متن خاطره تلخ
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات خاطره تلخ
"فراموشت کردم"
روزی نامت را در گوش باد نجوا میکردم،
هر برگ پاییزی از خاطراتت رنگ میگرفت،
و شبهایم با یاد تو ستارهباران بود.
اما اکنون…
نامت را از لبهایم ربودهام،
خاطراتت را به دست باد سپردهام،
و شبهای بیماه را به سکوتی بیانتها تقدیم کردهام.
دیگر در کوچههای دلتنگی...
کودک که بودم آتشافروزِ جهان بودم
بی مامان، دنیا به چشمم تیرهسان بودم
میخواستم گر مامان پنهان شود از من
آتش زنم عالم، ز داغش بیامان بودم
امروز اما شعلهای هم در دلم نیست
خاموشتر از سایهی یک باد و جان هستم
نه شوق پرسیدن که او اکنون کجای دل...
رفت بی آنکه بداند.
چشمانش در دلم جا مانده.
دست بردم به شاخهای ارزان ریشه اما به استخوانم بود
تیغ گشت و برید دستم را عشق زخمیترین زبانم بود
هرچه کردم عبور ممکن نیست از گذرگاه چشمهایی که
با نگاهی شبیه تردیدند مثل آیینههای تکه تکه
سایه ای مانده در راه است پشت هر پنجره تماشاگر
مثل شعری که...
چقدر دردناک است.
زندگی با هجوم خاطرات کسی که باید باشد و نیست.
قاتل جان من شده
خاطره های چشم تو.
شــــبـیه ارگِ بـــم ویــــرانــــم و بـیــــــگانــه با غیـرم
ازاین غربت،ازاین حسرت که با من بی تو همراه است
اورفته است وروی دلم پا گذاشته
حالا مرابه حال خودم وا گذاشته
آنکه همیشه از من و از عشق میسرود
این بار پشت جمله اش اما گذاشته..!!!
شیرین شدم در عالم عشقش ولی چه تلخ
من را میان خاطره تنها گذاشته
ازهرم عشق چیز زیادی نمانده است
جزاینکه روی شیشه...
از غم لیلا چـہ میـבانے
ـבر بستر غمگین و تنها
با خاطرـہ گر نخنـבב
چـہ میشوב
ـבر آوار بے کس مانـבـہ
چـہ آمـב بر سر لیلا
از خاطرـہ ها
ـבیوانـہ شـב کوבکے
بلبل زباט
ـבر בل خاڪ بر لیلا
چـہ آمـב پـבیـב
ماבرے نیست
ـבر ویرانـہ ها
خاڪ ریزב بر...
اینکه زندگیم رو تلخ کرده نبودنت نیست،
بودنت در خاطراتمه.
آرزو بودی،
محال شدی،
و الان خاطره ای بیش نیستی.
چقدر درد عظیم ایست. آرزوی کسی خاطره شدن.
بندر، امسال غمگینتر از همیشه است...
موجها آرام نمیگیرند،
باد، آرام نمیوزد...
و اسکلهی سوخته،
قصههای ناتمام دخترانی را در دل خود پنهان کرده است.
دخترانی که هنوز دستهای کوچکشان را
برای گرفتن دستان گرم پدر،
سوی افق دراز میکنند...
اما حالا،
تنها دود خاطرهای تلخ در آسمان پیچیده است....
اگه زندگیم یه کتاب بود،
صفحهی تو
گوشهای خمیده داشت:)
ازهرم عشق چیز زیادی نمانده است
جزاینکه روی شیشه دل "ها" گذاشته
ندارمت دیگر
پیشتر نیز
توهّم داشتنت را داشتم
آه، ای مرثیهی غریبانهی من...
من،
همانجا ایستادهام
که تو لبخندت را
به باد دادی...
**دردی که ماند**
نگاهت نمیکنم،
سخنی نمیگویم،
به رویت نمیآورم.
اما در من،
چیزی نفس میکشد،
چیزی که نامی ندارد،
اما هر شب،
در گوشهای از قلبم
چنگ میزند.
حق من نبود،
اما سهمم شد.
چیزی شبیه زخم،
شبیه سایهای که
از دیوارها جدا نمیشود.
و من،
با دستهایی تهی،...
میرفت ولی داغ نگاهش هنوز بر دل ما هست
اولین چیزی که چشمم را گرفت
اشکی بود
که چشمت را گرفته بود
و برفی که در دستت میتپید
آن روز
آنقدر حواسپرت بودی
که یادت رفت
برای این آدم برفی
دستی درست کنی
و دهانی برای بُردنِ نامت
رفتهای
رفتهای و شالِ دلتنگی
دارد خفهام میکند
لعنت به هوایی که تو را یاد من انداخت.
گاهی عشق همان،
فرصت بوسیدن لبهای کسی هست که نیست.