متن احساسات تلخ
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات احساسات تلخ
خسته ام
خزیده چون کبوتری درقفس
دُرنایی تازه از کوچ پنجره ها از راه رسیده...
گویا پرستویی هستم که به شوق بهار تمام آسمان را شقایق چیده...
خسته ام
انقدر خسته ...
که دلم میخواهد ، خواب ابدی تعبیر پلک هایم باشد...
میدانی ...
دنیا با من نساخت
با ما...
از،دنیا دل پُری دارم
دستم به او برسد گیس از،سرش می کَنم
دنیای بَد اَخم بی پیر
عجب رنج عجیب و درد ناکیست، دوریت...
▪️درد
شب را به شب میرسانم وُ
زندهبودنم را به دوش میکشم
از هرطرف نگاهم کنی
شبیهِ «درد» شدهام،
که از معنایش فرار میکند!
فرار میکند
فرار میکند
و همچنان «درد» است...
روزگارم سخت تر از سخت شد.
خاطراتت وقتی از خاطر گذشت.
خسته ام،
مثل همان لحظه که از آغوش خود راندی مرا...
هزار سال گویی در زندان زیسته ایم
در دنیایی ک یک بار زندگی می کنیم
من خط خطی میشوم هر روز؛
در خطوطِ درهمِ لایههای زخم؛
در خطوطِ پرخمِ جادّههای اخم؛
در خطوطِ مبهمِ خوابهای چشم...
من،
خط خطی میشوم هر روز:
در سکوتِ نگاهم؛
در چروکِ چشمهایم...
مرگ من آن لحظه که ترکم تو کردی، سر رسید.
گاهی قلبم به اندازه ی نبودنت درد میکند.
ما زاده ی دردیم
ارامش سرابی بیش نیست
تو غزل های مرا خواندی و دل کندی و رفتی.
عجبت باد، چقدر سنگ دلی.
در موقع رفتنش باران به حال زارم شروع به بارش کرد
اشکم هایم را در قطره قطره وجودش پنهان کرد
اما چشمان سرخم درد قلبم را آشکار کرد
گذشت روز و شب اما، چه جانکاه و کبود
نمیگذاشت که از زخم دل شوم آسود
نگفت روز و شب آسان عبور خواهد کرد
ز روی روح من اما گذشت با رود
چه بیصدا گذر ایام، سرد و بیرحم است
ولی به جان من آورد شعلهای از دود
شکسته شوق...
دارد به درختمان خزان می آید
دردی که به مغز استخوان می آید
گفتی که مرا دوست نداری دیگر
از حرف تو بوی این و آن می آید
در انتظارت چشم هایم خیس و بارانی ست
آنقدر بارانی که ترس سیل و ویرانی ست
سقف امید و آرزوهامان ترک خورده
آری ببین بی تو چقدر اوضاع بحرانی ست
مهربان وساده بودم ساختم با هر کسی
حیف دنیا با تمام خوبی ام با من نساخت
باورِ مجبورم!
هر قدر هم که ابر بپرورانی
گوشهی گمشدهی آسمان، پیداست
با تکان دادنِ فصلها
بیدار نمیشود زندگی
با شوکهای «طاقت بیاور، طاقت بیاور»
قلبِ غمگین
از درد
بر نمیگردد
چشمبندت را بردار!
آسمان،
همه جا یک رنگ نیست...
فکر میکنم چینهای پیشانی ، بغضهای گره شده در گلو هستند که اندک اندک به سوی پیشانی هجرت و خانه جدید میسازند
تو
از عواطفِ جنگ چه میدانی؟
از بروزِ احساساتِ یک تفنگ
از ادای هجای «آه» از دهانِ پیراهن
از باز شدنِ پای تنهایی به تن
از زنی که از
قلبِ یک مرد بیرون ریخته
چه میدانی؟
چه کسی ساز نبودنت را کوک کرده،
که نبودنت را در گوشم زمزمه میکند.