متن غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غمگین
امشب از دست تنهایى،
تمام خویش را درخود گُم کرده مى بینم
گُلدان زرد جوانى را ترک خورده مى بینم
ضریح عشق درچلچله مشغله ام،
مسئله دار مى بینم،
بلور خاک بی ثمر
در ریشه درخت جانم
پاییز میبینم
مرغ دل در هوای مدینه مادر
حنجره شب پاره میبینم .
روزگار به من آموخت که چیزی را،
بدست نخواهم آورد مگر اینکه
چیز دیگری را از دست بدهم .
گاهی برای بدست آوردن
باید بهای گزافی بپردازیم.
هیچگاه نمی شود همه چیز
را با هم داشت.
دنیا معامله گر سرسختی است
تا نگیرد نمی دهد."
گاهی باید گذشت از برخی...
زمان میگذره،
صحنهها تکرار میشن و نقشها جابجا.
بدان...
وقتى ندارمت انگار تمام تنهایى
دنیا روى دوشهایم سنگینى میکند .
وقتى ندارمت خیالم هم حوصله تنهاییم را ندارد .
وقتى ندارمت گویى تمام
شهرم هواى سرد زمستانى
را برخود تجربه میکند
شبیه بغضِ دریا
که بر شانهی موج میافتد
میشکند
و دستهایش هرگز به ساحل نمیرسند
بارانِ آبی اشک
بر ماسهزارِ خواب میبارد
موجها در آینهی خود
پیراهنِ مرا میدرند
و صخرهها
نامم را در تاریکی مینوشند
نه به مقصد رسیدهام
نه به تو
نه به فانوسِ گمشدهای در دلِ طوفان...
«زوال»
این تن خسته و بیجان را،
این دل گمشده در خزان را،
این روح آزرده از زخم زبان را،
این چشم از خواب گریزان را،
لنگلنگان،
کشانکشان،
میبرم
تا حیاط خانه،
تا خیال محو باغچه؛
میروم
نزدیک نارنج و گیلاس.
آنجا که گل سرخ، سربلند ایستاده،
به دیدار کفشدوزک...
💕این شعر زیبا حکایت این روزهای ماست
چه کسی میگوید:
که گرانی شده است؟
دوره ی ارزانیست
دل ربودن ارزان!
دل شکستن ارزان!
دوستی ارزان است!
دشمنی ها ارزان!
چه شرافت ارزان!
تن عریان ارزان!
آبرو قیمت یک تکه ی نان...
و دروغ از همه چیز ارزان تر...
قیمت عشق...
👈گویند: دزد انسان بدى است.
اما نمیگویند که
دزدى فقط محدود به اشیا نیست
دزدى فقط جیب برى نیست
دزدى فقط کش رفتن شکلات از
قفسه هاى فروشگاه جان لوییس نیست
من میگویم اگر لبخند را از انسانى
دریغ کنی دزد محسوب میشوى
اگر شادى کودکى را از او بگیرى...
گفتی به پایت مینشینم
رفتی؛ شدم موجی پریشان
در شورشِ دریای قلبم
غم شد روان؛ طوفان به طوفان
.
دریا به دریا، دل خروشید
شورش شد امواجِ نهانم
جاری به جانم، رودِ درد و
جوشید غمها در روانم
🍂
درختی مانده در بادِ خسته،
برگی افتاده، بیصدا،
پاییز آمد با چمدانِ خاطره،
و من هنوز منتظر صدای توام
در کوچههای نارنجیِ دل...
پایان نـבارב בلتنگے هاے تو،
هر شب با نبوבنت بیش از حـב میشوב.
چشمانش قابل توصیف نبود…
میشد در آن عشق را بو کرد،
خزان را لمس کرد،
مهربانی را چشید،
زیبایی را شنید،
در عمق نگاهش غرق شد
و با هر پلک، جانی تازه گرفت.
حریف غم و تنهایـے و בلتنگیِ تو نیست בل ما،
شـڪستیܩ...
ز هر ڪـس میتوان آسوבہ בل ڪنـב.
بغیر از آنـڪـہ با چشمان مستش برבہ בل را.
گر ڪـہ بیرون بروב جان ز تنم از غم בورے تو،
بایـב چـہ ڪنܩـ...؟
چه قانون بدی، دنیای بیاحساس دارد
دمادم، در سکوتِ لحظههایت، بغض بارد
اگر روزی شکستی، شیشهی همسایهای را
به تاوانش، دمار از روزگارِ «تو»، برآرد
ولی روزی، اگر قلبت شکست از دستِ دنیا،
نمیآید کسی، بر زخمِ دل، مرهم گذارد
فقط، با نشترِ زخمِ زبانهای پُر از خار
درونِ گلشنو،...
درد وجود دارد
بیماری وجود دارد
و مرگ نیز...
گرچه آدمی خودخواهانه،
همه چیز برای خود خواهان است...
و چه غریب و غمناک است
وقتی میفهمی،
آدم به دنیا میآید برای مردن...
دلتنگتم، چنانکه
فقط این غروب از عمرم باقی مانده باشد و
من نتوانم ببینمت.
دوستت دارم، چنانکه
آن اندازه از جانم مانده باشد،
که فقط عشق تو را دریابد.
من بـہ شوق בیـבنش گریان شـבم،
او بـہ اشک شوق من خنـבیـב و رفـت.
هر صبح بارانیِ من،
هر روزِ باران خورده یِ
چشمانِ تو...
یک شعر ِپایــیزی
خواهد فقط ..!
کاش میآمدی
زودتر از دیروز،
آهستهتر از فردا...
باران به شیشه تکیه داده بود،
و رؤیا،
در گوشِ بیداری
از تو میگفت.
کاش میآمدی،
تا نفسی
با تو میماند.
همه عمر من تباه شـב،
בر پس خیال با او بوבن.