دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
اینجا هوا ابری ستو من در آبشخور حوادثشپیِ تنهاییِ خود می گردم....درختی شده ام بی بارکه برگهایم سبز استو ریشه هایم زردپنهانش می کنمتا سپیده ، غروب را در من نیابد...
من زیاد زندگی را به خودم زهر کرده ام. زیاد خریت کرده ام. جمعه های زیاد، عیدهای فراوان، سفرهای دور و دراز، شب هایی که باید موفقیتم را جشن می گرفتم، وقت هایی که باید از طعمی که میچشم لذت می بردم، من حتی ایستادن زیر ایفل را به خودم زهر کرده ام، حتی آخرین سیزده بدر پیش از سی سالگی را، حتی وقتی بزرگترین جایزه زندگیم را می گرفتم، من حتی آزادی نوشیدن یک ظرف بزرگ آبجو یا یک قهوه فرانسوی را در حالی که باد توی دامنم می پیچید به خودم زهر کرده ام. از حماقت. ...
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شماتا به آواز شقایق که در آن زندانی استدل تنهایی تان تازه شود.چه خیالی، چه خیالی، ... می دانم پرده ام بی جان است.خوب می دانم ،حوض نقاشی من بی ماهی است......
حتما این پاییز هم مثل همه ی پاییزهای دیگر میگذرد، خواننده ها دوباره آهنگ های جدید بیرون میدهند و از تنهایی و خاطرات آدمهای رفته حرف میزنند، حتما بچه مدرسه ای ها دوباره توی دفتر املاشان برای سین یک دندانه اضافه میگذارند و برای پ یک نقطه کم، دانشگاه ها پر از دانشجوهای ترم اولی میشود که خیال میکنند عشق جایی در حوالی صندلی های خالی دانشکده و کلاس های گرمش انتظارشان را میکشد، حتما رفتگرها دوباره تا قبل از بیدار شدن خورشید جاروهاشان را روی تنِ زمین میک...
یک عصر غم انگیزلابلای روزهایی کهحتی غماز توصیفش عاجز استبا استکانهایی که مرادر گهواره ی اندوهبی ملاحظه ی سرریز شدن اشکتکان می دهنداین تکان دهنده نیست؟که با دست های یخ زدهجوری استکان را بچسبیکه انگارمی ترسی حرفهایت از دهانت بیرون بریزدو بی آنکه نگاهش کنیموجهای قهوه ات را از ترس غرق شدنفوت می کنیچشمهایش را می نوشیو از آن تلختروقتی که یادت نمی ایدکجا در اجاق آخرین بوسه اشگرم شده ایآه، دلت می سوزدبرای تصویر...
امشب در آسمانماه نمی تابدو آبشار گیسوانت راکسی نمی بافدامشب دست نوازشیتو را نمی نوازدو هیچ سازیبرای خواب تولالایی نمی سازدامشبسهم دستانم ازتوفقط تنهاییست...
پاییز...فصل برگ های مردهفصل پیچیدن خاطره در بادفصل عاشقانه ای خاموشفصل دلتنگی کوچهفصل بی تابی سنگ فرشفصل تنهایی یک چترپاییز...فصل سیلی از بارانفصل عریانی یک عشقفصل مرگ شاخه ای سرسبزپاییز...فصل نقطه چین تا تو... ....
شب و سکوت و تنهاییاز من روح سرگردانی ساخته معلق در کوچه های خلوت شهرشهر را کوی به کوی قدم می زنمپنجره ها را تماشا می کنمدر قاب هیچ پنجره ای نیستیپشت در هیچ خانه ای نیستیدر انتهای گنگ خیابان نیستینمی دانمشاید اصلا هیچ گاه نبودیشایدرویای نیمه شب های تنهای ام بودی!شاید...سیده نجمه الیاسی (ستاره)...
تنهایی لباس نیستکه از تن درش بیاوریتنهایی رنگ به رنگ نیستکه هر روز یک رنگش را به تن کنیتنهایی تنهاست...
از فنجان ِ تلخ ِقهوه ی تنهاییخبری شیرین برایم نمی خواندفالگیر عشقپدرام صیاد (سکوت)...
آخرش میگیرمحقِ تنهایی خود رامن از این شهرِ شلوغمن از این پنجرهااز همه ی آدم هاآخرش خواهم رفتبی خداحافظی از شهر شماآی آدمها...با شماها هستمبا شمایی که مدامپشتِ آن صورتِ معصوملبِ برکه سرسبزِ ریا، میشوییددستهایِ سرخِ آغشته به خون راو سپس میخندیدبه من و سادگی بی حدمبه یقین میرسد آن روزکه از پشتِ همین پنجرهبر حالِ پریشانِ شما، میخندم...
آئینه ای رو به روآئینه ای پشتِ سرو تنهایی اماجتماعی ست در ابدیّت...!حادیسام درویشی...
تنهایی ستاو بزرگ باشد وُدر دلِ تنگت ، جا نشود...شعر : حادیسام درویشی...
این همه راه آمده ای که سرت به سنگ بُخورد ؟دریاآنقدَر تنهایی که دنبالِ موج راهی شوی...!شعر : حادیسام درویشی...
بودن های نصفه و نیمه ادمها به هیچ دردتان نمیخورد!خودتان را گرفتار همچین افرادی نکنید!همانها که نه میشود گفت دارینشان و نه میشود گفت ندارینشان!همان ها که تنها شما را از کسانی که واقعا دوستتان دارند دور میکنند!و در اخر با یک جمله ی "لیاقت تو بهتر از من است"رهایتان میکنند و خطایشان را توجیه!و شما میمانید و ادم هایی که به خاطر وجود انها درکنارتان و دوست داشتنشان ،از خود رهانده اید و جز تنهایی راهی برای خود نگذاشته اید!...
امشب عروسیشه حواست هستتنهاترین دامادِ این شهرهما خیلی بد کردیم در حقشحق داره که با هردومون قهرهاز هم یه دنیا دور بودیموتنهاییو انکار می کردیماین اشتباهو از سر اجباربا هر نفس تکرار می کردیمهرچی که باهم بیشتر بودیمدرکمون از همدیگه کمتر بودهرشب صدای گریه و دعواکاش بچه مونم مثل ما کر بودهر اتفاقی اختیاری نیستاین زندگی گاهی خودِ جبرهوقتی که بچه در میون باشهچاره جدایی نیس، فقط صبرهیک انتخاب پوچ و بی منطقیک ازدو...
پشت در این خانه کسی نیست، نگردیدتنهایی یک مرده مگر چیز عجیبی ست.....
و خدا گفت؛ سلام ای اهل زمینچه کسی غمگین است؟چه غمی در سینه؟چه کسی در بیشه ی تنهایی خود میرنجد؟من به آغوش خدا محتاجم... نفسی بوسه زنمتا که دراین ریشه ی غم ریشه کند....باشد که تو را مهر بورزد از عشق.... تو به آغوش خدا محتاجی؟...نفسی بوسه بزن... رحمان مژگانپور (نریمان)...
لطف بزرگ خورشیدگرما نیستسایه ای ست که مرا از تنهایی نجات می دهد......
_الو؟_جانم!_کجایی؟ دیر کردی یا نمی آیی؟_رسیدم،واحد چندم؟_بیا! بالای بالاییرسیدم خسته روی مبل... :"کولر را بزن لطفا!"جلوی بادِ کولر موی تو زد سر به رسواییسپس عطر تنت پیچید، من را هم هوا برداشتکه در تنهاییت امشب کنم آغوش پیماییدلم از استرس مثل سماور داغ می جوشیدتو هم می ریختی در استکان بخت من چایی(زیادی خسته ای، رنگت پریده، استراحت کنالهی که بمیرم من!، بفرما چای آقایی!)نشستی رو به رویم، عشق از چشم تو جا...
خواستم از چشم زیبایت بگویم، بگذریماز قد و بالای رعنایت بگویم، بگذریمباد تا آهنگ میزد با نُت موی فرتشعرِ در خور,وقت اجرایت بگویم، بگذریممصرعی در وصف لبخند مونالیزات یاخلقت عاری از امّایت بگویم، بگذریمخواستم آرایه های شعری ام زیبا شوداز صدای ردّ پاهایت بگویم، بگذریماز جوانی جو زده دنبال استعمار توقصد آزادی کوبایت بگویم، بگذریمدر سکوتت برزخی می بینم از تنهایی اماز غمِ این مردِ تنهایت بگویم، بگذریمدر گذشته مانده ای...
هر چه گشتیم در این شهر نبود اهلِ دلی که بداند غمِ دلتنگی و تنهاییِ ما...
زمستان می رودبهار می آیدتنهایی می رودتنهایی می آید!...
پیله ام.-- پیچیده در لاکِ تنهایی... *** پروانه ام کن! (رها)📕عشق پایکوبی میکند!...
می خواهمت که بیاییوبمانیسال نو شدباشد که دلتنگی مان نیزنو شودتوکه نباشیبه تنهایی ام چه گویم...
کاش تنهایی پرنده بودگاهی همبه کوچ فکر می کرد...
تنهایی رو دوس دارم اما تنها با تو :)...
از سر زمین عشقبرایت پیامی آوردمبدین سانبیا مثل دو پرندهبال بگشایم بسویخانه خوشبختیکه درآن میز شب یلدا رااینگونه چیدمشکلات ، از طعم چشمانتآجیل از ذرات ، عشق مندوستت دارمعاشقتمانار ، از باقی مانده قلبمکه هزاران تکیه شدهدرون ظرفی از وجودمهمه را در روی میز تنهاییچیده امبیا تا شب یلدا راسپری کنیم باعشق...
من تنها ترین مرد دنیا را میشناسم!همین همسایه ی روبرویی،سی سالی میشودکه با کلید در را باز میکند ......
با یاد تو هر لحظه ی پاییز قشنگ استشب گرچه دراز است و غم انگیز، قشنگ استباران و لبِ پنجره، گلدان و کمی بغضیادآوری خاطره ها نیز قشنگ استآن سو، تو و تنهایی و این سو، من و باراناز چشم من این چک چکِ یکریز قشنگ استانگار که باغ است، نه... گلخانه اتاقماز عطرِ خیالت شده لبریز، قشنگ است!اما تو بگو بی من و بی عطرِ حضورمشب های تو ای ماه دلاویز، قشنگ است؟...
پلاسکو در آتش سوختبسان دل منیک روزی به وقت بی کسیهمه از تنهایی به سوختن پناه میآورند آخرش...
قلبم را به تو هدیه دادمدر یک روز بارانیچه گرفتم؟دوریجداییتنهایی...
روزی به دیدنم خواهی آمدروزی از روزهای نیمه آفتابی ِ بهارروزی از روزهای نیمه ی اردیبهشت ماهروزی که آسمان لاجوردیستو بوته های یاس، پروانه ها را به هم آغوشی می خوانند.روزی به دیدنم خواهی آمدروزی از روزهای چهل سالگی ام.بر صبوری ام دستی خواهی کشیداز شکوفه های گلابی پیراهنی برایم خواهی آوردآواز هایم را کادو پیچ خواهی کردو عریانیِ احساسم رالباسی خواهی پوشاند..روزی خواهی آمددر حوالیِ عاشقی امبرای تنهایی ام سیگاری روشن خو...
در ژرفای درونمنی لبکی محزون هستهر سال پاییز ،که می آید آن را بر لبش می نهدباد در هم می پیچد و چشم تنهایی خیسمی شود ....و انتظارم فرو می ریزدو حیاط شعرم آکنده می شود از برگ درخت .......
من زن خلق شدم... نه برای درحسرت یک بوسه ماندن...برای خلق بوسه ای ازجنس آرامش...من زن نشدم که همخواب آدمهای بیخواب شوم...،زن شدم که برای خواب کسی رویا شوم...من زن نشدم که درتنهایی ام حسرت آغوشی عاشقانه را داشته باشم... زن شدم... تا اغوشی درتنهایی عشقم باشم....
بازم فصل پاییزفصل تنهایی و قدم زدن روی برگهای زرد و نارنجیوزیدن باد و خش خش برگها منومیکشونهسمت تموم دلتنگیامغرق در آرزوهای و رویاهام میشمآرزوی داشتن توو رویای با تو بودناین آرزو و رویا مدام در حال چرخیدنمثل گردونه ی این روزگار...
«ماه را...»گاهی همهء زیبایی های آسمانتنها می شوند و می ترسنداما این ترس را به روی خودشان نمی آورندتا زیبا بمانند!تنهایی شان که فراوان شودآنها با آن همه زیباییبه کجا پناه می برند؟ماه را می دانم!ماه راهرکجا که تو پناه بدهیآسمانش آنجاست!و پناهش می دهیدر آسمان پشت پیراهنت...و پرنده ای اینجا بی تاب می شودبرای پروازبا بال هایی جا ماندهدر یک سقوط ناگهانی!پس حسرت ماه نبودنش را می خوردو وقتی که به یاد می آوردر...
شب به آهستگیسرما رادر محیط تنهایی امتزریق می کند,این یعنی من مِنهای تو ...تا قندیل بستنمراهی نیست !...
تنهایی ست !او بزرگ باشد وُدر دلِ تنگ ات جا نشود ....
باز از نگاه خیس من یاد تو می بارد رفیقبر دفتر اشعار من بذر تو می کارد رفیقواژه به واژه خط به خط تنهاتویی مضمون منای ناجیِ رویاییِ ابیات ناموزون منپر از ترانه می شوم وقتی به یادم میرسیجان میکنم از دوری ات پس کی به دادم میرسیمن تاسحر چشمم به در اما تو از من بی خبرمی میرم از دلتنگی ات تا صبح نمی ماند اثردستم به دامانت بیا وقتی نمانده خسته امبا این همه تنهایی ام من عهدخود نشکسته امبیمعرفت رسمش نبودباچون منی یاغی شدنرفت...
آه از نزدیک تر نظاره کنانگشتان بی قرار من که قرار بوددستان تو را ببوسنداز تمام پل های مخروب این دنیای سراپا خطابپرندو در آغوش بند بند دستان توبه تماشای سقوط آبی دریاهااز آسمان بنشینندکنون در ازدحام پاره کاغذهای شعربه جوهر تنهایی آغشته و رها شده اند...نزدیک تر نظاره کنانگشتانی که رسالت شانظهور در جاده های پرپیچ موی تو بودکنون به پاکی گونه ها از اشک هایی چندسخت مشغولند......
ساعت دیواری خانه، پولک های درخشنده ی نور رابر لباس سیاه شب، می دوختپروانه خیره به ماه بودو شمع به تنهایی در سایه ی تاریک ماه می سوخت؛رهایی منمن خوب می دانمدنیا را در سکوت دیوانه کرده اندآنکه باید در پود ابریشم تار شودآزادانه پرواز می کندو آنکه باید رها باشداسیر بچه بازی های قدرت شده استقرص های آبی اعصابپاسخگوی شماره های دلتنگی نیستبوق آزادیبه گوش هیچ سیاستی نمی رسدصداقتهیچ کجای این خاک آنتن نمی دهدو عشقهر...
قار قارنفرین کلاغتنهایی مترسکمیان گندم زار....
نشسته ام به انتظار ...قیامت برپا شودمردم فوج فوج بیایند ..توبه تنهایی !فرشته هانامه های اعمال رارها کنند وانگشت به دهن بمانند وچپ چپبه خدا نگاه کنند.. و خدایواشکی تبسم کند...
هر شب خواب می بینمستاره ها دورترزمین ناموزونسکوت مطلقآهستهدست می کشم بر خیالمشکر خداتُو هنوز از فکرمنرفته ای....
مگر از روزگار چه می خواستیمجز یک زندگی آرامکنار کسی که دوستش داشته باشیمو دوستمان بداردبرآورده کردنش آنقدر سخت بودکه تلخی روزگارفاصله انداخت میانمانو تقدیر بی رحمانهپای تنهاییمانمهر کوبید....
هوهوی خزان و برگ زردی دارداحساس غریب و آه سردی داردیک روز که دلتنگ شدی میفهمیتنهایی لعنتی چه دردی دارد...
تنهایی،تنها چیزیست کهنمیتوان از آن فرار کردآخر یک جا آدم را گیر می آورد !آن وقت احساس میکنی تهِ دنیاستو تو در حالِ تمام شدنی......
جنس تمام دل ها از شیشه است..از شیشه های لطیفی که پشت نقاب لبخند و غرور و ترس پنهان شده اند...مهم نیست جنس نقاب چیست...مهم این است که تمام آنها شیشه اند...شیشه هایی که اگر بشکنند با خورده های تیز خود میتوانند صاحب تمام زخم هایشان را زخمی کنند...
تو را خدا فرستاد که دلم نگیردکه نشکند، که نمیرد!تو را خدا فرستادکه بشوی شان نزول آیه ی عشق...که بشوی سرمنشا جنونکه بشوی انتهای تنهایی!تو را ای عزیزِ بی مانندتو را ای همیشه ی بی تکرارتو را ای غزل ترین مضمون، خدا فرستادکه عطر سیب بگیرد جهانِ بی عشقمکه شکل رویا بگیرد هر لحظه...که رنگ لبخند بگیرد از حضورت دنیام!آری! تو را که معجزه ایتو را که پیامبر عشقیتو را که آخرین امیدیتو را... خودِ خودِ تو را برای منِ دیوانهتردید ...