متن عاشقانه غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عاشقانه غمگین
آغوش تو
سهم من از این عشق است
سهمی که به من
نخواهد رسید
و حسرتی که تا به ابد
مرا خواهد سوخت...
🖋📒
زهره دهقانی
(شادی)
تو گرم ترین بغل زمستونه من بودی،بوسه روی لب هایت گرم ترین چای زیر باران بود.بازی با انگشتانت بهترین تاب این باغ بود،موسیقی خنده ات موهایت را به رقص درمی آورد و صورت مرا میبوسید،ماه شبم در پلک های مهربانت میدرخشید.
حال تموم شدی ، انگار آن قیامتی که میگوید...
اگر قیامت قصه باشد
تورو من کجا ببینم؟
زندگی عجیبه
وقتی به خودت میای و میبینی داری عشق رو به رگ های یکی دیگه تزریق میکنی
قلب مریض تو قرار بود چیکار با قلب مرده ی من بکنه؟
همه ی ما یه روزی عاشق بودیم حالا گرچه از معشوق خود دوریم و دلخور… ولی بعضی روزها… بعضی شب ها دلتنگی ان روزها ما را در خود مچاله میکند!
قلبم مالامال از عشق است و در سینه ام سنگینی میکند…
تابحال نمیدانستم انسان ، میتواند عشق را در جسمش احساس کند!
من زندگی ام را در چشمانت دیدم!
اماچشمانت را بر رویم بستی از همان گاه دگر زندگی نکردم بلکه یک مردگی را اغاز کردم:)
قصه ام تلخ شد، زهرمار شد، قصه ی چشمات بارون شد و از چشمای من بارید، قصه ی چشمات...قصه ی اشکهات بود... اونجا بود که فهمیدم داستان های زیبا همیشه پایان تلخی دارن و تو ممنوعه ترین زیبای دنیایی...
من نور تو بودم ولی تو هیچ نوری به من ندادی… ولی میدونی اگه نور نباشه چی میشه؟ انقدر توی تاریکی میمونی که دیگه چشمات بهش عادت میکنه از یه جا به بعد توی تاریکی هم میبینی
نفسی نیست برای
کنار هم بودن
وقتی تن
عشق خسته است
از انتطار
خاطراتت پیله کرده اند به جانم
هر روز می شِکُفد دردی...
غروب که میشود
چشمانم تو را می خوانند
در هر ثانیه اش
و خاطره ات
پرواز می کند
در آسمان گرفته ی آن
و لبریز حسرت
تلخی نبودنت را
با خنده های عاریه ای
مزه مزه می کنم
بادصبا
آب بودند و خاک
سازشان ناکوک اما؛
گِل شدند.
ای عشق نافرجامم
ای کارد به استخوان رسیده ام ...
ای تاوان تمام دلشکستن هایم
ای ساقی زجر کشیدن هایم
کاش می دانستی و می فهمیدی چقدر از من دور شده ای.
دور شده ای تا نزدیک شوی به آسمان شهرت...
اما کاش مثال لاجرم هر کس که بالاتر نشست...
تمام شهر را هم که بگردی
دیگر منی برایت تکرار نخواهد شد
تو اکنون آنچه را که میخاستی در جای دیگری یافته ای اما
من دیرزمانیست از انچه میخاستم دست کشیده ام .
اری
گاهی
قید همه چیز را میزنیم...
از هرچه صبر سیر میشویم
از خواستن خالی و از...
هر چه دورتر میشوم
بغض گلویم را بیشتر میفشرد،
پیش رویم را نگاه میکنم
چشمانم خیس میشود.
آنچنان خسته ام که پا برهنه براه افتاده ام.
شب شد
ماه را بهانه میکنم،
برمیگردمو و
برای آخرین بار
پشت سرم را
مینگرم اما
این بار
آخرین چراغ شهر را هم
خاموش...
عشقت را لا به لای اشعاری که هرگز به ثمر نرسیدند دفن خواهم کرد، و یادت را به دست باد خواهم سپرد.
کناری خواهم نشست و با چشمانی تب کرده، رخت بستنت از قلبم را به تماشا خواهم نشست!
از کوچ تو دلگیرم، اما خودت بهتر می دانی که دیگر...
دلم
آفتاب تموز است
سوزنده و داغ
که به آتش کشیده
عشقت
خرمنِ وجودم را
و اشک
مدام مرا
به خود می خواند
افسوس
نیستی که ببینی
چشمانِ همیشه منتظرم
چون کهنه زخمی
سَر باز کرده
از این همه غم و اندوه
دلم
پریشان است
پریشان تر از گیسوانِ باد...
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچه کز غم هجران تو بر جان من است