متن احساسات تلخ
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات احساسات تلخ
خاکِ خسته، خونِ خورشید از دلِ صحرا گرفت
خنجرِ خاموش، جان از ریشهٔ معنا گرفت
بادِ بیپروا به بالِ برگِ بیپروای باغ
برفِ بیرحمی به جانِ شاخهٔ تنها گرفت
رعدِ رهزن، راهِ روشن را به تردیدی سپرد
برقِ بیداد از دلِ ابری سیه پروا گرفت
موجِ بیپایان به مرمرهای دریا...
از همان لحظه که از چشم تو افتاد دلم.
مرگ من بیشتر از بیش به من نزدیک شد.
کاش می شد کتاب خاطرات تلخ زندگی به مانند داستان تصمیمِ کبری ، شبی بارانی در باران بماند.
بین من و تو جهانی از فاصله هاست
هر بی خبری نشانی از فاصله هاست
خشــــکیده اگر بـــاغِ نـــگاهم بی تو
از خلق بَد و خزانی از فاصله هاست
شلاق های فقر، پیراهن هایمان را پاره کرده است ...
گاهی اونقدر سر قمار عشق سرمست می شی که حتی خوشبختیت را هم می ذاری وسط!
تلخی ماجرا وقتیه که پاک می بازی و وقتی هوش و حواست سر جاش میاد،تازه می فهمی اون برگ های عشقی که اون ها را گل می دونستی،بلوفی بیش نبودن؛ولی اینقدر از خود بی...
هر چـہ قـבر בرـב بیشتر باشـב ، شب طولانے تر است ..
طولانے بوـבن شب هرکس ب میزان בرـבهایش است..
چرا غرقِ خودت کردی دلم را؟
تو که: از دم، درونت بیصفا بود
نیست در عالم کسی در اختیارش زندگی.
زندگی را اجباری بایدش کرد، زندگی.
باد میآید، ولی از سمت و سوی هیچکس
بغض میبارد، بدون گفتوگوی هیچکس
ماه بر آیینه افتادهست، اما در شکست
میتراود نور از اشک سبوی هیچکس
در دل شبهای خاموشم چراغی نیست نیست
جز دل من، در نخ خاموشکوی هیچکس
دست بر دیوار تردیدم، دلم در سایههاست
مرز بین ما...
وقتی که برای مشقِ تو دست زدند
با جیغِ ریا تَبر تَبر دست زدند
جای رُخِ اسب و مهره ی شاه و وزیر
بزغاله ترین پیاده را دست زدند
تو چون من، ای پرنده بیقراری
نه ماندن میتوانی، نه فراری
قفس وا شد، برو هرجا، جز اینجا!
به آدمها مبادا دل سپاری
چه باخلاف
چه بی خلاف
این روزگار در برخلافی می گذرد..!
این آخر هفتهها دلم میگیرد
بر غربت رفتهها دلم میگیرد
با فاتحهای یاد کنید از اموات
از درد نگفتهها دلم میگیرد...
بها دادن
به آدمهای نمکنشناس
دهن کجیست
به حیواناتِ وفادار
« مسککن »
من سالهای سال با آن واژه های سرخ
سر کردم عمری را که از هر سو گذر میکرد!
جای مسکن قطعه شعری میسرودم تا
تنها مسکن روی درد من اثر میکرد !
با واژه های درد گفتم حال و روزم را
بی شک خدا دائم به این...
چه خوب میفهمم راز این لبخندها را...
این خندههایی که نه از شادی،
بلکه از عادتِ به ادامه دادناند.
سایه اگر بر شانهات خانه کرده،
یقین بدان که نوری هم، بیصدا، از تو عبور کرده است…
سایه، بیحضور نور، معنایی ندارد.
اگر هنوز از دل خاکستر، آفتاب را میجویی،
یعنی...
---
گاهگاهی دنیای ما پر از دردهای پنهان است، دردهایی که کسی نمیفهمد و کسی نمیبیند. همان آرامش ظاهری که نشان میدهد همه چیز خوب است، در عمق قلب ما پر از غم و تنهایی است. گاه، تنها بودن و فهمیده نشدن، سنگینتر از هر خاک ناپیدا است.
در این...
چشم بگشا، شب فرو افتاد در دامان کوه
ماه چون آیینهای لرزید در چشمان کوه
باد، پیراهن به تن کرد از غبار کاروان
گریهاش پیچید در پیچ و خم پنهان کوه
شعلهای خاموش در دل داشت فانوسم، ولی
نور میپاشید از بغض لب سوزان کوه
آه از آن لحظه که...
قایقِ احساسِ دل، در گِل نشست از خستگی
موج، موج سینهام، از دستِ غم، گردیده آب
تاج خوشبختی
رخنه در جانم نمودی و نشستی بر دلم
ریشه کردی در تن و کاشانه و آب و گلم
خانه در آوارگی دارم چه می دانی ولی
گشته ای جغرافیای مرز حق و باطلم
تا نهادی تاج خوشبختی سر دلداده را
سایبان از شعله دارم، شمع بزم محفلم
از...