شعر غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر غمگین
چنان بر سرمان آمد،
که باور به دستهایمان هم نداریم!
از آن زمان که
بعد از هر شمارش،
همیشه یکی از ما کم میشد.
تو را نداشتم، چه باید میکردم؟!
غروبهای سرخ را به غم میسپردم و
ساعات استراحتم را به جنگ و
سپیدهدمان و روشنایی را به اشباح مرگ!
تو را نداشتم، چه باید میکردم؟!
نفسهایم یخ میبست و
سینهام پر از دردهای بیپایان فراق میشد.
تو را نداشتم،
باید به فکر دو...
با تو،
روزگار کودکیام را به یاد میآورم!
دقیقن همان ایامی، که بیمار میشدم و
همهی خانوادهام میخوابیدند
غیر از مادرم که شب تا صبح بر بالینم مینشست!
آه! خدا مادرم را از من ستاند و
ولی تو را به من بخشید...
از این روست که میگویند:
خدا گر به...
این شعر فقط نگاهتو کم داره
لای نفسش غصه و ماتم داره
از بس که تو رو توو واژه ها گُم کرده
تا خِرخِره ماجرای مبهم داره
زمانی از راه خواهد رسید
که درودها، بدرود میشوند
خاطرات شیرین مبدل به اشک میشوند
و حرفهایت پایان خواهند یافت
دوستان، بیگانه میشوند و
احساسهای پاک، مبدل به نفرت و کینه،
از همه بدتر،
انسانها تبدیل به درندگانی خونریز خواهند شد.
سرو از حسرت عشق سنجاب درونش خشک شد
تیر های نامردان در درون قلب سنجاب پودر شد
از صدای نغمه آن بلبل شیرین بیان روی درخت
یا صدای پای آن طوطی فرز و زرنگ و بی درنگ
شهدگل از حسرت مرگ زنبور پژمرده شد
آری این خواب صدای قلبی بود...
(فصل زباله)
در قابِ سردِ پنجره، شهری تفاله است
این قصه، غصه ی غمِ پنجاه ساله است
هر برگِ زرد، رزقِ کلاغی گرسنه شد
جنگل، هجومِ ارّه و فصلِ زباله است
در جیبهای خالیِ این دردِ بیچراغ
خورشید، نقشه ی تهِ بشقاب خاله است
فنجانِ قهوه در کفِ کافه کلافه...
من آمدم در این جهان،
تمرینِ تنهایی کنم...
نگاهــم ای عـزیزا بــی قرار است
به جانم زخمه های بیشمار است
بـــهارِ آرزوهـــایــم خـــــزان شد
بـدهـکار مــن و دل روزگار است
گلولهها فریاد زدند
تفنگها خوابیدند
بوی جنون میدهد این خون
جنگ جای دیگری است
چه هیاهویی است
میان عقل و دل.
سکوت،
خون را تماشا میکند
و زمان
بر زخمها بوسهای کور میزند
رویای برباد رفته
در تقویمِ کهنهٔ رویاها
برگهایی هست
که هرگز ورق نخوردند—
شاید از ترسِ حقیقت،
یا زخمِ تکرار.
باد،
با انگشتان نامرئیاش
بذر آرزوها را
در بیابانِ فراموشی کاشت،
جایی که حتی سایهها
ردی نمیگذارند.
چشمانم،
دو فانوس خاموش
در طوفانِ بیپایانِ انتظار
هنوز
نوری از فردا را...
روبرویم میز و دفتر ،بغض و آه پنجره
باز دارد شعر میگوید نگاه پنجره
مینویسم روی کاغذخط به خط احساس خویش
روز خود را میکنم هرشب سیاه پنجره
اشک میریزم برای درد هایش روزو شب
همدم تنهاییم گشته است ماه پنجره
میرسانم هرشبم را تا طلوع صبح درد
میرسدآرام گاهی...
راه بود و ما در جا ماندگان
فریاد بود و ما در سکوتِ گران
ماه بود و ما در خسوفِ زمان
حیات بود و ما در دلِ گورِمان
نشستهام
به انتظارت
در امتداد کوچهای خیس
که باران
بر شانههایم میبارد
شاید
در این تکرارِ نمناک
دوباره
زندگی کنم
با تو
در لحظهای که هنوز نیامدهای
باز هم تاس مرا بر تَنِ خود بُر زده است
تا که حافظ نَکِشد جورِ منِ خانه خراب
لَب به فوّاره ی خونم زده ام دست بِکش
از سَرابی که در آن می شنوی بوی کَباب
من در این هَمهَمه ی شعر خطرناک شُدم
روحِ نارِنجَکیم دست به ضامِن بُرده...
تَشنّج و کَف و یک جیغ ناگهان کافی است
برای نَشئه شدن لیسِ استکان کافی است
شَبیه کِرم که در زیرِ بیل می لولد
شروع مرگِ شما با همین تِکان کافی است
چه بیت ها که در آوندِ مغز ، جان دادند
جِنازه ای سَرِ خودکارِ این دُکان کافی است...
نمیدانم
باد چرا رویاهایم را ربود
و دست در دستشان رفت
تا دوردستهای ناپیدا...
شاید همانجا
خانهی پنهان رویاهای من بود
و من هرگز نفهمیدم.
در کوچههای تهیِ شهر
آوازم را گم کردم
چراغها خاموش شدند
و هیچکس نامم را صدا نزد.
هرچه کشیدم از زمان بود و دوری
و...
شـب نشـان از تنـهایی و خـبر از درد دارد،
واژه به واژهی شـعرهایم بـوی مـرگ دارد!
قافیهی رفتنت میانِ غزلهایم پنهان شده،
قاصـدک خـبر از پاییز و روزهای سـرد دارد!
چیزی برای گفتن باقی نمانده است
عزیز من هیچی نمانده، هیچ!
از امروز
باید دیواری بسازیم
همچون مردم چین
به بلندای انفال...
در شهر
صدای آژیرها میلرزد
و هر دیوار
مثل قبر خاموشی
بر شانههای ما سنگینی میکند.
کودکان
با چشمهایی بیفردا
سنگریزهها را میشمارند،
و مادران
پستانهای خشکشان را
به دهان گرسنگی میگذارند.
من
زخمهای مردم را
در دهانم مزه میکنم،
مثل نانی بینمک،
مثل آبی گلآلود.
و شاعر
آخرین فریاد...
در این کوچهها
بوی نان کهنه میآید
و دستهای سیاه
به دنبال تهماندهای در سطلها میگردند.
من
به پنجرهها نگاه میکنم
که همه پردههایشان را کشیدهاند
و خوابهایشان را
پشت دیوارها پنهان کردهاند.
شهر
مثل زنی فرسوده است
که آرایش لبخندش را
باران شسته.
و شاعر
با زبانی زخمی
تمام...