو فصل بودیمتابستان و پاییزبرای دیدارمانتنها ثانیه ای زمان نیاز بود!افسوس تو آمده بودی که برویمن می آمدم که بمانمبا برگریزان تنهایی یک پاییز......
پاییز یاد آور فراموشیست،نشانگر، درد تنهاییست...پاییز میرسد تا بگوید چه کسی نیست،تا بفهماند ردپایی هست،که جای پای ،کسی پرش نخواهد کرد؛گاهی هجوم ترس را میشود حس کرد،میان انتظار های مداوم،که شاید دیر برسد همان که زود رهایمان کرد....
ومنی که تمام شب را به انتظار نشسته امتا مسیر آمدنت رادیده بانی کنم!و تویی که نخواستی از مهربانی دستانت؛برای آبیه انتظارم سایه بانی بسازی !تو هیج گاه نخواستی و نتوانستی از محل دقیق آرزوهایم بویی ببری!دیگر هیچ اشتیاقی ندارم تا علاقه ام را پخش کنم در دیدگان احساس مبهم فرشهایی که خیره به سمت من نشانه رفته اند!باید باز کنم دکمه دکمه علاقه ام به تو را؛از تارهای وابستگیه درون مغزم تا حصارهای شطرنجیه نوک انگشتانم!وقتی هیاهوی کوچه ؛تنهای...
هیچکس تنهایی ام را حس نکرد وسعت ویرانی ام را حس نکرددر میان خنده های تلخ من گریه پنهانی ام را حس نکرد...
محبوب من!شادی ها متفاوتند چنانکه عاشق ها؛ عاشق شهرها، عاشق روستاها، عاشق جهان سومی، عاشق قدیمی ، عاشق امروزی. مانند شادی شهری، شادی روستایی ، شادی قدیمی ، شادی امروزی.مانند زمزمه ها؛ زمزمه درخت ها، زمزمه جویبارها، زمزمه گندمزار، زمزمه عاشق ها.محبوب ام! همه شما را زمزمه می کنند. پرنده ها هم می خواهند در نگاه شما آشیانه کنندچنانکه همه خنده های من رد پای شماست. تا بوی زلف یار در آبادی من است، هر لب که خنده ای کند از شادی من است.محبوب من، من ...
من در این کلبه ی خاموشِ تنهایی؛سال ها نشسته و به نصیحت های ماهِ اغواگر گوش سپرده ام.آنقدر از تو حرف زده ام؛که مشامم از عطر خیالت پُر شده و جانم را به لب رسانده است.تمام سطر هایِ دفتر شعرماز غصه سیاه گشته وجایی برای دوای عشق باقی نمانده است.قلمم دیگر؛جوهری برای آفرینشِ تو ندارد ،بس که دوان دوان به سوی آغوشت حرکت کرده است.این اواخر؛کودتای ماه برایم آشکار گشته است،دیگر سفره ی دردهایم را برایش پهن نخواهم کرد.سیلِ اشک هایم ن...
به آدم ها حق بدهیمکه برای حالِ ناخوش خویش،گوشه ای دنج داشته باشند.حق بدهیم که از شلوغی ها فرار کنند ودیواری بلند دور تنهایی شان بکشند...کمی با منِ خود حرف بزنندو به گفت وگوهای جولان داده در سرشان خاتمه دهند.آن ها نیاز دارند گاهی اشک بریزند،تا توسط سیلابِ غم های درونشان غرق نشوند...آن ها هم گاهی از سختیِ زمانه به ستوه می آیند،ربات نیستند که تنظیم شده باشند؛ برایتان همیشه بخندند و آواز شادی سر دهند...گاهی از همه چیز و همه کس ف...
آدم هر چقدر هم ادعا کندکه می تواند تنهایی اش را قُلدرانه به دوش بکشد...باز هم در خلوت خودنیازمند حضور گرمی است که ظرفِ شنیدنش را با دردهایش پر کند.تا گوشه ای از ذهنش آرام شوداز اینکه قرار نیست غم هایش را سر بسته، به گور ببرد...او خواهد فهمید در شب هایی که با هر فکر مزاحم، اشک مهمان چشمانش می شودمحتاج کسی است که با دلگرمی اش،اشک را در گونه هایش بخُشکاند...می دانیآدم هرچقدر همروزها برچسب قوی بودن را بچسباند به پیشانی اش،...
ماه من امشب چرا در آسمانت نیستیدر کجا پنهان شدی در آشیانت نیستیراستی شاید تورا در خاطرم گم کرده اماین چنین آشفته ای درکهکشانت نیستیباز هم با رفتنت شب را پر از غم کرده ایدل به تنهایی سپردی در جهانت نیستیبا همه قهری و از حرف دلم رنجیده ایساربانی خسته ای در کاروانت نیستیخواستم تنهاییت را با خودم قسمت کنمآمدم، اما تو پیش میهمانت نیستی...
پاییز بارش را زمین گذاشتو چمدانش را گشودالبته که می دانی سوغاتی اش چیست؟برای همین خواستم بگویمشعر وُ شال گردن ام را همیشه همراه خودت داشته باشتا سرمای استخوان افکنِ دلتنگیبه انزوایِ روزهایت نفوذ نکندپاییز است، مراقبِ تنهایی ات باش....
عظمت این عشقاز بزرگی تو نیستاز تنهایی من است!...
باید؛دست خودم را می گرفتمو بر می گشتم به--کومه ی تنهائی ی خودم! (رها)کتاب عشق پایکوبی می کند...
"تنهایی"مرا با اسم کوچک می شناسدمعشوق وفادار من استو حواسم را پرت می کند از تمام نبودن هامن و تنهایی هر دقیقه قرار عاشقی داریمسر به شانه هممی گرییممی خندیمخاطرات ناب میسازیمعشق ، " من و تنهایی " را اسطوره خواهد کردعاقبت جهانگیر می شویمنازی دلنوازی...
مرا انتظارمرا صبرمرا تنهاییمرا فاصلهو مرا پاییز از پای در آورده است؛از من هیچ نمانده استجز لبی که برای بوسیدن رگ گردن توهنوز هم نفس نفس می زند......
کاش،،،کسی به پرسد:چرا لبخندهای تو؛اینقدر بی رنگ است!؟و من،،،همه چیز رابیاندازم گردن تنهایی! (رها)...
پاییز...فصل برگ های مردهفصل پیچیدن خاطره در بادفصل عاشقانه ای خاموشفصل دلتنگی کوچهفصل بی تابی سنگ فرشفصل تنهایی یک چترپاییز...فصل سیلی از بارانفصل عریانی یک عشقفصل مرگ شاخهای سرسبزپاییز...فصل نقطه چین تا تو... ....
کلافگی هایمان از جای دیگریست و ما گناهش را می اندازیم گردن عصر جمعهصبح شنبهفصل پاییز.....اینها بهانه است جانم!پاییز در دل ماستاز دردیست که در قلبمان می پیچد..اگر اویی که باید ؛ می بود ؛ پاییز با آنهمه رنگِ دلنواز ، فصل عاشقی ها میشد..فصل پایکوبیخاطره سازی...پاییز عاقل ترین فرزند سال است ...هم اوست که خاطرات سه فصل را به دوش می کشداوست که طلبکارمان می کندطلبکار آن که باید حواسش به ما باشدگاهی بیاید جام عشق دستمان دهد ؛م...
تو نه مهتاب و نه خورشیدی و نه دریاییتو همان ناب ترین جاذبه ی دنیاییتو پر از حرمت بارانی و چشمت خیس استحتم دارم که تو از پیش خدا می آییمثل اشعار اهورایی باران پاکیو به اندازه ی لبخند خدا زیباییخواستم وصف تو گویم همه در یک رویاچه بگویم که تو زیبا تر از آن رویاییمثل یک حادثه ی عشق پر از ابهامیو گرفتار هزاران اگر و اماییای تو آن ناب ترین رایحه ی شعر بهارتو مگر جام شرابی که چنین گیرایی؟((من به اندازه ی زیبایی تو تنه...
نمیدونم کدوم درد بزرگ تریه؛این که تو نباشییا باشی و مال من نباشی..اما اینو میدونمهر دوش یه نتیجه داره: تنهایی.و تنهایی از همه چی بدتره!...
حواست هست عزیز؟این روزها چقدر عاشقانه های من به داربی مهری های تو آویخته شده !؟منی که به راحتی امید بسته ام به دلم!دل بسته ام به دلت!دلی که دیگر حتی به دنیای تنهایی من نیز نمیچسبد!آه ای بی انصاف ِ پر خاطره ام!چه ترانه هایی که در وصف ِآغوش آبی تونگفته ام!چه ستاره هایی که دانه دانه بر آتش چشم حسودکان شهر قصه دود نداده اماز برای تو!تویی که پایان نبودنم را رقم زدی میان سایه ها؛در تردید انبوه ِرویاهای خفته !بیا تا با صدا...
یک جمعهتنهایی ات رابه قهوه مهمان می کنمتلخ تلخمنبا لبخندمتوبا حرفهایتشیرینش کنیم...
تنهایی میتونست خیلی دلچسب و خوب باشه به شرط اینکه فکر و خیال هم تنهامون بزاره...!...
پاییزنه رفتنی ها را بدرقه میکندو نه به استقبالِ رسیدنی ها می روددغدغه یِ پاییزتسکینِ دل آشوبی ها و دلتنگی ها استدلهره یِ پاییزبرای دل هایی است که وقتیپا رویِ برگ هایِ خشک خیابان میگذارندخوب نمیشونداینجا آدمهاقدم به قدمدر ژرفنایِ تنهاییِ خویش میمیرندپاییز ،منتظرِ کسی نیست...!...
این تکنولوژی لعنتی در چمدانش راحتی داشت ولی خوشی ها را از جاده ی زندگیمان کنار زد. جاده ها آسفالت شدند تا رفت و آمد راحت شود اما ما همیشه میرفتیم و آمدنی در کار نبود! تلفن جای هم صحبتی های چشم در چشم، شب نشینی های زمستانه و دیده بوسی های آخر هفته را گرفت! لباسشویی آمد تا دیگر نگران کثیف بودن لباسهایمان نباشیم اما گل بازی های کودکانه مان را منقرض کرد. نان های فانتزی بوی مست کننده نان های مادربزرگ را ازخانه ها محروم کرد.ما در این جنگ خود را تسلیم...
پاییزبهانه ی گرفتن دست های توستوگرنه این همه رنگ وُخیابان های زیبابه چه درد میخورند" تنهایی" ......
گاهی بایددوستت دارماتو؛نگه داری توخودتچون اگه بدونه دوستش داری میذاره ومیرهواگه برهتومی مونی بایه قلب زخمی وشکسته،با چشمای گریون،ویه دنیا حسرت...!حسرت دیدن دوبارش،حسرت شنیدن صداش،حسرتِ...تو می مونی ویه اتاق سردوتاریک،تنهای تنهاتازه می فهمی چه قدربی کس وتنهایی وبایه عالمه دلتنگیوقتی به خودت میای می بینی دیگه چیزی ازت باقی نمونده مثل یه مرده متحرک می مونی بی روح...
تنهایی از معدود لذت هایی است که نمی توانی با دیگری قسمتش کنی ......
من که نمیگم چشمات واسه من باشهیا براش باید یا نباید بیارمولی میگم حیفه...!حالا که این همه به دلم نشستهحالا که بعد این همه سال چِشمام اهلیِ یه نگاه شده؛که هروقت با دیدنشون یادِ معلم مهربونِ اول دبستانم میوفتمکه مابینِ شلوغی های زندگیم ؛تصویرِ چشمای مهربونت جلوی چشمام رژه میرن و حواسم و از خستگی پرت میکنن...حالا که غرق میشم تو سیاه چاله یِ چشمات؛خودمو توشون نبینم....!من میگم حیفه ...چشماتو میگم!حیفشون نکن!بزارشون امانت پیش...
تنهائی هایمان رابا یکی که فکر می کردیمشبیهِ خودمان استو کفترِ دلش جَلدِ نگاهمان شدهتقسیم کردیم.تا به خودمان آمدیمگوشه نشین تَرِمان کرده بود...!!!.ما هم مداد و دفتری برداشتیمخیال و دلتنگی هایمان بر دوشرفتیم توی خانه ایدور از هیاهوی آدمهابا خدایشان نشستیمکلاف حرف که باز شدچای گلایه سرکشیدیم....نامِ خلوتمان را همگذاشتیم"جمعه"که اگر کسی سراغمان را گرفتبگوئیم :"تعطیل است...."...
تنهایی مهربانم کرده استشبیه سربازی کهاز روی برجک دیده بانیبرای تک تیرانداز آن سوی مرزدست تکان می دهد...برشی از یک شعر/ از کتاب دورآخر رولت روسی...
از حالت پاییزی چشمان تو پیداستتقویم من امسال پر از روز مباداستعاشق شده ام مثل غروبی که بداندخودسوزی خورشید فروپاشی دنیاستچون برگ که می رقصد و بر خاک می افتدافتادنم از اوج به پای تو چه زیباستقلبم به زبان تو اگر ترجمه می شدچشمان تو از من غزلی تازه نمی خواستقانون جهان را تو به هم ریخته ای کههر گوشه ی دنیا بروم سایه ات آن جاستهرچند که خوابیده ام از کوچه گذر کنتنهایی ام از پنجره در حال تماشاستدر طالع من قحطی شب های ...