شعر عرفانی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر عرفانی
حق زبان رب است و نغمه از اوست
هرچه او گوید، زرین و نیکوست
هر نسیم از لب جانان که وزید
در دل آتش، گل امید دمید
هر صدا جز به حقیقت ننوازد
هر سخن جز به صفا جان مسازد
گر زبان جز به حق آوا کند
راه باطل به...
تو آیهای زِ نور، نه از جنس این زمین
آمد به دل، شبی، چو نَفَسهای یا سَکین
با نام تو وضو گرفتم از اشک ناب
دل را نهادهام به حضورت، چو سنگِ دین
هر واژهات، دعای اجابت شدهست، آه...
هر خندهات، شفاست، برای تمامِ چین
بیتو نماز چشم من افتاد...
حرص نخور زین عالم فانی
که هر تیره شبی را سحری هست..!
در شبِ جان، خیالِ یار، رقصان شده پدیدار
چون روحِ مهتابی روان، در بیشهای اسرار
ز اعماقِ تاریکی، نوری چنین درخشان
گویی که سرّی کهنه فاش گشته است این بار
نه سایه، نه تن، نه رنگ، لطیفتر ز پندار
در پردههای نازکی، حقیقت گشته دیدار
ز ذراتِ هوا بین، جرقههایی...
به هود و به یوسف به رعدم قسم
به اسـم خلـیل، پیــر حجـــرم قسم
به نحـل و بـه إسـراء و یاران کهف
به مریم به طـاها به نامـم قسم
۱۱-هـــود
۱۲-یوسف ۱۳-رعد
۱۴-إبراهیم ۱۵-حجر ۱۶-نحل
۱۷-إسراء ۱۸-کهف ۱۹-مریم ۲۰-طه
در چلّه ی تو هِلال روحم صَفر است
نامم به پسر خواندگی ات مفتخر است
پایِ نفسم تنگ شده یا مَولا
پیچیده ترین نُسخه ی حالم سَفر است
آدم که عاشق میشود فکر خطر نیست
در عاشقی اصلاً ضرر مد نظر نیست
“دربدری دارد به دنبال خودش عشق”
عاشق نبوده آنکسی که دربدر نیست
پشت سر پروانه دریا هم بریزی
پروانه برگشتی ندارد تا سحر نیست
پروانه را دیدم که خاکستر نشین شد
پروانه یادم داده عاشق فکر...
به هر نفس ز وجود شرار میگذرد
باز نگرکه چنین بیشمار میگذرد
گو فکر از آن شب وبه یاد روز حساب
عجب ز بندهی غافل، که کار میگذرد
صدای هُدهُد جان به گوش میگوید:
که زود باش، که محشر بی امان میگذرد
طلوع زمان نشانِ غروب جان ماست
چرا دل...
در طنین گام شب، پژواک دل گم میشود
نقش جان بر صفحهی آیینه، کمکم میشود
میچکد از چشم ماهی، اشکهای بیصدا
زانکه هر موجی به دریا خویش را گم میشود
کوه اگر خاموش مانَد، نیست بیفریاد درد
برف، آوازِ نفسهای دلش، دم میشود
آسمان با باد میرقصد، لیک دلتنگِ خاک...
نداند به جز ذات پروردگار
که فرداچه بازی کند روزگار
آن لحظه که از نیاز انسان
دارد نه کم از هوای حیوان
یک دانه گندم طلایی
از تشت طلا گران بها تر
در حادثه های ناگهانی
سالم ز مریض مبتلا تر
آسوده مباش که بی نیازی
یک آن دگر پر از نیازی
آن جا که تو فرعون زمانی
در تیر...
شور شب در شیشهی شبنم شکفت از شوق ناب
سایهسان سرگشتهی سرما شدم با سوز خواب
با بنفشه بغض بستم، با بهار آتش شدم
بوسه برد از بازوانم باد با بانگ شراب
چشم چرخان، چشمهچشمه، چهرهام را چاک زد
چون چراغی در شب چله، چه بیتاب و شتاب
دل درون...
میسوزم از سراب سرشت سرخ سحر
میپیچد از سکوت شبانه شوق شرر
سایهنشین سنگ صبور سفر شدم
سرشار از سکوت و سکون، ساده و خزر
ساز سپیدهدم به سماع ستارهها
سر میزند ز سلسلهی سبز این نظر
سرو سهی شکسته به سودای سرکشی
سر مینهد به سایهی سردی بیثمر
ساقی...
چو آفتاب نگر، گر جهان پر از شب شد
که نور ز چشم تو خاست نه گذر ز غم شد
دل از غبار غم شُست، به بادهی امید
که هر که مستِ امید است، زندهدل حق شد.
به هر حق ز دنیا، اگر رهی داری
به شوق رب بنگر، که...
این زندگی، مِیدانی از بازیست؛ میدانی؟
بازی بکن در صحنهاش، نقشِ اتابک را!
* «اتابک»: وزیر بزرگ. در اینجا مجازا شخص برجسته.
* «میدانی» و «میدانی»: جناس تام مرکب.
از آغاز، جز رب نبود اعتبار،
هست از اذنش گرفت امان
مجازات و اثبات در قبضِ اوست،
وجودات جمله، اسیرِ قرار.
عدم بود ما را حقیقت نهان،
وجودی نسبیست، نه پایدار.
تویی مبدأِ نور و اصلِ شعور،
که از فَیضِ تو گشت عالم، بهکار.
عقول و نفوس و زنان و...
در حریرِ ره چون سرو، خرامان ماند،
زلالِ ایمان بر دشتِ جان روان ماند.
در گردابِ درد، چو کشتیِ بیلنگر،
دل به موجِ بلا زد و با خدا ماند.
خموش و خاموش، ولی پر شعلهی مهر،
درونِ سینهاش هزاران آفتاب ماند.
نه چون سنگِ سخت، که به جان شکستنیست،
که...
تو از ذاریات و طور و کنعان مرا مپرس
ألنّـجـم و قـمـر و راز رحـمان مـرا مپرس
تا واقعه حـدید و مجــادل نخـوانده ام
از حشر و ممتحن و میـزان مرا مپرس
در هر سکوت، آوازِ من پیدا شد از خاموشیام
در هر نفس، پیداست شوقِ مرگ و باز آمدنم
از خلق بگریختهام، تا با خودم تنها شوم
تا بشنوم در هر صدا، پژواکِ بی راه ساختنم
با هیچکس جز خلوتِ خود، آشتی نتوان کنم
من صلحِ جاویدم درونِ صحنهی بیساز و...
ز اســمـاعـیـلِ "مـن "بـگـذر و ابـراهـیـم ثـانـی شـو
که عاشق می کند قربان سر و جان را به راه عشق
آنگاه
که در پس کوچههای زندگی
گم میشوی
از صمیم جان
خدا را فریاد کن
و آرام
قرآن بخوان!
دائم الخمر مست هستم تا سپیده نیمه شبها
فارغ از ای کاش و اما غافل از امروز و فردا
دائم الخمر مست هستم در رهی بن بست مستم
بی محابا بی سرانجام خوش به این اوقات زیبا
دائم الخمر مست هستم توبه کردم هی شکستم
بگذر از این لات محزون...
آیینهام و خویشتنم گم شده اینجا
در سینه غباریست ز ایّام و ز فردا
در غربت شب، گم شدهام، هیچ ندانم
کاین خستگی از چیست، ز دنیاست، ز راهان؟
هرچند به ظاهر همه جا نقش من افتاد
من در دل خود نیستم ای جانِ تماشا
هر سو نگرم، صورت اغیار...