جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
پاییز.... فصلی زیباست... که در ان زیبایی هزاران قطره ی اشک، درختان را سیراب میکند ...اشک هایی از طمع عشق...بغض هایی با بوی باران....ودل هایی پر از فریاد های بی پایان که با صدای خش خش برگ ها خاموش میشوند.....اری :-( اینهاست که پاییز را میسازد.....♡...
بر گونه ی من نوشته با خط درشتاینجا خطر ریزش اشک است بروعلی اکبر اسلامیان بیدل خراسانی...
من به یک رابطه ی مُرده دچارم بانومن به یک عشقِ قسم خورده دچارم بانو.تو به آن آدمِ مشغول به لبخند و شرابمن به این آدمِ افسُرده دچارم بانو.عشق یک باغِ گلِ تازه و سرخ ست ولیمن به دشتی گلِ پژمرده دچارم بانو.به اتاقی که هوایِ غزلش را هرشبعطرِ پیراهنِ تو بُرده دچارم بانو.دیگر انگار خبر از منِ مغرور که نیستزخمی و خسته و آزُرده، دچارم، بانو.سهمم از عشق فقط اشک، نمیفهمی توبه غمی که به تو نسپرده دچارم بانو.بعد عمری به هم...
این روزهالگدمال شده اندزیر پای اشک،گونه هایممرهم بوسه هایت را می طلبد.سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
به ندرت بخند. به ندرت اشک بریز.و به ندرت دلتنگ شو. زندگی، تجمیع این به ندرت هاست.اگر یکی شان را زیادی غلیظ کنی زندگی بدطعم می شود.حواست باشد......
دارم عادت می کنم. به غذای سرد خوردن. به غذای سرد را چندین بار خوردن. به غذا نخوردن حتی. دارم به همه چیز عادت می کنم. شبیه آن معلمِ بازنشسته که به انسولین هایش عادت کرده. عادت کرده و دیگر دردش هم نمی گیرد. اما درد دارم. عادت کرده ام ولی درد دارم. این یکی دیگر نسخه ی پیشرفته ی مازوخیستی مسخره است. عادت کردن و درد کشیدن و خوش نبودن باهاش. شبیه آقا یونس که به حبه های تریاکش عادت کرده و دیگر مثل قبل سرخوش نمی شود از خوردنشان. عادت کردن مخرب ترین ات...
بذارصدای خنده هاتگوش جهانُ کر کنهبه جای اینکه اشک توتن زمینُ تَرکنه...
عطرِ تو تراود مگر از بسترم امشبکاین گونه گریزان شده خواب از سرم امشبچون تشنه پس از وصلتِ دریا و چه کوتاهاز هر شبِ دیگر تک و تنهاترم امشببیدار نشستم که غمت را چو چراغیاز شب بِسِتانم، به سحر بِسپُرم امشباشکت چه شد ای چشم! که آن برقِ شهابیشعری شده آتش زده در دفترم امشب"زنده یاد حسین منزوی"...
خشکیده تر از برگ پاییزم ،دلتنگم و از درد لبریزم !از دوری ات می بارم و آرامبر دامن خود اشک می ریزم !می نالم از شبهای تنهایی ،هم ناله ی جغد شباویزم !آری گناه من نگاه توست ،از هر نگه باید که بگریزم !گیرم ز تو تاوان عشقم راوقتی به دامانت بیاویزم !هرشب به یادت در دل تنگمبا خاطره هایت گلاویزم !رفتی و بعد از رفتنت دیگربی تو نشد از جای برخیزم !امشب بیا در خلوتم بنگر ،چیزی نماند از عمر ناچیزم !...
در آتش_عشقسوختم بعد از تو !دل را به غمتفروختم بعد از تو !از داغ هزار پارهشد قلب من و ...با اشک دوبارهدوختم بعد از تو !...
لالیم و در سکوت ِدلِ بی زبان مالبخند و اشک می شود آنچه نگفتنی ست...
سر تیتر خبر ها که تو باشیتمام خبر هارا گوش خواهم کردآنقدر زیبا بودی که میترسیدممیترسیدم آنقدر نگاهت کنم که روزی کور شومچه شب هایی که با خاطراتت روز شدو چه روز هایی که با اشک های من شبچه عصر هایی که از تو گفتم و احمق خطاب شدمدیگر حق ندارم دوستت داشته باشمدلبرت کسی دیگر است و من ؟!!!ای کاش میتوانستم دلم را در آورده و نشانت بدهمتا بدانی و بدانی که چه بر سرم آمد...
من هر روز با او صحبت میکنمدر پشت میزی زیبا در کافه ای قدیمی من غزل میشوم او شور میشودمن غرق می شوم او ناجی می شودمن مات می شوم او مبهوت می شودمن درد او درماناو سرد می شود من گرمامن حرف می شوم او نگاهمن بغض می شوم او اشک در سکوت دو نفرمان پا به پای هم سخن میگوییمبی هیچ نشانه ای از رنگ هر روز صحبت در سکوتصدای سکوتمان از هزاران موسیقی دیدنی تر استخندهایمان عمیق تر و احساسمان پرشورتر......و صدای سکوتمان پر رنگ تر.....ز...
مدتی ست دست و دلم به گذاشتن هیچ پست و استوری ای نمی رود.امروز اما رفیقی این پست را از صفحه ی کودکان سندروم داون برایم فرستاد. دیده بودمش، اما دوباره دیدنش هم رَحم نداشت در تولیدِ ذوق!اینجا تولدِ راستین است.همانی که چند بار از مادرش خواسته آخوند بیاورند تا مرا به عقدش در آورند!همانی که به جرمِ "قبل از رفتن خداحافظی نکردن" قهر می کند و چشم غرّه می رود!اینجا سرزده به تولدش رفتیم.آخرهای تولد خواستیم برایمان دعایی بخواند. با تقر...
قناری در قفس آواز نمی خوانددانه نمی خوردآب نمی نوشیدقناری غمگین بودگفتشم: اگر این چنین ادامه دهی زنده نخواهی بودگفت :فرق نمی کندگفتم:زندگی عزیز استگفت : این زندگی برای تو عزیزِمن خسته شدمقفس را باز کردم گفتم:پرواز کن تو آزادی...اشک از چشمش جاری شدگفت:ای کاش آن زمان که این را آرزو میکردم می رسیدم الان ذوق اش را ندارمآرزو هایم را دفن کرده ام ، آرزو نمی کنم انتظار نمی کشم........
وقتی برف پاک کن رو میبینم گریه ام میگیرهماشینم ی دستی داره که اشکاشو پاک کنهگونه هاشو تمیز کنهاما من چی؟؟؟؟؟ی بار هم نشد کسی اشکای منو پاک کنهگونه های منو تمیز کنه...
گاه چو تیری بدوم بر هدفگاه چو اشکی برهم بر دو چشمهر دم این حال خرابم کندچشم به راه و عیانم کندکز دم این بی خبری سر دهمسر به در ودست به بندغلامم کنند(◕‿◕)♡Leyla-Todeli...
هیچ وقت از روى لبخند،حالِ کسى را تشخیص ندهید!یک لبخندِ ساده،در عینِ حال می توانددردآور ترین حرف ها رادر خودش جا بدهد!شما نمى دانیدبعضى از ما آدم ها چه مى کشیمتا تمامِ بغض هایمان رادر همان لبخند خلاصه کنیم،گاهى لبخند هانشانه ى شادى نیستندبلکه حکمِ اشک هایى را دارندکه بى صدا مى ریزند......
من در این کلبه ی خاموشِ تنهایی؛سال ها نشسته و به نصیحت های ماهِ اغواگر گوش سپرده ام.آنقدر از تو حرف زده ام؛که مشامم از عطر خیالت پُر شده و جانم را به لب رسانده است.تمام سطر هایِ دفتر شعرماز غصه سیاه گشته وجایی برای دوای عشق باقی نمانده است.قلمم دیگر؛جوهری برای آفرینشِ تو ندارد ،بس که دوان دوان به سوی آغوشت حرکت کرده است.این اواخر؛کودتای ماه برایم آشکار گشته است،دیگر سفره ی دردهایم را برایش پهن نخواهم کرد.سیلِ اشک هایم ن...
به آدم ها حق بدهیمکه برای حالِ ناخوش خویش،گوشه ای دنج داشته باشند.حق بدهیم که از شلوغی ها فرار کنند ودیواری بلند دور تنهایی شان بکشند...کمی با منِ خود حرف بزنندو به گفت وگوهای جولان داده در سرشان خاتمه دهند.آن ها نیاز دارند گاهی اشک بریزند،تا توسط سیلابِ غم های درونشان غرق نشوند...آن ها هم گاهی از سختیِ زمانه به ستوه می آیند،ربات نیستند که تنظیم شده باشند؛ برایتان همیشه بخندند و آواز شادی سر دهند...گاهی از همه چیز و همه کس ف...
آدم هر چقدر هم ادعا کندکه می تواند تنهایی اش را قُلدرانه به دوش بکشد...باز هم در خلوت خودنیازمند حضور گرمی است که ظرفِ شنیدنش را با دردهایش پر کند.تا گوشه ای از ذهنش آرام شوداز اینکه قرار نیست غم هایش را سر بسته، به گور ببرد...او خواهد فهمید در شب هایی که با هر فکر مزاحم، اشک مهمان چشمانش می شودمحتاج کسی است که با دلگرمی اش،اشک را در گونه هایش بخُشکاند...می دانیآدم هرچقدر همروزها برچسب قوی بودن را بچسباند به پیشانی اش،...
همیشه فکر می کردم آدم های بی احساسی هستند، همان هایی را می گویم که نه از چیزی خوشحال می شوند و نه ناراحت، نه دل می دهند و نه دل می برند از کسی، از همه چیز و همه کس راحت عبور می کنند، منتظر هیچ اتفاقی نیستند و هیچ چیز آن ها را سر ذوق نمی آورد.اما زندگی به من ثابت کرد همه چیز آنطور که به نظر می رسد نیست.آدم هایی که اکنون نسبت به همه چیز خنثی و بی احساس هستند، روزی عمیق ترین و پاک ترین احساسات را داشته اند، عاشقی کرده اند و شوق زندگی داشته اند ؛...
دعا کردم سرت را نیزه دار از نی نیندازددعا کردم که سویت سنگ پی در پی نیندازد.دعا کردم کسی با مشک پر از نهر برگرددعمود خیمه ها را شعله ها تا کی نیندازد؟.سرت را نزد او بردند و من در دل دعا کردمخدا حتی گذارش را به ملک ری نیندازد.دعا کردم کسی در شام جای شکر پیروزینرقصد، پا نکوبد، سَب نگوید ، مِی نیندازد.به دنبال تو با پای برهنه می دوم با اشکبه راهی که در آن حتی عرب هم نی نیندازد...
بسم رنگ آن دو چشمت شعر من آغاز شداولش گفتم، بگویم شعر مایل بر کجاستتا که رویت هست از چیز دگر گفتن؟... نخیرشعر من امشب تمام و تام راجع به شماستشعر من با روی زیبایت عجین گردیده استحقُ وَالاِنصاف رویت اَحسَنُ الخلقِ خداستشعر من امشب تمامش بابت آشوب توستاین که از کل زنان شهر من خوشگلتریاین که در بازارِ دل ها بهترین خواهان توییچشمکت را میدهی و در عوض دل میخریصورتت ایهام دارد نازنین و نازی استوحشیانه خوشگلی هم میکُشی هم میدری...
هر صبح لبخندم را آویزان می کنمآنسوی پنجره,گوشه ی یادت می نشینمو یک فنجان اشک سر می کشم......
به عقل سر بسپارم دعای خلق این استروا مباد دعایی که عین نفرین استرهایم از هوس دیدن بهشت که عشقطمع بریدن از این سفره های رنگین استاگر چه دین مرا گیسوی رهای تو بردکسی که بنده ی موی تو نیست بی دین استتو هم تحمل اشک مرا نخواهی داشتمخواه گریه کنم بغض ابر سنگین استوداع کردی و گفتی که باز میگردیچقدر لحن تو وقت دروغ شیرین است...!!...
درختان، برگ می ریزند و گریه می کنندو ما روی اشک هایشان قدم می زنیمکدامشان زخمی تبر شدکدامشان را سر بریدیدکه سالهاست، پائیز که می رسدتمامشان به درد یکی پیر می شوند...
از راننده خواهش می کنم صدای آهنگ را کم کند. قمیشی می خواند «من همون جزیره بودم....» خودم را مشغول می کنم به کتابی که از نمایشگاه خریده ام. صدا را کم نمی کند. یا انقدری که من بفهمم، کم نمی کند. نباید یاد تو بیفتم. امروز که آمدم نمایشگاه، نباید. راننده با اهنگ زمزمه می کند «تا که یک روز تو رسیدی، توی قلبم پا گذاشتی.» به خودم می گویم بگو نگه دارد. پیاده شو. نمی گویم. خط های کتاب را گم می کنم. لابد از چشمم است. گفته بودی «می برمت یه دکتر خوب. شا...
دمادم چک چک باران یک ریزبه روی شعر زردم میخورد لیزنمی داند که اشکم می نویسدبه عشق دختری با نام پاییز...
بالاخره یک صبح بیدار می شویمو می بینیم که برف باریده...یک برف ساکت و آرامهمه جا را یک سکوت سفید فرا گرفتهو دیگر نه خبری از خون و خون ریزی خواهد بود،نه صدای مسلسل،نه صدای زوزه ی گرگ ها ...بالاخره یک روز صبح بیدار می شویمو می بینیم که باران باریده.اشک ها شسته، غم ها را بردهو دکه های روزنامه فروشی و کلمات دروغ روزنامه ها را آب برده،همه جا تر و تازه شدهو رنگین_کمان ها بیرون زده اندو همه جا رنگ آرامش گرفته.بالاخره یک روز صب...
یک عصر غم انگیزلابلای روزهایی کهحتی غماز توصیفش عاجز استبا استکانهایی که مرادر گهواره ی اندوهبی ملاحظه ی سرریز شدن اشکتکان می دهنداین تکان دهنده نیست؟که با دست های یخ زدهجوری استکان را بچسبیکه انگارمی ترسی حرفهایت از دهانت بیرون بریزدو بی آنکه نگاهش کنیموجهای قهوه ات را از ترس غرق شدنفوت می کنیچشمهایش را می نوشیو از آن تلختروقتی که یادت نمی ایدکجا در اجاق آخرین بوسه اشگرم شده ایآه، دلت می سوزدبرای تصویر...
شده دلتنگ بشی؟بغض کنی؟اشک بشی؟با خیالِت همه لحظه هامو من بارانم...
«گل های اشک»دیروز پدرگل های اشک را برایم چید و آوردپدر غمگین بود و می خندیدگل ها غمگین بودند و شکفتهسرشان را به پایین خم کرده بودندو پنهانی میان معصومیتنارنجی گلبرگ های خوداشک می ریختند.من ریشه در خاکم، اشک می ریزمو به وسعت شادی شیشه ایرهایی پرندگان آسمان،غبطه می خورم و اشک می ریزم.من گل های اشکمریشه در خاکمو در دنیای خاکی هاپیوسته از آه، اشک می ریزم....
چقدر به چشمانت زل بزنمچقدر برای روز مبادا کمت دارمبه دستت نیاورده امکه بخواهم از دستت داده باشمتو بگو این اشک های بی هنگاماز کجا می آیند؟تعادل شانه هایم رابغض های عمل نکرده امبه هم ریخته استبغض سنگینم می کنداشک اما سبکمن مدام سبک سنگینت میکنم...
این گونه بود که آفریده شدند: یک آه در گلوی جهان گیر کرده بود، جهان عطسه کرد و گرد از زمین، دور شد کوه پدید آمد. آسمان خمیازه کشید ابرها آغاز شدند. باران روی زمین راه می رفت و از جیبش گل می چکید. خورشید لباسش را تکاند و درختان روییدند. باد خواب بد دید و به زمین چنگ انداخت صحرا شکل گرفت. برف گونه ابر را بوسید و «مه» نمایان شد. آتش لباسی از خاک برای مهمانی دوخت به نام جاده. اما اقیانوس ها دست ساز دست سازند. مرغوب و ماندنی..اقیانوس ها، به مرور ز...
من نفس های زنی خسته ام از استثمارقطره ی اشک سرِ گونه ی بی تقصیرمبغض یک دختر افسرده ام از بی عشقیغم یک جان به لب آمده از تقدیرم...
کسى چه میداند باران،اشکهاى چند نفر را در پس کوچه هاى این شهر پوشانده است؟!و شاهد دستهاى گره خورده چند عاشق بوده است؟!باران که میبارد،قلبهاى بسیارى را به شوق یکدیگر به تپش مى اندازد و از بغضهاى بسیارى گره باز میکند...باران براى همه عاشقانه نیست......
بغض که می کنمپاییز می شود به یک باره...اشک هایم شبیه برگ های زرد می ریزند و جهان را سرد می کنند.درست همان لحظه است که باید لباس گرمت را بپوشی تا از سرمای چشم هایم در امان بمانی...علیرضا سکاکی...
پاییز هم از غصه های دخترش هرسال غمگین استاشکی که می ریزد برای آذرش برگونه آذین استبادی وزید و قاصدک با شاخه ای از دردهایش گفتزردی هر برگی که می افتد زمین از بهر تسکین است...
و روییدن قطره های اشک رااز چشمان همیشه مست توقطعا عاشق تر منمقطعا شاعر تر منموقتی پای چشمان تودر میان باشد......
تادوست داری امتا دوست دارمتتا اشک مابه گونه ی هم می چکد زِ مهرتا هست در زمانهیکی جانِ دوستدارکی مرگ می تواندنام مرا بِروبد از یاد روزگار؟؟؟.....
آنقدر دست های یکدیگر را نفشرده ایمآنقدر یکدیگر را در آغوش نگرفته ایمآنقدر به پای اشک ها و لبخندهای همننشسته ایم که دیگر تاب نزدیک شدنبه یکدیگر را نداریم.آنقدر ترسیده ایم و دروازه های اطمینانرا قفل کرده ایم که انسانیت در تاروپودفرسوده ی خویش زندانی شد.آنقدر از خود و یکدیگر دور بوده ایمکه شغال های سیاه تمام وطنوجودمان را اشغال کردند وما باز هم از هم گلایه می کنیم؛عشق، گل سرخیستبخشیدنی بی انتظار گرفتنیعشق، شفافیت زلال روح...
یک شب بارانی...باران که آمد دلم هوس پیاده روی را کرد،شال و کلاه نکرده، لباس سیاه رنگ کلاه دارم را پوشیدم و به راه افتادم.به کدام مقصد؟به کنار که؟آیا کسی هست پشت شیشه عینک فرق اشک و باران را تشخیص دهد؟کسی هست مرا از سیاهی امشب رها کند؟راستی یار قدم هایم کو؟به کنار که اکنون در حال تماشاست؟شاید دو فنجان قهوه و حتی شاید یک شاخه گل بر روی میزش.صدای باران زیر صدای نفس های یارش،زیباست.زیباست دیدن رویش حتی از پشت پنجره باران خورده...
«درخشان ترین روشنایی»روزها گذشتو شب ها همآبی، سیاه شد و سیاه، آبیو میان من و تو هنوز فاصله هاستمن از نغمه ی خوش آهنگ یک پرنده،از بوی نرم خیس خورده یچوب درخت آبشار طلاییاز لبخند سبز نارنجی برگ هااز قلب تپنده ی خورشیداز صدای عاشق تار مردیاز معصومیت اشک های دختریاز مورچه ی رهگذر دشتاز آدم هایی که در مهربانیهمچون تو بودنداز صدای نرم شیشه ای باراناز خلوص صادقانه ی پاک ابرهااز استقامت چوبین درخت هااز آسمان، از خورش...
اندوه خویش را در آغوش گرفتمو تمام شهر را دویدم!صورتش را نوازش کردماشک هایش را بوسیدمدستهای خسته اش را گرفتم وبه گیسوان درخت ها پیوند زدمسرخ ترین گل ها را به قلبش پیوند زدمتا دوباره نبض مضطرب گرم عشقرا به یاد آورد تا نپندارد مرده است!اندوه من، سالیانیست عشق رادر خویش پرورده است!آری تنها اندوه من، مرا زنده نگه داشته است!...
مثل یک لیوانِ ترک خورده با تنِ سرد دیدمت باز وُپُر شدم از داغیِ خون اَشک...حادیسام درویشی...
می توان تو را داشتپکی بر لحظه ها زدقهوه ای تلخ نوشیداشک را مزه مزه کردو بغض را بلعید.می توان تو را داشتدر پشت لبخندهایی که هیچ کس نمی داند چقدر غم گزیده است !.بمانپشت لبخندهایم جا خوش کنمن سال هاست که به نداشتن عادت کرده اماما هنوز می خندم .......
نه جوانم و نه پیرو نه حتی شده دیرکارهای نیمه تمام بسیاری هستکه باید پرونده شان را بستمثل برگرداندن ساعت در پاییزچیدن آخرین انار دلخونِ خون ریزشکستن پنجره های بستهپراندن کبوتران نشستهیک دل سیر حسرت آزادی را خوردنبغض برای جوانه های در حال پژمردنگوش دادن به ترانه های قدیمیسیاه کردن دفترهای سیمیاز بر کردن اشعار خیام و رودکیمرور آرزوهای کودکیرسیدن به برگ آخر "جز از کل"سفر به گذشته های دور با الکلتکیه دادن به ...
آه از نزدیک تر نظاره کنانگشتان بی قرار من که قرار بوددستان تو را ببوسنداز تمام پل های مخروب این دنیای سراپا خطابپرندو در آغوش بند بند دستان توبه تماشای سقوط آبی دریاهااز آسمان بنشینندکنون در ازدحام پاره کاغذهای شعربه جوهر تنهایی آغشته و رها شده اند...نزدیک تر نظاره کنانگشتانی که رسالت شانظهور در جاده های پرپیچ موی تو بودکنون به پاکی گونه ها از اشک هایی چندسخت مشغولند......
غم چهارزانو در دلم می نشینددلتنگی بیخ گوشم غوغا می کندلب می بندماماحریف چشم هایم نمی شوماشک روی گونه هایم ذکر ماتم می گیردو منفرو رفته در آهی جانسوزدر خیمه گاه وجودم مرثیه رفتن تو را می سرایم...