متن احساسات سرکوب شده
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات احساسات سرکوب شده
سکوت بلند ترین فریادی است
که واژه ها از آن جا مانده اند...!
با خشم، آرایش را از چهرهاش زدود. زیر لب غر میزد؛ حق هم داشت. سالها در گرداب زندگی، در آتش سازش برای مردی سوخته بود که انگار هرگز او را ندیده بود. مگر میشود این همه را نادیده گرفت؟ چه دردی بالاتر از اینکه زیباییات، تلاشت برای آراستن خود، برای...
مانده و بلاتکلیف بین سکوت و طغیان هجاهای جا مانده از حنجره برای خاموشی آتش مانده بر دل....
بدترین زخم ها
زخم سکوت است،
که ناله اش را
کسی نمی شنود..
می ترسم،
فرجام دوست داشتنت
عشق زیر خاکی گردد
یک عمر تو را خواندم و تو گوش ندادی.
آنقدر هیچ نگفتم که دلم پوسید
تصمیم به گفتن به دوست معتمدم کردم
بعدازمدتی دیگر دوست نویسنده ام
کتابی هدیه ام داد
آری سرگذشت من بود
آدمها
عروسکها را دوست دارند،
اما
آدمها
آدمها را دوست ندارند،
ای کاش عروسک بودیم،
آدمها چیزی که جان ندارد و سرد و بی روح است و حرف نمیزند را دوست دارند!...
ای کاش عروسک بودیم!...
در هجوم باد، در وسواس تب افسانهها
ریختم چون برگ در اَنداس تب افسانهها
باده در پیمانهام خاموش، اما در دلم
میتپد صد چشمهی احساس تب افسانهها
ساخت از آیینهها تصویر وهمآلود من
هرکه شد مهمان این الماس تب افسانهها
در دل شب، شعلهام را شمع میخواند ولی
سوخت جانم...
تو همان،
بغض نهفته در دو چشمان منی.
وقتی که بغض
قلم میشکند،
سکوت
روی سطرها مینشیند،
و کلمات
میان خطوط خاموش
گم میشوند.
حالا من ماندهام،
با دلی که هیچ واژهای
تمامش نمیکند.
وقتی هزار بار تلاش کردی و هنوز هیچی از اون دل، از اون رابطه، از اون رؤیا درنیومد…
وقتی هر چی ساختی، یکی با بیتفاوتی خرابش کرد…
وقتی حرفات شنیده نشد، اشکات پنهون موند، و وجودت فقط بود برای روزای خالی طرف مقابل…
اونجاست که میفهمی:
بعضی جنگا، قهرمان نمیخوان....
حرفی، سخنی، چیزی بـــــگــــو
از این همه سکوت مرگ می زاید
به صراحت نمی توانی اگر
به کنایه و استعاره بگو
داد و فریادی، صدایی، غمزهای
هاروو هووری، هارری هوارری، نعرهای
شِرٌ وِری، زرتِ پرتی، به هر سمت و وری
هان .... همین است !
سکوتت را بشکن
لبخندی بر...
سکوت چشمها
گاهی حقائق؛ مهری محکم بر دهانمان میکوبند
که سخن از میان هزاران کلمات
فقط چشم را ، فقط چشم را
برای اعتراف انتخاب میکند
چشمی که چشمهای پر از آبهای شورِ دل تنگش را
بر تپههای بی سر و ته رخسار میفرستد
تا گذری از پهنای لبهایت کند...
هنگامِ آبیاری شعـــر است و باز هم
گلدانِ پشتِ پنجره افتاده از قلـــم
میروم از خاطرت گم میشوم در این هیاهو
با من شوریده حالت لاف احساسی مگو
بدترین نوع گروگانگیریست
بغض بیرحم به گلوییت زده باشد خنجر
نشود دم بزنی!
بغضی نهفته، در سراپای نهانم
انگار کن، تنهاترین والِ جهانم
از بس کسی درکم نکرده، هیچگاهی
دل را میانِ آبِ غمها میجهانم
نقاشی نیمهکارهام
خطهایی سردرگم
رنگهایی نیمهجان
در حصار سنگین انتظار
نقشی که در سکوت میمیرد
در تمنای لمس دست های تو
گاه
در پس پنجرهی بستهی بغض یک سکوت
حنجرهای از آواز
نغمهسراست...